خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

F4

ساقی خوابگاه مهتادم کرده :( 

دیگه دست خودم نیس؛ نمیتونم؛ باید برم سراغش! حتی شاید روزی دو سه ساعتم بشه :((( 

الان مواد تموم کردم! نمیدونی چقدر بیقرارم! سه شنبه برمیگردم خوابگاه ولی تا اون موقع نمیدونم چیکار کنم. احتمالا برم سراغ این فیلمای مسخره ی ماهواره 

شایدم خودمو مجبور کنم که بشینم پای نوشتن پایان نامه بلکه از حالت سکنی خارج شه. 

البته آکادمی گوگوشم شروع شده؛ اونم بد نیس 

ولی...ولی هیچی نمیتونه جای اون موادو بگیره! اون فرد اعلاست! به من که خیلی چسبید. اصن دخترونه ی دخترونه اس 

یه سریال کره ای به اسم F4 

همه تو خواباه مهتاد شدن (آیکون فین فین!)

خبر دست اول

به پیشنهاد هم اتاقی و سوییت بغلی های ترم پایینی ما، و افتخار و محبتی که بهمون دارن، قراره یه چادر همین بغل ساختمون خوابگاه بزنیم تا بعد از حضور و غیاب ساعت 10 بپریم تو خوابگاه و شب را در یک جای گرم سر بر بالین بگذاریم

پ.ن. برکه و بلادونا جون چادرمون اونقد بزرگه جای شمام میشه هااااا. اگه البته این بار افتخار هم چادری (اصطلاح قبلیش هم اتاقی بوده که در این موقعیت تغییر کرده!!) بهمون بدین.

کنگره پر!

امروز رفتم دانشکده که از دکتر آبسترکت پایانی واسه این کنگره ی بیوشیمی یزد رو بگیرم ولی خوب روم نمیشد بدون اینکه مشقای در خواستی رو انجام داده باشم واسه همین تا چشمش به من افتاد مجبور شدم از خودم حرفایی در وکنم که آخر همشون خودم این شکلی می شدم: بهشون گفتم دکتر من مقدمه رو نوشتم تموم شد!!! مونده فهرست نویسیش که اومدم اینجا کسی بلد نبود!!! حالا امشب خوابگاه می نویسمش!!!! فردا واستون میارم!!!! همین من این حرفا رو زدم. بعدش دکتر خودشون گفتن واسه یزد چیکار کردی؟ و از اونجایی که می دونستم دوست نداره مقاله بفرستم و خودمم حالشو نداشتم و همچنین محض خودشیرینی گفتم دکتر نظر شما چیه؟ گفتش من میگم که فایده نداره!! و خلاص. بله!

این آهنگه هوش از سر من برده یه وعضی اصلن :دی

وجب

تو آزمایشگاه گروه دور هم نشسته بودیم و مث هر روز چای میخوردیم که رو کم کنی شروع شد. 

رو یه کاغذ وجب هامونو علامت زدیم و سانت میگرفتیم که ببینیم وجب کی از همه بزرگ تره! 

دست آقای ع خیلی عجیب بود! یه ساعت فقط به انگشتاش خندیدیم و اوغات فراغت گذروندیم! دیدین کسی انگشت شصت و انگشت کوچیک دستش در امتداد هم باشه؟ (داری رو خودت امتحان میکنی؟) اون بود! برای همین وجبش نزدیک به یک کاغذ A4 کامل شد!!! و رکورد زد 

بعد از ده دقیقه که دستاشو گرم کرد دوباره رکورد خودشو، خودش زد!! با اختلاف بیش از یک سانت. و رکوردش در گروه ثبت شد 

 کار مفید امروز من این بود! مسابقه ی پوز زنی 

لحظه ها می گذرد/آنچه بگذشت ، نمی آید باز

دنگ‌...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ‌.
زهر این فکر که این دم گذر است
... می شود نقش به دیوار رگ هستی من‌.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است‌.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است‌.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است‌. ....
دنگ‌...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است‌.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم‌،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم‌.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم‌.
دنگ‌...
فرصتی از کف رفت‌.
قصه ای گشت تمام‌.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام‌،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال‌.
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ‌.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ‌...، دنگ ....
دنگ‌...  

 (سهراب سپهری) 

آهنگ

  

بفرمایید چای

   Teacherمون (ترم پایینی مونه ) بعد از یه هفته گفتن" وقت ندارم و نمیخوام و نمیشه وحالا ببینم چی میشه و..."..(خیلی زشته) .بالاخره امروزیه نگاهی به مقاله من انداخت و اشکالاتشو برطرف کرد(نه حالا از حق نگذریم بچه خوبیه،و بدون هیچ غرغری بلافاصله تا بهش گفتم؛ گفت: چشششششششم .،همش هم  هی میگفت: مایه افتخاره که مقاله شما رو میخونم،خیلی خوشحالم و در پوست خودم نمیگنجم که برا شما کار میکنم  وتو رو خدا همه مقاله هاتو بده من نگاه کنم و ...اصلا یه وعضی ) .  

خلاصه من برای تشکر از ایشون چایی دم کردم و همراه با بیسکویت و چاکلت تقدیم ایشون و بقیه بچه هایی که تو گروه بودن کردم، دور هم یه چایی خوردیم و یه ساعت بعد وقتی من و ریحانه و شادی میخواستیم لیوانا رو بشوریم  فک کردیم حالا که  دکتر ِبلادونا صدایِ لیوانا و کتری رو شنیده خیلی زشته که چایی بهش ندیم ،اصلا هم حواسمون نبود که آبجوش بعد از یک ساعت حتما سرد شده ،

ریحانه : آقای دکتر چای دم کردیم میل دارید براتون بیاریم   

دکتربلادونا : نه ممنون من دیگه دارم میرم دکتر ِ من: آره خیلی ممنون    

خلاصه اومدیم چایی بریزیم، آبجوش سرده میخواییم گاز روشن کنیم کبریت نیست

وای حالا چکار کنیم....چه خاکی توی سر کنیم  

خلاصه داشتیم از خجالت میمردیم و البته از خنده هم پوکیده بودیم و دور خودمون میچرخیدیم که چه کنیم و چکار کنیم که ...

چشممون افتاد به فلاسک دکتر ِ پری  که آبجوش نه جوش جوش که نیمه جوش داشت و خلاصه با اون دیگه یه چایی بیسکویت به دکتر دادیم

بعدش یادمون اومد که دکتر ِ من همیشه  میگفت که رو چاییش خیلی حساسه و هر چایی نمیخوره و چای درست کردنش پروسه مخصوص داشت و...چای لیپتون رو هم که جزو چای حساب نمیکرد تا برسه به چای نپتونی که با آب نیمه جوش باشه 

ولی با همه اینا فک کنم از چای مون خوشش اومده بود چون بعدش یه ساعت با خوشحالی از این در و اون در باهام صحبت کرد و بعد از اونم من و شادی و سیدمون رو با ماشین تا خوابگا رسوند 

(به یاد یه بنده خدایی افتادم که چون از خواستگارش خوشش نمی اومده چای لیپتون بهشون میده که ازش بدشون بیاد ولی  خواستگاره با خوردن چایی بدجوری  از دختره خوشش میاد و ابراز میکنه چایی به این خوش مزه گی تا بحال نخورده بوده) 

جن!

امروز ساعت ده بنده همچنان در خواب ناز تشریف داشتم که آزی و برکه اومدن به زور کشوندنم بیرون و من در حال خواب دیدن که رفتم نون کره ای از این فانتزیا بگیرم و خوردم و تو خواب روم به دیفال حالت تحول و اینا و با همین حال بیدار شدم و دیگه عاجز بودم از اینکه به این دوستان حالی کنم باباااااا حالم بده ولم کنین برین پی کارتون و به ناچار جلو چششون یه آب زدم به دست و روم و مجدد شیرجه زدم تو تخت تا خود 12! حالا نمی دونم چم شده بود که تا همین یکی دو ساعت پیش ضعف شدید داشتم.چند تا از بچه های اتاقای دیگه هم اینطوری شده بودن امروز بی خود و بی جهت جالبه واقعا؛ در حالیکه من به بی آفت بودن چون بانجون بم شهره آفاقم (آفاق خودم!) هیچی دیگه جن زده شدم رفت:))
آقا این آهنگه دل ما رو برده مخصوصا اون اولش که کوک می کنه!

