خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خاطرات مَلَس جابجایی

 یادمه یعنی یاد هممون یعنی همه ی ما نابغه ها هست، این که چقدر مارو آلاخون والاخون کردن و ازین خوابگاه به اون خوابگاه بردن. 

خوابگاهمون تو قائم یه آپارتمان بود با 10 تا سوئیت. شاید شما هم یادتون باشه! هر طبقه دو تا سوئیت. بدون ناظم(ناظم خوابگاه من و ممول بودیم!فکــــ کن!). بعد هر وقت بهمون ازین خبرا میدادن و ما حاضر به جابجایی نبودیم و میخواستیم اعتراض کنیم، سوئیت ما می شد پایگاه و همه میومدن اونجا و دور هم میشستیم نقشه مکشیدیم که ای وای الان چیکار کنیم! گاهی این کار میشد یه جور بازی! بچه ها از سوئیتاشون تخمه می اوردن و ... بعد میشستیم مث این خاله زنکا میگفتیم اوا دیدی خوااااهر، خدایا این بلا سر بچه ی خودشونم بیاد که تو شهر غریب آواره بشه الهی به حق 14 تن! که بفهمن شهر غریب یعنی چی خلاصه سررشته ی کلام از دست خارج می شد و بحث میشد دو به دو. تا این که یکیمون(که معمولا یا من بودم یا بلادونا) میرفتیم بالای یکی از مبل ها و داد میزدیم: دوستان، دوســـــتان، توجه کنید: ما در اینجا جمع شدیم که بگوییم ... و سخنرانی خنده دار و شوخی شروع میشد و خنده ی بچه ها و... کلن روزایی داشتیم.

یه بار که قرار بود مثلا برای همیشه از قائم بریم باهنر و ما هیشکدوم دوست نداشتیم این اتفاق بیافته، دوباره همه اتاق ما جمع شدن و تصویب شد که یه نامه ی اعتراض بنویسیم با امضای هممون و رونوشتشو به تحصیلات تکمیلی تمام دانشکده ها بفرستیم!! تا اداره خوابگاها بفهمه که ما شوخی موخی نداریم!! 

نامه رو نوشتیم. بلادونا نوشت. امضای همه هم پیوست شد. و این نامه به تمام دانشکده ها رونوشت شد! در زیر متن نامه را مشاهده بفرمایید! 

 

 

 

 

بعد که نامه ها برای دانشکده ها ارسال شد، اداره خوابگاه ها از کوره در رفت و به یکی از بچه ها که از شانس بدش مریم.ن بود، زنگ زد که فلانی پاشو بیا اداره! بنده خدا هم از همه جا بیخبر رفت که دید لغو اسکان شده! نامه ی لغو اسکانشو با قصاوت تمااام همونجا امضا کردن و دادن دستش(مریم تبریزیه!)  گفتن برو به باقی شورشیا هم بگو اگه یه نامه ننویسن که توش از اداره رفاه عذرخواهی کنن و بگن ما منظوری نداشتیم و مخلص کلام غلط کردیم، و این رو برای تموم دانشکده ها ارسال نکنن، همشون لغو اسکانن! بعد نامه ی لغو اسکان ماهارو هم بهش نشون دادن که فقط جای یه امضا کم داشته. 

خلاصه مریم با چشم گریون اومد خوابگاه و ... 

شب جلسه دوباره تو سوئیت ما بود. بچه ها که همگی جمع شدن، بعد از مشورت بسیاااار(چون یکی میگفت اینا همش تهدیده و اداره هیچ غلطی نمی تواند بکند، یکی میگفت نه تروخدا! من نمیخوام لغو اسکان بشم ...) تصویب شد که نامه ی مذکور رو بنویسیم. ناگفته نماند که من و بلادونا کاملا مخالف نوشتن نامه بودیم. اما باید به تصمیم عمل میکردیم. 

نامه رو باز هم بلی نوشت. 

وای که چقدر موقع نوشتن نامه خندیدیم. موقعی که نوشت : بسم رب شهدا و صدیقین(منظورش خودمون بودیم :)))  

یا موقعی که نوشت: عجل الله فرجه شریف. که میگفتیم امام زمان بیاد مارو نجات بده ازین ظالما

بعد متن نامه رو هم یه جوری نوشتیم که یعنی عذرخواهی نمیکنیم. فقط حقمونو خواستیم! همین! 

 

تو این جلسات هر وقت اسم مسئول اداره خوابگاه ها آقای زین میومد، همه با هم میگفتیم "لعنت الله علیه"

میدونم کار بدیه، ولی دلمون پر بود خب 

بعد برای این نامه رونوشت هم تهیه کردیم که بدیم به دانشکده ها ولی هیشکی غرورش اجازه نداد نامه رو ببره. برای همین تموم رونوشت ها دست من موند. فقط یه نامه با امضای بچه ها رفت اداره خوابگاه و اونام بعد از خط و نشون کشیدن، نامه های لغو اسکانو از بین بردن و مارو دست از پا درازتر، به خوابگاه باهنر منتقل کردن

نظرات 9 + ارسال نظر
فری شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:06

مریمه چی شد؟

مریمم لغو اسکانش فرمالیته بود! حل شد طلا :-*

صحرا یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:23

هی ی ی ی
طراوت جون یه کم از خاطرات خوشمون تو خوابگاه نابغه ها بگو
از ترم یک و دو
دوران خوش پست گراجویتی

هی ی ی دخترجون اینقدر خواطرات خوش گفتم که دیگه فکر کردم یکم تنوع بشه بد نیست :P
خب تو بگو یه بار! ولا!

belladona دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:07

وای طراوت جون خدا قوت خیلی باحال نوشتی دمت گرماوخ اوخ اوخ اینا چه بلاها که سر ما نیاوردن خدایی چطوری می خوان تو این دنیا مکافات پس بدن ینی آدم با دشمنش اینکارا رو نمی کنه که اینا سر ما آوردن! خداییا! یهو میگفتن تخلیه! ینی اینقدری که من تو این دو سه سال حال مستاجرا و خونه به دوشا رو درک کردم که دیگه حقیقت مساله هجرت به اون دنیا واسم مث روز روشنه!!!
راستی گلک این نامه ها دستخط من نیست که! کی اینا رو نوشت؟

خدایی میبینی؟ دیوونه بودن بخدا!
هجرتو خوب اومدی :))
واقعا دستخط تو نیست؟ :O
ولی من یادم بود که تو نوشتی!!

belladona دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:11

راستی یاد اون تیکه افتادم که بچه ها پیشنهاد داده بودن که حالا که اینا دارن ما رو بیرون می کنن بریم با یه پارتنر زندگی کنیم و در آخر تو اکنالجمنت مقاله مون ازش تقدیر کنیم! با یه سری الفاظ نامانوس دیگه یادته؟

آره خیلی بچه ها باحال میگفتن!! یادت هست که پیشنهاد کی بود؟ =)) میگفتن بریم و ترجیحا با یکی از آقایون تخصص یا فوق تخصص زندگی کنیم و بگیم به جاش اسمشونو تو مقاله ی پایان نامه میاریم !! :))
یا اینی که تا اعلام میشد فردا تخلیه کنید(!)، بچه ها میگفتن وااای، معلوم نیست باز دیشب این یارو زینل، باز نش دعواش شده، داره سر ما در میاره! شب که آشتی کنن حله! :))

فاطمه سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:47

سلام طراوت ناز نازیه خودمون.خوبی عزیزم.؟قد دلم تنگت بوود.

خیلی باحال بوود .اون نفرینا و اون بسم رب شهدا ....راخت شدین از اونجاها ولی همین دور همیاو رفیقاا چقد یادشون شیرینه نه؟

سلام فاطی جونم. خوبی گلی؟
آره جات خالی کلی خندیدیم :))
خیلی شیرینه. موافقم!

قیچی سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:10

یادمه دقیقن توو اوون مقطع وبلاگتون هم به حالت نیمه تعطیل در اومده بوود و نت و وسایل ارتباطی جمعی نداشتین. شاید اگه ادامه پیدا می کرد، تحریم غذایی هم می شدین شایدم اب رو به روتون میبستن که تخلیه کنید. اینجا واقعن می رفتین با شهدای کربلا محشور می شدین و این بسم الرب شهدا و الفیلان هم معنی پیدا می کرد

آره یادته؟! میگفتن اگه بیرون نیاین برق و آب و اینا هم قطع میشه!!!
اون دوران دیگه تاسیساتی هم نمیفرستادن که به مشکلات رسیدگی کنه. لوله ی یکی از سوئیتا ترکیده بود(فکر کنم!) بعد آشپزخونه شده بود دریا! اینترنت هم که نداشتیم....
دوران سختی بود....
و ملس ;)

قیچی سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:23

اوون قسمتی که گفتی بعد از گریه ی مریم، یه سری یه جورایی جا زدن و نمی خواستن لغو اسکان بشن منو یاد یه خاطره ای انداخت شایدم کمی بی ربط، اما جا داره ضمن عرض تشکر از خودم، نسبت به تبیین اون همت بگمارم کلن و جزئن:
یه زمان که دانش آموز بودیم، شب عید با یه سری از بچه ها قرار گذاشتیم روزه آخر اسفند رو دودره کنیم. نمی دونم بین التعطیلین (حالم از این کلمه بهم می خوره) بوود چی بوود که سگ رو میزدی از خونه توو اوون روز بیرون نمی رفت. خلاصه با توجه به اینکه تصمیمات بچه ها عینهو لباس زیرشون همش دچار تغییر و تحول می شد، فحش گذاشتیم به هرکی که فرداش بره مدرسه اونم فحش خار مادر در حد بوندس لیگا (آیکونه چشم انداز فرهنگی تربیتی در دبیرستان پسرانه).
فرداش در خواب ناز بوودیم ساعت 8 یا 9 اینا بوود که زنگ زدن خونه ی ما به ننه بابامون که پسرتون نیومده مدرسه لطفن باهاش بیاین مدرسه وگرنه اخراج... خلاصه با مامان رفتیم مدرسه و دیدیم که کلن از اوون جمع، فقط سه نفر سر حرفشون موندن و بقیه ترجیح دادن به خار مادرشونو بفرستن آنتراک.
خلاصه یه دهنی از ما چن نفر آسفالت کردن که هیچ غلتکی نمی نوتس صافش کنه... اما از اوون به بعد یاد گرفتم پای هیچ کدوم از این بیانیه ها و نامه ها رو امضا نکنم و بهش پای بند نباشم.
پ.ن:
از وسطای این کامنت حس کردم یه بار این خاطره رو گفتم اما حال کردم دوباره بنویسم .
لذا اینجوریاست .

نگفته بودی تا حالا. جا داره منم ازت تشکر کنم که حوصله بخرج دادی و گفتی. تشکر تشکر :)
نمیدونم از رو سادگیمه یا شکم سیری(!) که همیشه تا پای بدترین حوادث هم حاضرم باایستم. اما متاسفانه تو این دوران هر وقت قول و قراری بود، یه عده هم بودن که گند بکشن بهش و از ترسشون بزنن زیر همه چی.
البته کلن جامعه همینه...

فرهاد پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:09 http://www.semicolon.blogsky.com

طراوت مطمئنی سوالمو در مورد ارشد به بلادونا منتقل کردی؟ من پاسخی نگرفتما.

شوخی میکنی!!!!
عجیبه از بلی!
من پیگیری میکنم برات الان.

belladona شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:42

با تچکر از طراوت، فرهاد واست کامنت گذاشتم.

:)))
دلیل خندمو خودت و خودم میدونیم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد