خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

همراه!

دو روز پیش گوشیمو له کردم. گذاشته بودمش رو زمین، عقب عقب اومدم تا یه پارچه ای رو جمع کنم و اصن متوجه اون بیچاره نشدم. له له شد! طوری که دیگه تصویرش دیده نمیشد(صفحه نور نداشت) و حتی صدای کلیکی که همیشه میداد، دیگه نمیداد L

گوشیم که له شد یاد جوجه ام افتادم که سالیان پیش له شد! اون حیوونی یه جوجه طلایی کوچولو و فنچول بود. خیلی هم با نمک. تو آشپزخونه داشت دنبال من میدوید که پوریا متوجه اش نشد و له ش کرد! حیوونی از ترس صداش بند اومده بود. یکمی هم لنگ شد! صداش شده بود مث خروس بلادونا :)))

این قضیه ی جوجه ام منو یاد خروس بلی انداخت. یه خروس پلاستیکی بامزه با گردن دراز و پرهای ریخته رو تصور کن که وقتی فشارش میدی صدای قوقولی قوقو داره! ولی از نوع سرماخورده و داغوووون که فقط باید تا یه ساعت دلتو بگیری و بخندی. فکر کنم تو یه پست ازش یاد کردم قبلنا! یادمه صداشو ضبط میکردیم که تو وبلاگ بزاریم بعد گوش میدادیم، میدیدیم خیــــــــــــــلی ضایعس!! بعد کر کر میخندیدیم و دوباره ضبط میکردیم :D آخرشم فکر نکنم صداشو تو اون پست که اسمشو هم یادم نیست، گذاشته باشیم، چون صداش واقعا ضایع بود :P

خلاصه اینکه فردا صبح اگه فرصت شد باید برم گوشیمو از تعمیر بگیرم. امیدوارم برگردوندنش به این دنیا، هزینه ی هنگفت برام نذاشته باشه.

این طولانی شدن پست منو یاد خاطره تعریف کردن هلیا، یکی از دوستام، انداخت. اومد بگه که داییش به زن داییش میگه شبیه سوسانو شده!(همون فیلم کره ایه) بعد شروع کرد از تصمیمش برای رفتن به خونه ی داییش و این که زن داییش ماکارانی درست کرده برای شام و همه دلدرد شدن و ... گفت تا اینکه یهو رسید به آخر ماجرا که بالاخره فهمیدیم این همه داستان برای این بود که بگه زن داییش شبیه سوسانو هست :)))

پر حرفی شد ببخشید

دیار غربت

این روزا همش خبر قبولی تو کنکور ارشد دانشگاه های سراسری و آزادو میشنوم. یکی از دوستامم مشهد قبول شده. تو گروه خودمون.

بچه ها مدام پیامک میدن که طری چیکار میکنی؟ بخونی دیگه! فلان ساعت بیدار شو فلان ساعت بخواب!

گهگداری زنگ میزنن. یکی از بچه ها که هی پیام میده لدفن از پای تلوزیون بلند شو! طری برو سراغ درست و ازین چیزا میگه من هرموقع حس کنم(از راه دور!) داری بازیگوشی میکنی تذکر میدم!!

همه آینده رو در قبولی تو دانشگاه میبینن. با قبولی تو دانشگاه آدم خیلی چیزاروهم از دست میده خب...

تازگیا دارم به این فکر میکنم که چطور خیلی از دوستام از دوری و غربت نترسیدن و رفتن بلاد خارجه؟ چرا من این کارو نکردم؟

من همیشه ازین که تنهایی برم تو یه کشور غریب، اونم برا ادامه تحصیل که باید سر کلاسای زبون دیگه بنشینی و گوش کردن صحبتا یه طرف، فهمیدن مطلبا یه طرف دیگه، سخت و پر دردسره، میترسیدم. ولی الان که خوب فکر میکنم میبینم تو این مملکت تو سن 26 سالگی نه کاری دارم و نه حقوقی و نه زندگی ای! خب این خیلی بده که!

تازه اگه الان برم سر کار، تا کی میتونم مایحتاج اولیه ی زندگیو داشته باشم؟ درسته که این دغدغه ها برای مردا بیشتره ولی خب خانوما هم مستثنی نیستن. جدا ازینکه خیلی از پسرای حتی بزرگتر از منم هنوز بیکارن و دارن پول توجیبی میگیرن.

کاش برم...

یه روزی میرم...

البته شاید بازم بترسم!


مشهد...شهر آرزوها!!!!من دارم میام!

بلاخره قسمت شد و آخرین عضو خانواده ی نابغه ها هم میره که دفاع کنه 

ایشالا فردا کله ی سحر راه می افتیم سمت مشهد و صبحونه رو ایشالا تو باباامان بجنورد نوش جان می کنیم و بعد هم پیش به سوی دفاع! 

فک کن! یه زمانی اینقد از مشهد بدم اومده بود که رفتم پیش استاد راهنمام و به این شهر و آدماش بد و بیراه گفتم ولی الان که دیگه کارم تو این شهر تموم شده و برای خداحافظی با یونی دارم میرم میدونم که دلم حسابی تنگ میشه 

از طرفی هم خوشحالم که بلاخره دفاع میکنم و فارغ التحصیل میشم ولی دوستای نابغه...با جای خالیتون تو دانشکده چیکار کنم...

soor!

یه دوست خانوادگی داریم که خیلی بامحبت ان و همیشه در سختی و شادی پشت هم بودیم. 

اون دورانی که برای ارشد شروع کردم به خوندن؛ حسین آقا پدر خانواده بهم گفتن که طراوت خانوم تو اگه ارشد قبول شدی؛ سور قبولیت با من! یعنی یه جور کادو بود برای من که اگه ارشد قبول شم حسین آقا میده! 

نتایج که اومد؛ زنگ زدم خونشون و گفتم بگین حسین آقا بیاد پای گوشی! گفتم حسین آقا مژده بدید که سورو هممون افتادیم! 

گفت چی شده؟! 

گفتم ارشد قبول شدم! پولاتونو بزارید کنار که من شدیدا شکممو صابون زدما! 

بنده خدا خیلی خوشحال شد و گفت به روی چشششششم. 

اما چشم گفتن همانا و سور دودر کردن همانا!!! 

البته هر از چنداهی یاداوری میکرد که طری خانوم من یادم نرفته ها! منتظرم یه روز باشه که هم بابات خونه باشه هم دانیال(پسرش که تهران دانشجویه) و هم پوریا اومده باشن خونه و همه باشیم؛ اونوخ سور بدم 

من میدونستم که این خونواده یادشون نمیره. هر چند که اصلا یه جورایی من پرو بازی کردم که رو هوا سورو گرفتم. وگرنه اصلا وظیفه ای ندارن که بخوان به این دلیل به خونواده ی ما سور بدن؛ نه؟! 

از قبولی من سه سال میگذره. نمیدونم چی شد؛ ولی دو سه روز پیش زنگ زدن که جمعه بیاید همگی بریم بیرون تا سور قبولی طراوتو بدیم!!! 

فردا روز موعود میرسه! میخوام به حسین اقا یادآوری کنم که حواسش باشه دارم برای دکتری میخونم! فقط محض افزایش اطلاعاتشون

سفر

رفتیم شمال. ازون سفرایی که پارسال هم اومدم و راجع بهش نوشتم! یادته؟ 

خونواده ای که دخترش من باشم، ببین اون دو تا پسرا چی ان دیگه!! ماشالله سه تا بچه درشت مرشت و بلند بالا! 

به همین دلیل 80 درصد مسیر مامان اومد عقب و پوریارو که از من و پدرام (هم عرضی هم طولی) یه سروگردن بزرگتره، فرستادیم بشینه کنار بابا و در اون جایگاه یه زحمت بکشه چشاش به جاده و پلاک ماشین دوستان همسفر باشه، دستش هم به لیوان و فلاسک چای بابا . همین! 

سفر شیرین و گوارایی بود. جواهرده هم رفتیم که توصیه میکنم شما نیز بروید. جای زیبایی بود. 

بعد از اینکه یه روز کامل تو راه برگشت بودیم و البته شب قبلش هم اینجانب 3:30 شب خوابیدم و 6 صبح بیدار شدم، 8 شب رسیدیم خونه! فی الفور دوش و تعویض لباس و شونه زدن مو و ... رفتیم عروسی!!!  شب؛ ساعت ۲ خوابیدیم!  

دوباره اینجانب 5 صبح پاشدم اومدم مشهد برای این کارگاه های کوفتی. از 8 صبح تا 3 ظهر به مدت دو روز! البته بچه ها هیچ تفریحی از خودشون دریغ نمیکنن و دیروز عصر با تموم خستگی، همگی رفتیم تفریح خارج از شهر تا 10 شب!

در یک کلام الان یه جنازه نشسته پشت سیستم آزمایشگاه و داره این خزعبلات رو تایپ میکنه و شدیدا منتظره که 15دقیقه ی دیگه هم بگذره تا بدوه به سمت سرویس خابگاه و بره یه چرت اساسی بزنه تا فردا. 

از الان، شب همگی خوش، خوابای رنگی ببینید