قرار بود یه پست جدید بزرام. شونصد تا مطلب داشتم برای گفتن. اما اینققققققدر این روزا درگیر بودم که نگو
عصر داریم خانوادگی میریم مسافرت
سمت رامسر احتمالا.
وقتی برگشتم(احتمالا 5ام اینا) میام و اون خاطراتی که قراره بگمو میگم!
دلم تنگ میشه.
خدانگهدااااار
یادمه یعنی یاد هممون یعنی همه ی ما نابغه ها هست، این که چقدر مارو آلاخون والاخون کردن و ازین خوابگاه به اون خوابگاه بردن.
خوابگاهمون تو قائم یه آپارتمان بود با 10 تا سوئیت. شاید شما هم یادتون باشه! هر طبقه دو تا سوئیت. بدون ناظم(ناظم خوابگاه من و ممول بودیم!فکــــ کن!). بعد هر وقت بهمون ازین خبرا میدادن و ما حاضر به جابجایی نبودیم و میخواستیم اعتراض کنیم، سوئیت ما می شد پایگاه و همه میومدن اونجا و دور هم میشستیم نقشه مکشیدیم که ای وای الان چیکار کنیم! گاهی این کار میشد یه جور بازی! بچه ها از سوئیتاشون تخمه می اوردن و ... بعد میشستیم مث این خاله زنکا میگفتیم اوا دیدی خوااااهر، خدایا این بلا سر بچه ی خودشونم بیاد که تو شهر غریب آواره بشه الهی به حق 14 تن! که بفهمن شهر غریب یعنی چی خلاصه سررشته ی کلام از دست خارج می شد و بحث میشد دو به دو. تا این که یکیمون(که معمولا یا من بودم یا بلادونا) میرفتیم بالای یکی از مبل ها و داد میزدیم: دوستان، دوســـــتان، توجه کنید: ما در اینجا جمع شدیم که بگوییم ... و سخنرانی خنده دار و شوخی شروع میشد و خنده ی بچه ها و... کلن روزایی داشتیم.
یه بار که قرار بود مثلا برای همیشه از قائم بریم باهنر و ما هیشکدوم دوست نداشتیم این اتفاق بیافته، دوباره همه اتاق ما جمع شدن و تصویب شد که یه نامه ی اعتراض بنویسیم با امضای هممون و رونوشتشو به تحصیلات تکمیلی تمام دانشکده ها بفرستیم!! تا اداره خوابگاها بفهمه که ما شوخی موخی نداریم!!
نامه رو نوشتیم. بلادونا نوشت. امضای همه هم پیوست شد. و این نامه به تمام دانشکده ها رونوشت شد! در زیر متن نامه را مشاهده بفرمایید!
ادامه مطلب ...
امشب یــــَــــــــــک بارونی اومد یــــَــــــــــک بارونی اومد که نگو! کیف کردم، اصن صفا، عشق، زندگی
آخه وسط چله ی تابستون! وقتی اصلا توقعشو نداری، یهو میبینی صدای بارون و بلافاصله بوی نم و ...
(آیکون نفس عمیق کشیدن)
امشب با ممول هم صحبت کردم. دلم باز شد.
پدرام تو اتاق بغلی داره یه آهنگ غمناک با صدای بم ویولون میزنه. با این بوی بارون، یه حال دیگه ای داره ... خیلی میچسبه
تو اتاق مطالعه ام(که همون زیرزمینه!) هر روز یه ماجرا دارم مث قبلی. یه روز سوسک درختی، یه روز زنبور زرد، یه روز حشره ی عجیب و غریب، یه روز ...
ولی یکی از مهمونا که از حضورش خوشحال میشم و به قول بابام خبر قبولی دکترا با رتبه ی یک(!!!) برام میاره و شاید خبرای دیگه ای هم داشته باشه، قاصدکه. اتاق پره از قاصدک. با هر باد، چند تاشون میان تو اتاقم. بعد با هر حرکت من یا باد پنکه یا باد پنجره حرکت میکنن و من هر دفعه به اندازه ی یک قد، میپرم هوا که وای جونور! و بعد میبینم که قاصدک همیشگیه
درضمن، خبر کارای شمارو هم میارنا! مراقب باشید دیگه، لو نرید
+ یه چند نفرتونو تا حالا لو داده
دیروز رفتم زیرزمین که خِیرِ سرم یه نیم ساعتی درس بخونم. زیر زمین خونه ی ما یه اتاقه با مایحتاج اولیه ی زندگیه و آماده شده برای هر کی کنکور داره. تا حالا سه دفعه برای کنکور، یکی رفته تو اون اتاق و روزگار گزراندندنی!
دیشب همین که رفتم داخل، تا فرصت کنم توری درو مرتب کنم که جک جونوور نیاد، یهو یه جونوور که شبیه ملخ بود ولی ملخ نبود، پرید داخل و مث وحشیا خودشو میکوفت به دیوار و سقف و کنار و گوشه! حالا نه که من بترسمااا، نه اصلن. من فقط چندشم میشه
ازینجای ماجرا بود که عملیات پلیسی شروع شد. سریع و در یک حرکت متحیرالعقولانه پریدم رو مبل گوشه اتاق و دو تا چشم داشتم، دوتا دیگه هم قرض کردم و حشره رو میپاییدم که در نره! این کار خیلی سخت بود چون چشمام بعد از یه چند دقیقه خیلی درد گرفت و یه کِرمی تو وجودم هی میگفت پلک بزن بیخیال! سرتو بکن اونوری، اصن سقفو نگا کن که خیلی حال میده! ولی خب نمیشد دیگه بعد دیدم اینطور که فایده نداره! تازه یهو ممکنه سر جنگ برداره بپره رو تن من. این شد که یه فکر بکر کردم و زنگ زدم به یاور شماره 2(پدرام داداش) که تو خونه بود. گفتم دادا بپر یه مگس کش بردار بیا پایین که به کمکت شدیدا احتیاجه.
اومد و در یه حرکت انتحاری یارو رو کشت و کن فیکن کرد. نفهمیدیم چی بود و از کجا اومد و چی شد! فقط همینقدر بگم که صحنه ی پرش های این جونوور واقعا وحشتناک بود. خیـــــــــــــلی وحشی و درنده بود.
خلاصه خدا دوباره منو به خونواده ام برگردوند
بفرمایید شاتوت
اکثر اوقات که بابا میرن کوه؛ یا یه سری گل کوهی؛ یا بوته ی تزیینی؛ یا ... میارن.
این دفعه خوراکی خوشمزه تریه(آیکن آب دهن سرازیر شده!!)
با مزه ی ملس! نه ترش؛ نه شیرین؛ به به