مادرجون

یه مادرجون دارم آآآآآخرشه

 1- زنگ زد خونمون بابام گوشیو برداشت.  

بابا : بفرمایید؟ 

مادرجون : شما؟! 

- من شوهر دخترتونم! 

- زهرا؟ رهرا؟ 

- من شوهر زهرایم!  

بابایی ازون سر خونه داد میزنه کیــــــــــه مگه؟

مادرجون : مثل اینکه مزاحمه!!!  

و گوشیو سریعا قطع کرد. 

 بابا :| 

من :| 

مخابرات :| 

بابایی :O 

مادرجون :( 

مامان :))

 

2- زمانی که زنگ میزنه و خونه نیستیم، میره رو پیغامگیر و طرف انگلیسی یه چیزایی میگه. 

معمولا مادرجون صداش ظبط میشه که: باز تلفنشون خرااابه! یه زنیه اونور! خرابه. 

 

یکمِ خیلی زیاد گوشاش سنگینه 

3- همیشه برام دعا میکنه که خدا الهی به طبقات بالا بالا برسوندت دخترم. 

من: مادرجون دعا کن پولش دستم بیاد یه طبقه بالای خونه بسازیم برم طبقات بالا بالا! 

مادرجون: ایشالله دختر، به امید خدا. خدا خودش پولشو میده!! 

من :| 

مادرجون :) 

اطرافیان :)) 

و آخرش من :)

بلادونا

 در فراخنای وجودم چگونه از تو بگذرم و دریاهای سپید نام تو را میبرند و عاشقانه دعوتت میکنند ... 

که بیا؛...برگرد... 

در دوری تو بادبادک های جان در افق خیره و قلم درشت در دست گرفته و نام تو را میبرند که بیا...  

در دوری ات کش مویم گم گشت  

چمدانهایم کو و کجا رفتند بلبلان که نام تو را آواز کنند  

آه ای رویای دریا در شب تار سپید؛ آه ای حوری صفت در بزم رویا و امید  

دفترم جا ماند از هرچه مداد و رستنی  

مانده در گوشم صدایت ای تو خوب جستنی 

قلبها در تپش اند تا تو برگردی  و مرا در افق جان به سراسر تدبیر  

بری از جان و جهان در کفنم مشک اسیر 

ای بللی بالا بلا 

تو بیا از در بیا  

 در افق بود که پرسید برکه.. خانه بللی کجاست ...و کنون جام جهان بین تو را میخوانم با صدایی پربغض که کجایی بللی... 

پرده روز بکش از سر دیوانگی و برخیز و برووووو 

و کنون برگرد واز جان نبرووووو 

خاطراتم گشته گم در سور و سودای کهن  

از تو جان گشتم کنون بی جان و بی سر ای بلن

برگرد ای رویای جان آلود من  

تاج نه بر سر ما ای جان جانان خفن

برگرد و بیا ....

برکه 150 کیلویی

میخواستیم با بللی جون بریم مانتو بخریم برا دفاع مون ولی با این وعضی که در پیش  گرفتیم پشیمون شدیم آخه میدونید چیه...

مطمئنا مانتویی که الان بخریم یه هفته دیگه یه انگشت مون هم توش جا نمیشه

یه دونه ملکه کک طماع (بللی) کم بود که منم بهش اضافه شدم

خلاصه الان احساس ترکیدن بهم دست داده کارمون شده فقط خور و خواب ،مطمئنا تا روز دفاع 150 کیلویی میسشم

فک کن روز دفاع مون از در جامون نمیشه یا باید دیوار آمفی تئاتر خراب کنن یا باید دفاع مون تو حیاط برگزار شه (وای چه استثنایی و رویایی)

میدونین چیه من هروقت استرس داشته باشم فقط میخورم و میخوابم این روزها هم نوشتن این مقاله شده کابوس من آخراشه ها ولی نمیدونم همین دمش چرا کنده نمیشه که راحت شم

یعنی میشه یکشنبه مقالمو بدم به دکتر و خلاص شم