خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

عشق کودکی :دی

  

این خوابگاهه که الان ساکن هستیم منو گر و گر یاد زمان طفولیت میندازه. سال ۸۲ که اینجا بودم. ماه رمضونش که اون زمونا تو آبان بود. یادمه اون موقعا بعد از افطار یه حاج آقا از نهاد رهبری میومد واسه نماز. حاج آقا شکوریان یه همچین کسی؛ میانسال بود و دنیا دیده و البته جنتلمن!!! و من رفته  رفته عاشقش شدم :)))))) اینقد خوشم میومد ازش؛هییییی پدر عشق بسوزه به خاطر اون آرزو می کردم که ماه رمضون ۳۰ روز بشه و شد! امروز که یادم اومد این قضیه رو واسه یکی از بچه ها تعریف کردم و یه دل سیر خندیدیم!

دزدی نابغه ها، مث نابغه ها بود!

تو خوابگا یه اتاق هست به اسم اتاق تلوزیون. هیشکی توش نیست. جون میده واسه درس خوندن. یه میز توش بود. منو ممول تصمیم گرفتیم یه میز دیگه هم بدزدیم و دو نفری بریم اونجا و بترکونیم! دیروز صبح( حدود 8:30) کلی نقشه ی دزدی از بین میزهای سالن مطالعه رو کشیدیم. میز مورد نظر انتخاب شد. این خدمه ی نظافتی خوابگاه مدام ازون سالن رد میشدن دست آخر هم کمی مشکوک شدن. این شد که ما صحنه رو ترک کردیم و به اتاق متواری شدیم.  

حدود ساعت 9 بود که دوباره به محل مذکور برگشتیم. این دفعه از خدمه ی سمج خبری نبود! میزو با دست سایز گرفتیم و بررسی کردیم که از در سالن مطالعه خارج میشد. با صدای پایی که شنیدیم مث خرگوش پشت میز پریدیم و یکی از کتابارو ورق زدیم که مثلا داریم درس میخونیم. دیدیم ای دل غافل! این که آزی خودمونه! برامون لامپارو روشن کرد و یه نگاه چپ چپ که یعنی ای آی کیوها، تو تاریکی دارین درس میخونین؟! گفتم آزی جون اصلا حواسمون نبود! غرق درس شدیم دیگه جون تو!

اومدیم بیرون(چون ترسیدیم این حرکتو بزنیم و از سمت آزی سرزنش شیم!) دیدیم فیروزه و مهناز و صحرا تو سالن هستن. گفتم خوب شد. اینا همه خودی ان! ممول رفت همرو توجیه کرد و هر کدوم رو یه قسمت سالن قرار داد و بنا شد اگه کسی اومد داد بزنن ممووووووول یا طرااااااااااااااوت! خلاصه رفتیم داخل سالن مطالعه، به آزی گفتیم شتر دیدی ندیدی! شوک زده شد بچه()! میزو برداشتیم و در سالنو باز کردیم و...از طبقه دو با چه مکافات و بدبختی میزو آوردیم طبقه یک!(با همکاری بچه ها). رسیدیم جلو اتاق تلوزیون.

به قول ممول، چی بشه بهتره؟!

میز از در نرفت داخل!!! 

هر کاری کردیم نشد. کلی هم دانشجو ازون جا رد شد و آبرومون رفت! همین فیروزه هم که
داشت مارو میدید و قبلش کلی همکاری کرده بود، هی میگفت: بچه ها خدا شفاتون بده!
خیلی خنگین! خیلی فلانین! چرا تو سالن مطالعه درس نمخونین خب! ای خااااااااااک!

دست از پا درازتر، میزو دوباره بردیم طبقه دوم و گذاشتیم سرجاش! فقط عاقبت این دزدی، قرمزی شدید دست ها،عرق زیاد، خستگی، خرابی دیوارها و...داغون شدیم رفت.

فک کــــــــــــــــــــــــــــــن

نتیجه اخلاقی: اگر خواستین دزدی کنین، قبلش بررسی کنید آیا اون چیز از در اتاق یا خونه میره داخل یا نه؟  

عجله کار شیطونه!!! 

