الان که مبینم واقعا جات خیلی خالیه...
دیگه از تو آشپزخونه صدای شکستن نمیاد،
دیگه وقتی همه جا سکوت مهیاس (برای خواب صبحی که کلاس نداریو خیلی میچسبه، چرت بعد از ظهر، گوش شیطون کر درس خوندن) صدای بلند صحبت کردن و قهقه های از ته دل بعضی ها این سکوتو نمی آلاید("نمیشکنه"، پیش خودمون بمونه هاااا)
دیگه وقتی کسی میره بیرون هنوز با آسانسور به طبقه ی همکف نرسیده بر نمیگرده یاد اسپریش بیافته( نکتش اینجاس با اینکه کلید از هر جای ممکن در دسترس تره ولی ایشون در میزنن تا یکی بیادو در باز کنه)....
وای که دلم چقدر برات تنگ شده طراوت جونم
.
.
.
.
ببین دوریت با من چه کرد ... بابا من اومد خیر سرم در مورد probability of fixation تو wikipedia یه توضیح پیدا کنم ببین سر از کجا در آوردم.
آخ که چشمه اشکم خشکید از بس واسه دوری طروات گریستم. ممول چرا احساسات منو به بازی میگیری اخه؟هان؟
راستشو بخوای...
خب احساست منم به یه همبازی احتیاج داشت دیگه!
هردو دارین جدی میگین یا سرکار رفتم؟؟؟؟؟؟؟![](http://www.blogsky.com/images/smileys/006.gif)
واقیا؟! اه اصلا فکر نمیکردم اینقذه باوفا باشید!
ممول جان راستی اسپری ام و ندیدی؟!
جات خالی! یه لیوان خونه شکستم موقع ظرف شستن پودر شد! رکورد قبلی هارو زدم
شک نکن که جدی میگیم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/004.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/030.gif)
یاد آخرین شیشه مربایی که شکستی افتادم که مال بلادونا بود...
تو کمدته دیگه؛ بیا در بزن تا بهت بدم