خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

ارباب در امور پژوهشی!

کلن همیشه وقتی یه زن، زیر دست یه مرد کار کنه، اون مرده همچی جو ریاست برِش میداره که انگاری هر چی عقده داره باید رو سر اون بیچاره خانومه خالی کنه! ولا!

مدیر امور پژوهشی یه آقاهه اس که بعید میدونم از کار طرح ها و پروپزال ها چیزی رو خودش انجام بده! به راحتی و با کمال خونسردی میگه خانوم طراوت، برو این فایلو به فلان جا ایمیل من! خانوم طراوت پرونده ی آقای کوفتی چی شد؟ خانوم طراوت طرح خانوم زهرماری چطور؟ خانوم طراوت جلسه شورای پژوهشی داریم! آقایون حضرات رو دعوت کن!!

اصلا انگار نه انگار که من خیر سرم هیئت علمی شدم! خب وظیفه ی من در اصل تحقیق کردنه و طرح نوشتن و مقاله دادن! ولی دریغ از یه ذره وقت که برای این کار داشته باشم:( یعنی باید گفت که چی فکر میکردیم و چی شد!!!

بعدشم نامردا فعلا یک کلاس دادن دستم، که به حساب خودشون ارزیابی بشم!! به استادم چوقولیشونو کردم، گفت روندش همینه! نمیان سریع چند تا کلاس بدن که فاتحه شونو بخونی! باید اول ببینن چند مرده حلاجی؟

خلاصه که فعلا من همش دارم کار اجرایی میکنم و اصلنم احصاب محصاب ندارم دیگه 

فردا اولین روز کلاسمه. جالبه که همشون دخترن! 20 تا دختر  باز حداقل خدا خیرشون بده کلاس دخترونه دادن به من. با این پسرای شیطون و زبون دراز، دیگه باید کم کم سر به بیابون میذاشتم...


 

خوشی 92/11/7

یادمه موقع کنکور ارشد هم انتظار قبولی در اون جایی که دوست داشتمو نداشتم!

بعد از کنکور اما فهمیده بودم که رتبه ام خوب میشه، ولی خب چون مشهد فقط 5 نفر میگرفت و همه ی خراسانی هام مسلما انتخاب اولشون مشهده، قبولیشو دور از انتظار میدیدم.

بعد از دیدن نتایج و قبولی، آنچناااان ذوقی کردم و اونقدر دلشاد شدم که تا شب فقط به کسایی که منتظر شنیدن این خبر بودن زنگ میزدم و بالا پایین میپریدم. دیگه خونواده که بماااند ;)

تو این آزمون هم اصلا انتظار قبولی دانشگاه تهرانو نداشتم. فکر میکردم یا رتبه ام اونقدر خوبه که یا شهید بهشتی(انتخاب دومم) قبول میشم و یا شیراز. یا هم رتبه ام معمولی رو به پایینه و کلن قبول نمیشم. چون بقیه شهرارو انتخاب نکرده بودم....

استرسی بر من مستولی شده بود که نگو! صورتم واااای، شده بود یه پارچه جوش 

وقتی پوریا پدرام بعد از دیدن نتایج شروع کردن به جیغ کشیدن و تبریک گفتن، دستامو از رو چشمام برداشتم و فهمیدم که حتمی قبول شدم :) ولی تو خیالم شیراز بود.

بعد که دیدم دانشگاه تهران، انتخاب اولم قبول شدم، مثل فشنگ پریدم رو هوا! وای که چه سرکیف بودم و چقدر این روزا برام شاد و خوش بود. بعد از قبولی ارشدم، دیگه با هیچ اتفاقی تا این حد شاد نشده بودم :) 

تهران برای من این خوبی رو داره که اگر از لحاظ قانونی و ازین حرفا مشکلی نباشه، کارمو ادامه بدم. بیام و برم. بقیه جاها نمیذارن. باید مدام تو گروه حاضر باشی. ولی دانشگاه تهران ازین لحاظ کویته  یه جور احترام به دانشجوست که برای من واقعا این آزادی خوبه. چون در عین حال هم کارمو خواهم داشت و هم تحصیل.

دیروز مشهد بودم. یکی از آقایون گروه هم، همکلاسیم شده. بچه ها با هم رفتیم شام بیرون. همون 6 نفری که همیشه با همیم. خیلی خوب بود، یه رستوران عجیب غریب، با میز و صندلی های کلاس درس! یا تینر روغن، یا میزی که یک در قدیمی بود، یا تنه درخت!! و منوی عجیب و غریب.

سینما هم رفتیم :)  ....

کلاس ها مهرماه شروع میشه و تا اون موقع هم کلی برنامه چیدم برا خودم. دیگه باید به روزگارم یکم نظم بدم