صدایش را
ناله هایش را
می شنوم
مرا صدا می زند
او که در مرداب فرو می رود
مرا می بیند
اما...من نیستم
قلب از کار افتاده ی زمان
از من نا امید نمی شود
لحظه ها
لحظه هایی که می شد پاک بود گذشت
و انسان از سقوط نمی هراسد
مرگ ساده ست
آنقدر که امروز به استقبالش می روند
اما نه از راهی که او خواسته است
نمی داند برای چه آمده است
و چیزی به پایان یک عمر نمانده
یک لحظه
یک لحظه سکوت
من نیستم
دستهایت را به او بسپار
او اینجا را بهتر ازمن می شناسد
من به فریادت نمی رسم
من نیستم...
بسیار بسیار زیبا بود
فقط منبع نداشت خودتون گفتین
ممنون دوست عزیز
شعر خودم بود
چه تحلیل قشنگی از مرگ داشتی.چقدر ساده با استقبالش رفتی .یادت باشه در مورد این شعر با هم صحبت کنیم
من به استقبال مرگ نرفتم
من به داد اون کسی که می خواست به استقبال مرگ بره نرسیدم
درخدمتیم گلم
الهی بگردمت قشنگم. نگفته بودی شعر میگی؟!
فدای اون ذوق قشنگت
دیگه خواستیم ریا نشه دیگه
خیلی قشنگ بود
نگفته بودی شعر میگی کلک
بیسیار بیسیارممنان