خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

حق انتخاب

آشپزی کردن حوصله می خواد و علاقه، که اکثرا دخترا دارن اما من ندارم :/

کارهای هنری مث گلدوزی و خیاطی و فلان و بیسار هم ذوق و علاقه میخواد که من اونم ندارم :/

کار خونه و نظافت و رفت و روب هم کلا تو ذات دخترا هست و باهاش عشق میکنن که خب البته من نه :/

اما خب از حق نگذریم تزئینات سفره و دیزاین غذارو دوست دارم ^_^ اما بلد نیستم! دسر و کیک و نون های مختلفم دوست دارم بپزم اونم خییییییلی. اما اونم زیاد حرفه ای نیستم

با این حال گاه گاهی ازین کارای دسری و کیکی میکنم، وقتی که ذوقش بیاد. و بعد مث خانومای هنرمند از حاصل دسترنجم عکس میگیرم و میذارم تو تلگرام همه ببینن

ولی آشپزیو که حتما، چون اگه نکنم ننه حسابمو میرسه   

کار خونه هم که اوه اوه اوه! هر رووووز! حداقل ظرفارو میشورم دیگه!

تنها کاری که از این همه کارای غیر مورد علاقه میتونم نکنم، گلدوزیه

خب، بازم خداروشکر که یه حق انتخاب برا خودم مونده :/


ناتوانی در مقابل دوستان

من اصولا  تو دوست شدن با سایرین ناتوان نیستم!

 ینی راحت میتونم باب صحبتو باز کنم و از بودن در حضور اون فرد احساس راحتی داشته باشم!

اما یکی از دوستام هست که تا الان اولین و آخرین نفری بوده که در حضورش اصلا نمیتونم احساس خوبی داشته باشم

نمیدونم چرا ولی رفتارهاش، لحن صحبتش، مدل چای خوردن و شیرنی خوردنش، مدل خندیدنش، شیوه ی محبت کردنش، مدل مسیج دادن و...

از هیشکدوم از رفتاراش خوشم نمیاد! اما هنوز مجبورم باهاش دوست باشم!! نه که بد رفتار کنه ها، نه، بلکه هیجان تو رفتارهاش خیلی بالاست! سطح انرژیش بیشتر از چیزیه که من دارم و این از تحمل من خارجه.

هم پدر و هم مادرش تک فرزند بودن و هیچ فامیلی ندارن! از طرفی به خاطر نوع رفتارش هیچ دوستی هم نداره! و احساس میکنه من صمیمی ترین دوستشم در صورتی که اصلا هیچ دلیلی برای این احساس وجود نداره چون دوستی ما با واسطه ی یکی دیگه و خیلی فرمالیته بوده!

مخلص کلام این که هی چپ و راست از من میخواد که باهاش برم گردش و تفریح و منم، هم به اون دلیل و هم به دلیل گرفتاری هی جواب منفی میدم و بیچاره دلشکسته شده. حالا باز میگه هفته دیگه بیا بریم بگردیم

خدایا خودت بهم صبر بده


عقب افتاده!

اوخی اینجا چه خبره؟؟ دلم تنگ شد واسه وبلاگمون خدا

این چند وقته تهران قل قله بود! همه مغازه ها حراج کرده بودن و چقد کالاهای شیک و خوشگلشونو با قیمت مناسب میفروشن! نمیدونم چرا! عجیب است و غریب است.

یکی از دوستای صمیمیم دکتری بهشتی قبول شد و ازین به بعد پیشمه و میتونم با اون برم خرید و گردش  وای که چقد خوب شد 


شده یه کارایی داشته باشید واسه انجام و بعد به خاطر رو هوا بودن و انجام نشدنشون مدام کلافه و سردرگم باشید؟ یک حالت فکر مشغولی که نمیدونی باید چیکار کنی و از کجا شروع کنی و زمان هم که قوربونش برم انگار گرگ دنبالش کرده! میتازه و میره و تو هم هی به صورت درونی و خود جوش، حرص میخوری و خودت هم نمیفهمی که این حس و حال به خاطر اون کارهای عقب افتاده اس!

الان من اونم

 

شهرزاد

عاقا این سریال شهرزاد منو از کارو زندگی انداخت که!

الان میخوام قسمت 11شو نیگا کنم 

تازه شونصدتا مقاله دارم که باید در راستای انتخاب موضوع پایان نامه بخونم و از مهلت ارائه ب استادمم گذشته

اما به قول اون شاعر بزرگ گفتنی: کلاس ملاسو بیخیال! امشبه رو بابا بیخیااااال 

Spanish Dance

امروز با هم اتاقیم رفتیم کلاس رقص اسپانیایی خخخخخ

تو قیطریه! کلی از ما دوره ولی

مربیش عااالی بود حرفه ای! اصن یه وعضی!

ما هم که خدای استعداااااد کلا 4 تا استپو رو هوا آموختیم و برگشتیم

هفته ای دو جلسه اس. حالا آخرش میگم چی شدیم!

فعلا تا اون موقع : Te  quiero  amor  mio!

الکیــــــــــــــ !!

این روزا  خیلی الکی غصه خوردم! میگم الکی چون واقعا الکی بود! وقتی یه اشتباهی میکنی، یا وقتی یه اتفاقی می افته و تو نمیتونی تغییرش بدی، یا وقتی بی منطق جمله ای رو میگی، یا... دیگه کار از کار گذشته و تو اصلا نمیتونی تغییرش بدی. و اصلا شایدهم به نفعت بوده، کسی چه میدونه!

در هر حال اتفاقیه که افتاده و غصه خوردن کاری بس بی فایده است که نتیجه ای هم نداره جز درگیر کردن ذهن.

اووو البته جالب بود که این روزا فهمیدم من خییییییلی بی جنبه ام خیــــــــــــــلی آخه سه کیلو کم کردم!! فقط با یکم فکر مشغولی!

عادمم اینقد الکیــــــــــــــ ؟!!!

به خداااااا!

حالا خدا رحم کرده که من همینطور الکیـــــــــ   غصه خوردم! وگرنه که الان اسکلتم داشت این پشت تایپ میکرد!!

عروسی

سه شنبه آینده جشن عروسی دو تا از دوستای خوب و نزدیکم هست

عروس خانم نزدیک به 5 سال از آقا دوماد بزرگتره! هر کسی متوجه این موضوع میشه، میگه بعید میدونم تا چند سال دیگه اینا با هم بمونن! یا میگه واااای دوماد دیگه چقد خر بوده!! یا : خدایااااا عروس چطور راضی شده با یک بچه تر از خودش ازدواج کنه!!!  اما من که هر دوشونو میشناسم میگم اینا به مشکل خاصی برنمیخورن و ایشالله تا آخر پیری به خوبی و خوشی مث الان با هم راهو ادامه میدن

چون هر دوشون عاقلن مخصوصا دوماد، به همین دلیل خانواده دوست بودن دوماد، هیچوخ همسرشو رها نمیکنه.

 ما حدودا 10 تا از دوستان دعوتیم به عروسی و از ماه هاست که داریم نقشه میکشیم چطوری بهمون خوش بگذره


فوت عموجان

عموجانم یکشنبه، یعنی 8ام آذر فوت کردن

این روزها خیلی غمگین بودیم ...

نوستالژی

جمعه عجــــــب روزی بود بسیار زیبا و دلنشین

با پسرعمه جان و همسر جانشان و همسر آن یکی پسرعمه جان، 4 تایی رفتیم آبعلی! رفتیم واسه اسب سواری و تیر اندازی و فوتبال دستی و امثالهم. اما یک برفی اومد که می ارزید به همه ی تفریح های دیگه! یک بورانی که اونقدر شدید بود نمیشد جلوتو راحت ببینی. یک برف ریز و سریع و همراه با مه فراوان نوبرانه بود چون حتی پارسال هم برفی نیومد چه برسه به امسال.

خیلی جالبه که تهران هوا آفتابی و گرم و به فاصله ی یکی دو ساعت اونورتر هوا برفی و زمستونی! برف بازی کردیم آدم برفی ساختیم و در انتهای داستان هم من دستکش های مشکی خوشگلمو که دو روز پیش خریده بودم جا گذاشتم و برگشتیم

نوستالوژی داستان همین تهش بود

حس خوب

همیشه حد فاصل بین دانشگاه و خابگاه، حداقل ده دقیقه پیاده روی داره. ینی اگه بخوام تنبلی کنم و بولوار کشاورز که بسیار دل گشا و سبز و زیباست و نادیده بگیرم و با یک تاکسی ازون مسیر بگذرم، میمونه فاصله ی بین میدون ولیعصر تا خابگاه، که بالاتر از میدون هست. دیگه اینجارو حداقل مجبورم پیاده برم.

یه پیرمرد خمیده تو این مسیر هست که اولین بار که دیدمش برام خیلی جالب و سوال برانگیز بود. ایشون یه باند بزرگ داره که روی دو تا چرخ حرکتش میده، ازینایی که روضه خون ها با خودشون دارن. آهنگ های قدیمی از ابی و معین و رامش و هایده و حمیرا و فریدون فروغی و سیاوش قمیشی و...رو با صدای بسیار بلندی پخش میکنه و بزرگ روی باند نوشته سی دی فروشی نداریم! اولش خندم گرفته بود که پس هدفت چیه؟! همینطوری میخوای در راه خدا حال بدی به ملت؟!! بعد که یکم فکر کردم دوزاریم افتاد که باید بهش پول بدیم بابت شادی آفرینی که میکنه.

دیشب تهران نم نم بارون بود اونم تو یه هوای مطبوع مایل به سرد( و نه سرد). از پدرام ( داداشم) جدا شدم و راسته ی میدونو به سمت بالا قدم میزدم که صدای باند پیرمرد، باعث شد بارونو با دقت بیشتری حس کنم و نهایت لذت ممکن رو از اون ساعت و اون هوا و اون آهنگ فریدون فروغی و اون پیاده روی ببرم

از همینجا تشکر ویژه میکنم از پیرمرد خمیده

آهنگ بینهایت دلچسب دیشب، که تو هوای بارونی آدامس تر هم شده بود اینه

تو بزرگی مث اون لحظه که بارون میزنه

تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه

تو مث خواب گل سرخی لطیفی مث خواب

من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه ...