خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

سفر

رفتیم شمال. ازون سفرایی که پارسال هم اومدم و راجع بهش نوشتم! یادته؟ 

خونواده ای که دخترش من باشم، ببین اون دو تا پسرا چی ان دیگه!! ماشالله سه تا بچه درشت مرشت و بلند بالا! 

به همین دلیل 80 درصد مسیر مامان اومد عقب و پوریارو که از من و پدرام (هم عرضی هم طولی) یه سروگردن بزرگتره، فرستادیم بشینه کنار بابا و در اون جایگاه یه زحمت بکشه چشاش به جاده و پلاک ماشین دوستان همسفر باشه، دستش هم به لیوان و فلاسک چای بابا . همین! 

سفر شیرین و گوارایی بود. جواهرده هم رفتیم که توصیه میکنم شما نیز بروید. جای زیبایی بود. 

بعد از اینکه یه روز کامل تو راه برگشت بودیم و البته شب قبلش هم اینجانب 3:30 شب خوابیدم و 6 صبح بیدار شدم، 8 شب رسیدیم خونه! فی الفور دوش و تعویض لباس و شونه زدن مو و ... رفتیم عروسی!!!  شب؛ ساعت ۲ خوابیدیم!  

دوباره اینجانب 5 صبح پاشدم اومدم مشهد برای این کارگاه های کوفتی. از 8 صبح تا 3 ظهر به مدت دو روز! البته بچه ها هیچ تفریحی از خودشون دریغ نمیکنن و دیروز عصر با تموم خستگی، همگی رفتیم تفریح خارج از شهر تا 10 شب!

در یک کلام الان یه جنازه نشسته پشت سیستم آزمایشگاه و داره این خزعبلات رو تایپ میکنه و شدیدا منتظره که 15دقیقه ی دیگه هم بگذره تا بدوه به سمت سرویس خابگاه و بره یه چرت اساسی بزنه تا فردا. 

از الان، شب همگی خوش، خوابای رنگی ببینید

نظرات 5 + ارسال نظر
belladona سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 20:07

سفر به خیر عزیزم ایشالله که همیشه به خوبی وخوشی سفر بری و عروسی بری گلک (واسه کارگاه هر چی زور میزنم نمی تونم واست آرزو کنم :)))))اوه اوه دست پوریا و باباییت درد نکنه واقعا من می دونم اونا چی کشیدن ولی تو ماشین اون جایگاهی که تو و مامان و پدی داشتین رو خیلی دوست دارم

مرسی دختر خوشگل خودم.
زور نزن بابا! آرزو نکنی بهتره که(آرزوی افزایش تعداد کارگاه ها! ووووع!)
آره جایگاه ما بهتر بود :))) خودمم دوست داشتم

فری پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:36

به به! خانم! اگه گردش رو خدای نکرده ازت بگیرن چیزی ازت نمی مونه مدرس کارگاهی یا شرکت کننده؟ استاد ما رو راه نمیدین؟ کی پس می خوای ول کنی اون دانشگاه رو؟ ننداختنت بیرون؟

ها ولا فری جون. من بی گردش هرگز
(میبینم کـــــه آیکونا درست شدن!)
شرکت کننده بودم. دوتا مدرس توپ و هلو از تهران اومده بودن
بندازنم بیرون؟ باورت نمیشه این استادم هر وقت اونجا منو میبینه گل از گلش میشکفه و هی میگه دلمون برات تنگ شده بود! چه عجب اومدی! . ازین حرفا! چه کنم خب خیلی دوستم دارن، میدونی

صحرا جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 18:41 http://nabeghehaye89.blogsky.com/

هی ی ی ی ی نادش بخیر جواهر ده
منم تیر ماه جواهرده بودم تا بنر انزلی رفتیم

خیلی خوب بود. شهر شما هم جالب بود. مخصوصا اون مقبره. واقعا شگفت انگیز بود...

لی لا شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 21:48 http://halogen1983.blogfa.com/

سلام عزیزم.
از منتها الیه قلب و احساسم از خدا برای خودتو خونوادت سلامتی و دل خوش و حال خوووووووب تمنا میکنم. انشالله همیشه شاد باشید.

طراوت جان مگه شما دفاع نکردی؟ چطور هنوز دانشگاهی؟!البته ببخشید فوضولی میکنما

سلام عزیزدل. تو شدیدا لطف داری گلم. منم برات بهترین هارو از خدا میخوام.
چرا بابا! دو ماه پیش. ولی خب از دانشکده و استاد و بچه ها که نمیشه دل کند و از طرفی هم یه کارگاه توپ داشتیم که نمیشد از دست بدم.
البته من کنکورو که بدم کلا دانشکده ولو میشم
(کلی کار سرم ریخته تو مشهد)از الان بچه ها برنامه تفریحات رو هم ریختن!

قیچی یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 22:50

مام تقریبن توو همون مقطع شمال بوودیم. به شدت اوایلش شرجی بوود و بعد رفته رفته بهتر و بهتر شد. دریا فوق العاده بوود و طبیعت با آدم حرف می زد. آسمون ابر گرفته و خورشید خانووم خجالتی با آرایشی غلیظ به هنگام غرووب.

به به آآآآآآآآقا! میگفتین فیلی چیزی میزی میکشتیم پیش پاتون! خو در حد کشتن فیل خوشحال شدم آخه!
چه توصیف خوشگلی
ابری بودن هوا معرکه بود. بهترین حالتی که میشد رفت شمال.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد