خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

پیام تسلیت

ممول عزیزم؛ 

  

با تموم وجود فوت مادربزرگ مهربونتو بهت تسلیت میگم 

امیدوارم خدا رحمتشون کنه. صبور باش دوست خوبم.

تو راه بودیم خوش بودیم لالای لالای لای لا لای

من برگشتمممممممممممممممممممممممم

سفر جالبی بود. یه کم زورکی راه افتادم، چون اگه نمیرفتم بابا حتما پدرامو میذاشت خونه که تنها نباشم یا اینکه مامان وامیستاد؛ اگرم میرفتم( که رفتم)، باید دور امتحان مرداد، سمینار و کلی درس که رو سرم ریخته رو یه خط کلفت میکشیدم که من با شجاعت راه دومو انتخاب کردم!

پوریا خیلی درشت هیکله. ماشالا چهارشونس(۱)؛ پدرام(۲) مثل پوریا بلند قده اما درشت نیس. کلا سه تامون تو هیکل کم نمیاریم(!) برا همین تو ماشین یه کمی سخت کنار هم میشینیم.

تو این مسافرت دوتا پیشنهاد توپ به پسرا دادم اما هیچکدوم پایه نبودن متاسفانه.

اول صبح قبل حرکت، گفتم" داداشای دلبندم،اگه شما پشت ماشین بدوید، هم من میتونم راحت دراز بکشم و بخوابم، هم شما خیلی قشنگ خوابتون میپره، هم سرحال میاید، هم دو سرعتتون خوب میشه. با یه تیر خیلی نشون"(۳) اولش خوب استقبال کردن و کلی هم ایده ی جدید دادن. اما پدرام گف دیر گفتی چرا! ما خودمونو گرم نکردیم! باشه واسه راه برگشت!

عارضم به خدمتتون که به هر زحمتی بود سه نفری نشستیم و رفتیم به یکی از روستاهای شمال. بسیار زیبا و خنک بود. بعد از ظهر که به قصد گشت و گذار(جای شما سبز) از خونه زدیم بیرون، شیشه ی سمت راننده پایین بود. پدرام به بابا گفت" بابا یخ بستم". بابا جواب داد" چه خوووب!اینجوری فردا که داریم میریم تهران میندازیمت تو کلدمن و تا اونجا یخ داریم!" گفتم" ایول بابا جون گل گفتی. درعین حال که پدرام تو ماشینه و گرمش هم نمیشه، جای ما هم باز میشه، آب سرد هم داریم! با یه تیر خیلی نشون."

اما نمیدونم چرا بابا شیشه رو بالا کشید و یخ پدرامو آب کرد. حیف!

خلاصه به هر دردسری بود سه تایی چفت هم مسافرتو زدیم تو رگ! نایب السیاحه ی شمام بودیم تو شمال

1: داداشم که امسال هم که کنکور داشت دیگه واویلا!

2: داداش کوچکترم که امسال میره سوم دبیرستان

3:  آخه میدونی چیه؟ ما پنج تا هر وخ از خوابگا میزنیم بیرون، خرزوخان رو هم با خودمون میبریم. به این امید که اگه یه مرد باهامون باشه خب امنیت بیشتره! برا همین وقتی 5تایی سوار تاکسی میشیم دیگه واسه اون جایی نمیمونه؛ البته خودشم راضی نمیشه بشینه تو ماشین؛ اینه که همیشه خرزوخان  دنبال ماشین میدوه.(توضیح: خرزوخان= توهم فانتزی)

مسابقه تصویری

مسابقه تصویری٬ جایزه م داره!(جهت ترغیب شما به شرکت در مسابقه) 

این عکس مربوط به کدامیک از پست های این وبلاگ می باشد؟! چه کسی این شاهکار را به منصه ظهور رسانده است؟ 

راهنمایی: اون پست رو اکوسیستمِ آرام٬ برکه علیه الرحمه نوشته  

یه خبر خووووووووش!!!

هر دفعه که من اومدم نشستم واسه سرچ مقاله جهت طرح یا جدیدا پایان نامه٬ فحشه که نثار صاب سایت هایی می شه که ازشون مقاله می خوام٬ چرا؟ چون پولی هستند. دوستان مقاله سرچ کن خوب می فهمن من چی می گم. امشب تصادفی این موضوع رو با دکتر خودم مطرح کردم و ایشون هم که حلال مشکلات در امر کامپیوتراینا٬ واسم کاری کرد کارستون که من تا چند دقیقه اینجوری بودم یعنی چشما به همین قلمبگی از فرط ناباوری.  

حالا نشستم از سر شب دانلود فول تکس از ساینس دایرکت و دعا به جون دکتر خودم که این مشکل منو حل کرد. دوستان شما هم بفرمایید از اینجا راهشو یاد بگیرین و دعا کنین به جون این دکتر ما.

سلاااااااام خوووووونه

دارم برمیگردم خونه 

امتحان آخرو دادیم رفت 

البته نمیدونم چه گلی کاشتم 

خدایا شکرت 

همه چی رو نمیشه گفت!

 

چند وقت پیشا، منظورم سالهایی هست که گذشت، شنیدن این حرف از جانب یک آدم بزرگ که یه مسئولیت زیر دستش بود برام گنگ و نامفهوم بود: همه چی رو نمیشه گفت! 

به نظرم این حرفا یه جور توجیح می اومد که طرف موقعی اونو بکار می بره که هیچ بهونه ای نداره برای انجام کاری که ازش می خواهیم. می گفتم طرف حرفشو می خوره که چی بشه! میگفتم طرف داره از درد بی دردی می ناله!

ولی چند وقته که خودم به این درد مبتلا شدم. تازه الان می فهمم که همه چی رو نمیشه گفت یعنی چی! خیلی معنی داره این حرف. خیلی درده.  

 

پ.ن:

پروانه   من   نیم    که به یک شعله جان دهم         شمعم   تمام    سوزم   و      دم   بر   نیاورم

عکس اتاق ترم تابستون!

اومدم منزل خیر سرم استراحت بعد این امتحانای نفس گیر ولی میذارن مگه؟ باید سمینار این بیوفیزیک رو آماده کنم و اصل کار اینکه استاد راهنمای عزیزم که بهم گفته فقققققط سرچ کن 

منم فارغ از همه اینا نشستم وبگردی و ایضا پست گذاشتنخدا هدایتم کنه ایشالله 

بعد از اینکه ضرب العجل مسئولین محترم اداره خوابگاهها مبنی بر تخلیه سوئیت ها تا بیستم تیر و انتقال به خوابگاه دانشگاه به سر اومد ما رو با تیپای روشنفکرانه یعنی تهدید به پلمپ خوابگاه٬ از اونجا پرتمون کردن بیرون. ما هم با اون حال بعد از امتحان و خسته و کوفته اومدیم به جمع کردن جهاز دانشجوییمون و تا از اونجا بیایم به خوابگاه جدید برسیم شد ۱۰ شب.صبح اونروز ممول تعیین اتاق کرده بود و رفته بود اونجا و منتظر ما بود. 

 اول رفتیم طبقه ۱ با اینهمه بساط بعدش فهمیدیم اشتباهه٬ رفتیم طبقه ۲ و اونجا دو تا دو تا اتاقامون جدا بوده و نمی خواستیم. رفتیم با سرپرستی صحبت ردیم گفته حالا امشبه رو با هم برین یه اتاق تو طبقه ۳   

حالا اینهمه بساط و ۴ تا جنازه ولی بازم خوشحااااال گرچه هر کدوم به نوعی یه دغدغه ای داشتیم که شاید یه روز ازش نوشتیم.  

فروغِ عزیزم که از لحظه ورود به خوابگاه جدید به استقبالمون اومد چایی گذاشت و دمش گرم 

شام رو با یک دونه کوبیده سلف با همدیگه و به طرز محترمانه خوردیم و همش تعارف همدیگه می کردیم برکه که اصلا نخورد طفلک! (کارد نخوره به اون شکمش)  

بعدشم که من و فروغ تا ساعت ۳ نیمه شب تو راهرو حرف زدیم و دیگه جنازه بود که افتاد رو تخت

دو تا عکسه از اتاق جدید تابستونیمون در وضعیتِ غربتیِ دربه دریِ طفلکی! که می ذارم تو ادامه مطلب:

ادامه مطلب ...

من اسیر عکس ماه روی آبم...

 

زندگی خوابگاهی گاهی چشمه هایی از روزگار رو نشون آدم میده که شاید دیدن و تجربه کردنشون تو یه موقعیت دیگه تقریبا غیر ممکن باشه و این یکی از مزیت های زندگی خوابگاهیه.

یه روز که من از دانشکده برگشتم خوابگاه و در اتاقو باز کردم هم اتاقیمو دیدم که داره این آهنگ رو گوش میده و با صدای بلند گریه می کنه: 

روی بخار شیشه ی دلم نوشتم 

بی تو هرگز که تویی تو سرنوشتم(گوش دادن و دانلود آهنگ از اینجا

... 

منم نشستم و باهاش گوش دادم. شاید راسته که بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه عشق تر است. نمی دونم چی بهش گذشته بود ولی می دونم که تو اون بازی برنده بود چون که طعم عشقو چشیده بود.  

این آهنگو خیلی دوست دارم و بر عکس آهنگای غمگین دیگه٬ ناراحتم نمی کنه. آهنگی که پره از خاطره یک عشق. 

پی نوشت: آهای تو هم اتاقی قرار بود یه روز تفتیش عقایدت کنم٬ هنوز یادم نرفته  

پس پی نوشت: اون عکس غروب دانشکده ست٬ شناختین؟

عدد ۱۳

 

 

 

همون طور که میدونین ۱۳ اصلا نحس نیست!اینم سیزدهمین پست من در این وبلاگ

خاطرات سفر


یا خدا

سلام علیکم خدمت دوستان جان در اقصی نقاط این میهن عزیز(همون سمایلی که می دونین!)

من دیروز بعد از تحمل مرارتهای سفر به خونه رسیدم و جای همتون خالی. کاش بودین تا مبینا نذاره یه خواب راحت بکنین بفهمین چی میگم(کااااش)

بذارین از سفر طویل و دراز بنویسم و اینکه چی گذشت! پرواز ساعت 7 از ترمینال بود و من از اینکه بلیط اتوبوس گیرم اومده سر از پا نمی شناختم آخه همون طور که مستحضرید تاریخ دقیق آزادی من از دانشکده مشخص نبود و بنابراین خبری از بلیط رزرو شده و اینا نبود. آقای راننده صندلی مورد علاقه مو بهم دادن: صندلی شماره یک(سمایلی کله ملق زدن) و این راننده از اون آدمای باکمالات بود که به آدم یه حس خوب میدن از شغلشون. صحرا یادته بهت گفتم یه بار با یه راننده باکمالات اومدم؟ همین بود! اسمشم ابوالفضل بود محض اطلاع! پدیده دیگه همسفرم بود که کنار دستم نشسته بود ایشون یه دختر خانم بودن که یک سر داشتن و هزار سودا و تو خود حکایت مفصل بخوان که از زمان  سوار شدن تا خود یک نیمه شب که ایشون خوابشون برد یه ریز با موبایل(دو دستگاه) حرف زدن و همه مسافرها رو به فیض رسوندن چقدم فکر می کرد بلده! اصلا هم شارژ این موبایلا تموم نشد من در عجبم! بنابراین بنده یه 3 ساعتی آهنگ گوش دادم و تا هم از سخنان گهر بار با ولووم بالای ایشون به فیض نرسم و هم تلافی این چند وقته امتحانی رو که اصلا آهنگ گوش نکردم رو در بیارم. دوستان در جریان هستند که من تو امتحانا فقط آهنگ همه چی آرومه رو جهت خود گول زنی گوش میدادم.

پدیده های بعدی چند تا پسر 18-19 ساله بودن که اونام داشتن بر می گشتن منزلشون لابد و اووووه انگلیسی حرف می زدن و احتمالا فکر می کردن هیشکی نمی فهمه! یکیشون از عشقش حرف می زد و اون یکی ازش سوالای خفن!!! می پرسید آخرشم کارشون به فحش به قول خودشون mother-sister رسید

صبح زودتر از ساعت مقرر رسیدم مقصد و منم که قد چی بار داشتم و منتظر خانواده که بیان دنبالم مجبور شدم تو ترمینال بشینم و ایندفه شارژ لپ تاپ تموم کنم.دیگه بعدشم بعد از تحمل مرارتهای فراوان رسیدم منزل و از اونجایی برا نوه نتیجه ها هیچی نخریده بودم مجبور شدم از فروشگاه بزرگ منصور! سه تا لپ لپ!واسشون بخرم! خوب ساعت یک و نیم ظهر توقع ندارین که برم عروسک فروشی پیدا کنم؟

خیلی خاطره بود ولی عمده ش اینا بود و بقیه ش دیگه گفتنی نیست و با گوش جان باید بشنوید!

برکه که اینقدر تو خونه داره بهش خوش می گذره که جواب sms شصت روز پیش رو هم نداده! صحرا و ممول هم که همچنان خوابگاه هستن و دارن خاطرات حماسی نبوغشون رو رقم می زن و طراوت هم که خوشحااااااال! فدای تو آبجی

این چند روز رو دیگه از منزل آپ می کنم