خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

ای جونم!

 

 

هر روز که می گذره احساس می کنم چقدر خوبه که ملت از تفکرات و درونیات من خبر ندارن و نمی دونن من الان دارم راجع بهشون چه فکری می کنم و چه نظری دارم و راجع بهشون چه قضاوتی می کنم! خوب اگه بدونن نمی دونم چی میشه شاید خوششون بیاد؛ شایدم بدشون بیاد! ولی می دونم که بدون عکس العمل نخواهند بود!

 

این آهنگ از اون خوشگل موشگلاست؛) 

دانشگاه علوم زرشکی ۳

قبلنا دلم می خواست یه مسئولیت تپل داشته باشم برای خدمت به خلق و بهبود اوضاع ملت ولی الان علاوه بر اون هدف یه زیر هدف دیگه دارم و اونم اینه که یه مسئولیت تپل داشته باشم تا حال این جماعت ظالم و ظاهرفریب و مکار رو بگیرم. 

 

هدف از ادامه مطلب نوشتن یکسری حرف بی ادبی است!

ادامه مطلب ...

هزار و یک شب

اسفند تولد فم جون (Fam joon) و نرگس بود. خیلی بی موقع ست نه؟! :)) ولی ما دوستان  آپدیت، کادوشون رو چند روز پیش دادیم که از قضای روزگار کادوی جفتشون مث هم از آب در اومد: یک جلد کتاب زیبای هزار و یک شب. 

فم جون که خوابگاه زندگی می کنه قرار شده هر شب یک داستانش رو بخونه تا پایان هزار و یک شب که دفاع کنیم(دور از جون). من هنوز موفق به حضور در داستان خوانی شبانه نشدم ولی شنیدم که هر شب که فم می خواد واسه یچه ها داستان بخونه،‌بچه ها عوض اینکه بخوابن تازه بیدار میشن و با چشمهای 4 تا شده به قصه گوش میدن. بهشون گفتم بیاین فیلمشو که چند تا از شبها رو به زیبایی به تصویر کشیده رو از طراوت بگیرین ببینین ولی اونا میگن تصورش زیباتره آخه موارد بوق دارش هنوز حذف نشده!!! 

شما هم امتحان کنین این کتاب رو !(اسمایلی چشمک مورد دار).

آخرش یه روز خاطره هامونو باد میبره...

ممول و صحرا و فاطمه رفتن خوابگاه جدید.

منو شیرینم فردا داریم میریم.

اما...بلادونا و برکه و عاطفه...نمیان!

باورت میشه؟! ما قراره از هم جدا شیم!

.

.

میدونم؛ دیگه هیچی شبیه گذشته ها نیست. دیگه...

از صبح نتونستم درست حسابی درس بخونم. روز خوبی نبود امروز.

بلادونا باهام نموندی! رفیق نیمه راه شدیا! برکه تو هم؟!

همه ی نابغه ها هستیم، بجز...بجز شما دو تا. خیلی برام غم انگیزه، باور کن. وابسته ام...به...همتون.

بی تو، اتاقمون خیلی دلگیره. تختت خالیه. کمدت خالیه و...

نمیدونم کی میخواد بیاد بجات...

اما راحتی و آسایشمون تو این سال آخر از همه مهمتره. برا همین همونجا بمونین که خب به دانشکدتون نزدیک تره و مسلما خستگی راه ندارین. اینجوری بهتره گلم.

برای هر سه تون آرزوی سلامتی و شادی دارم. دعا کنین منو باقی بچه های قائمم، بتونیم روزای خوبی رو داشته باشیم و سال پر از موفقیت.

بغض دارم... 

خیلی...  

 

پ.ن: این پست؛ برای ثبت خاطره ها بود دوستان. که از یاد نره؛ که باد نبره. 

میدونم؛ یکم غم اندودتر بود. ببخشید دیگه. 

پ.ن بعدنی: اون دوتا هم ناراحت ان از نیومدن. که البته واسه نیومدن دلیل هم دارن.

علوم پزشکی 2

یعنی خاااااااااااااااک...خااااااااااااااااااااک بر سر... که حتی ...مثقال، ارزش و احترام برای دانشجوشون قائل نیستن!

حالا بماند که دانشجوی تحصیلات تکمیلی باشه یا نه، براشون هیچ فرقی نداره. اما تو دکتر باش! دانشجوی پزشکی! رو چشاشونی! 

 

البته الان خوشحالیما! برعکس دفعه قبلی چون میخوان دوباره برگردوننمون!!!  

آره؛ ما هم هنوز نفهمیدیم که این مسئولین خوابگاه ها اصلا فکر میکنن رو برنامه ریزی هاشون یا نه. یه عده از بچه ها دیگه نمیان. چون میگن کمرشون تو این اسباب کشی ها شکست. اما ما نابغه ها همه میریمدوباره تو همون سوئیت قبلی. مث گذشته (البته هنوزم یکم تو رفتنمون شک داریم)

بلادونا یه چیزی کشف کرده. میگه احتمالا اینا میخوان یه مقاله بدن تو مجلات ISI راجع به درصد اوسکلی دانشجویان ارشد ورودی 89! تا حالا هم 90 درصد جواب داده و اگه این بارم برگردیم بریم خوابگاه قائم؛ دیگه نمونشون(ما) کامل جواب داده و...نونشون تو روغن!

چه حلالزادش این دخترالان که با شما ذکرخیرش بود؛ زنگ زد. سلام رسوند 

میدونی، قضیه ازین قراره که اینا به پزشکیا گفتن برین خابگاه قائم.اونام رفتن بیرونشو دیدین؛ نپسندیدن؛ محکم نشستن سرجاشون و گفتن ما نمیریم! اونام گفتن به اینا که نمیشه زور گف؛ پزشکی ان دیگه...به اینا(ما) بگیم برگردن! اینا که راضی؛ با سر میرن 

 

پ.ن: الان متوجه شدم بلی زیاد مایل به رفتن نیس  

من دوست دارم بررررررم 

ببینیم چی میشه. میشه دعا کنید؟

گاهی گریون... گاهی خندون

 

 

ماجرا از اونجا شروع شد یه روز اومد که این کامنت رو واسمون گذاشت: 

 

سلام
اسمت که ترکوند ما رو...
مطلبت هم که زیادی ارشد میزد و ما هم که بوق
همینجا... در همین لحظه... همینجوری بی خود و بی جهت... ارزو میکنم این امتحانه رو که اصلا و عمرا نفهمیدم چیه... پاس بشی... البته با نمره متمایل به خوب... بگو ایول...  
 
بعنوان اولین کامنت! بعد من رفتم نوشته هاشو خوندم٬ ظاهرا دلنوشت و گاها روزنوشت بود ولی من خوشم اومد از قلمش، زود به زود آپدیت می کرد و همینطور قرابت عجیبی بین الان اون و گذشته خودم احساس می کردم. به قول خودش من زیاد ازش نمی دونم ولی چیزایی که من ازش می دونم اینه که بیشتر از سنش می فهمه و درک عمیقی از زندگی داره٬ دغدغه هایی داره که واسه خیلیا دغدغه نیست و البته نکته مهم اینه که زیادم تو نخ آدم حساب کردن همون خیلیا نیست! چند وقت پیشا که کتاب صوتی ناتور دشت رو گوش می کردم، قهرمان داستان یعنی هولدون مدام منو یاد فرحان می انداخت حالا این تصور من بود که شاید توهم بود.  
اینروزا فرحان پیداش نیست یعنی از خیلی وقته که نیست و جاش خیلی خالیه. 
 
 فرحان! این پست یک یادبود نیست شاید یه بهانه برای اینکه دوباره برگردی و بنویسی و شاید هم یک جور عذر خواهی از طرف کسیکه حرفش بی مورد و البته غیر عمد بوده و شاید قدرت پذیرفتن اون اشتباه رو نداشته...

جمله سازی

  

هرگز با کلمات زیر نسازید٬ حتی جمله!

میوه ممنوعه . مازوخیسم . افیون . گناه . عشق 

   

شاید بعدا...

آخرین روز زندگی...

   

توی یک قسمت از سریالی که اینروزا می بینم٬ احتمال انفجار یک بمب و مرگ تمام کارکتر هایی که ما می شناخیتم وجود داشت و حالا اونا تو این موقعیت که می دونستن نفسهای آخرشونه٬ تصمیم گرفتن کاری کنن که تا حالا آرزوشو داشتن و یا می خوان که قبل از مرگشون انجام بدن . مثلا یکیشون رفت پیش دوست و همکارش که آخرین بار دلش رو شکسته بود و همچین حسابی از دلش در آورد ؛)   

اونجا یه لحظه به این فکر کردم که اگه من بدونم امروز آخرین روزه چیکار می کنم؟ خوب اولین چیزی که به ذهنم رسید اینه که میرم خونه٬ پیش خانواده تا برای آخرین بار اونها رو ببینم و کنارشون باشم و مهمتر اینکه کنارم باشن. به تمام دوستام پیام میدم که منو ببخشین وگرنه حلالتون نمی کنم! می خوام که خانواده مال و اموالی رو که ندارم رو بدن در راه خیر!!! می بینید که افتادم به تته پته :)) حقیقتا الان هیچ ایده ای ندارم که اگه یه روز از عمرم مونده باشه٬ اون یک روز رو چطوری زندگی می کنم؟! ایییینقدر آرزو های بر دل مانده دارم که خیلی خیلی فراتر از یک روزه و اووووونقدر به ملت بدهکارم که نمیشه یه روزه هیچ کاریش کرد و ایییینقدر کارهای بر زمین مانده بر عهده م هست که حالا حالا ها باید فهرستشون کنم. نمی دونم... 

شما تا حالا به این موضوع فکر کردین؟

اعتیاد خانمان سوز!

 

  

وقتیکه استاد احضارت می کنه که بلاخره چی شد اون مشقایی که قرار بود تو عید انجام بدی و ندادی؟ وقتی می پرسه چیکار کردی و چی نوشتی؟ وقتی تو هیچ حرفی نداری که بگی و حتی نمی تونی دروغ بگی چون اون حرف راست تو رو هم قبول نداره جز اینکه خودش به چشم مشقاتو ببینه.  

وقتیکه رفتی به خاطر یه سرتیفیکیت داوطلب شدی واسه تدریس و کلاس پس فرداست ومطالبت اصلا آماده نیست، وقتیکه به خاطر همون سرتیفیکیت رفتی متقاضی برگزاری کارگاه شدی و کارگاه همین هفته هست در حالیکه آمادگیشو نداری... تو چیکار می کنی؟ صبح تا شب می خوابی؟ شب تا صبح فیلم نگاه می کنی؟ جمعه رو کلا میری تفریحات سالم؟! واقعا که!

خوب من اعتیاد به اینترنت رو ترک کردم ولی متاسفانه جدیدا به دیدن فیلم اونم سریال شونصد قسمتی معتاد شدم و... بدبخت شدم. الان دقیقا احساس اون شبها و روزهایی رو دارم که داشتم از بی خوابی می مردم ولی دست از سر نت بر نمی داشتم. کلا تو بگو فعالیت علمی نکن دیگه گلاب تو روح خودم٬ هر شکری که خواستی بخور!