دست سرخ شده بعد از دزدی:  

 

بعدا نوشت: حالا امروز صبح سر سفره؛ ممول برگشته میگه: یه فکر بهتر کردم! بریم تلوزیون اون اتاقرو بدزدیم بیاریم اتاق خودمون!! برا ایام ماه رمضون؛ موقع سحر و افظار خوبه!!(نیت خیر داشت بچه!) 

 تخم مرغ دزد؛ شتر دزد میشود!

):

دلم تنگه خونس 

دلم تنگه.... 

بابا جونم...   

آهنگ برتر هفته!

  

من: مطی می خوای آهنگ شاد بزارم واست؟ 

مطی: آره بزار 

من: ترق (اسمایلی زدن کلید همون آهنگ) 

مطی:  

 

آینده

 

  

بعضی وقتا آدم قلقلکش میاد که از آینده یه گوشه ش رو ببینه اینطوری شاید الان بتونه یه تیکه ی آزاردهنده ش رو اصلاح کنه. البته موضوع به همین سادگیام نیست آخه ممکنه این سیب تقدیر هزار تا چرخ بخوره که تو به ۷۵۰ تای اون هیچ اشرافی نداری! شاید درست ترش اینه که بعضی وقتا بشینی و سریال مهیج زندگیت رو تماشا کنی... پس نتیجه گیری اخلاقی این میشه که خدایا شکرت!

افتادن خیاط در کوزه!

نمی دونم دقیقا شاعر چیا گفته و نگفته ولی دمش گرم از این شعرش:

عقاب تیز پرواز دشت های استغنا

اسیر پنجه تقدیر می شود گاهی...

نمی دونم از قدیم ندیما دقیقا چی به ما به ارث رسیده و نرسیده ولی راست گفتن که دست بالا دست بسیار است...

دونستن یا ندونستن اینا اهمیت نداره چیزی که مهمه اینه که من الان دقیقا می دونم که دارم تاوان کدوم ندونم کاری رو پس می دم و من هم مثل هزاران٬ درگیر معادلات نه چندان پیچیده جنایت و مکافات شدم!

میلاد امام زمان بر شما مبارک

 

  

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

 

 

 

 

سیستم تر و تمییز



دیروز بالاخره موفق شدم مدیر گروه رو زیارت کنم٬ مدتی بود که چند تا از بروبچ می خواستیم ببینمش و رفع سوء تفاهم کنیم! آخه این دکترجیگرطلا که یه کاره ای هست تو تحصیلات تکمیلی خیلی واسه ما به خاطر قضیه ی خوابگاه ها زحمت کشید با اینکه وظیفه ش نبود٬ همیشه هوای قشر یک بام و دو هوای تحصیلات تکمیلی رو داشته و از معدود آدماییه که واقعا خدمت می کنه ولی ریاست دانشگاه و معاونینشون یه موضوع مزخرف رو داغ کردن و  به شایدم یه آتو گیر آوردن برای کوبوندن ایشون . این سناریو طوری طراحی و هدایت شده که انگار ما دانشجویان مسئولش هستیم!!! همه ی ما بابت این قضیه خیلی ناراحت بودیم و دیروز من از فرصت پیش اومده استفاده کردم و به خیال خام خودم خواستم از دل استاد در بیارم ولی...

هر چی بیشتر خواستم حقیقت رو روشن کنم و حداقل کوتاهی خودمون رو ماست مالی کنم کمتر موفق شدم و انگار نه انگار. نه میشد با عذر خواهی درستش کرد  و نه با هرهر و کرکر و پاچه خواری. هیچی دیگه جلسه ی ما پشت درهای باز! ثمر نبخشید و بنده دست از پا دراز تر برگشتم. لازم به ذکره که با دمپایی و بدون جوراب هم رفته بودم خدمتشون.

میجم چه! آدم چطوری می تونه یه کوتاهی رو از دل یه نفر که پاچه خواری و این حرفا حالیش نیست در بیاره؟ هان؟


شکستنی٬ احتیاط!

اینروزا چینی دلم خیلی تراش خورده...

نازک شده... 

زود ترک بر می داره...

بخند

  

لبخند

بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو" اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد: 

 

  

ادامه مطلب ...