اومدم منزل خیر سرم استراحت بعد این امتحانای نفس گیر ولی میذارن مگه؟ باید سمینار این بیوفیزیک رو آماده کنم و اصل کار اینکه استاد راهنمای عزیزم
که بهم گفته فقققققط سرچ کن
منم فارغ از همه اینا نشستم وبگردی و ایضا پست گذاشتنخدا هدایتم کنه ایشالله
بعد از اینکه ضرب العجل مسئولین محترم اداره خوابگاهها مبنی بر تخلیه سوئیت ها تا بیستم تیر و انتقال به خوابگاه دانشگاه به سر اومد ما رو با تیپای روشنفکرانه یعنی تهدید به پلمپ خوابگاه٬ از اونجا پرتمون کردن بیرون. ما هم با اون حال بعد از امتحان و خسته و کوفته اومدیم به جمع کردن جهاز دانشجوییمون و تا از اونجا بیایم به خوابگاه جدید برسیم شد ۱۰ شب.صبح اونروز ممول تعیین اتاق کرده بود و رفته بود اونجا و منتظر ما بود.
اول رفتیم طبقه ۱ با اینهمه بساط بعدش فهمیدیم اشتباهه٬ رفتیم طبقه ۲ و اونجا دو تا دو تا اتاقامون جدا بوده و نمی خواستیم. رفتیم با سرپرستی صحبت ردیم گفته حالا امشبه رو با هم برین یه اتاق تو طبقه ۳
حالا اینهمه بساط و ۴ تا جنازه ولی بازم خوشحااااال گرچه هر کدوم به نوعی یه دغدغه ای داشتیم که شاید یه روز ازش نوشتیم.
فروغِ عزیزم که از لحظه ورود به خوابگاه جدید به استقبالمون اومد چایی گذاشت و دمش گرم
شام رو با یک دونه کوبیده سلف با همدیگه و به طرز محترمانه خوردیم و همش تعارف همدیگه می کردیم برکه که اصلا نخورد طفلک! (کارد نخوره به اون شکمش)
بعدشم که من و فروغ تا ساعت ۳ نیمه شب تو راهرو حرف زدیم و دیگه جنازه بود که افتاد رو تخت
دو تا عکسه از اتاق جدید تابستونیمون در وضعیتِ غربتیِ دربه دریِ طفلکی! که می ذارم تو ادامه مطلب:
ویوی اول:
ویوی دوم:
سلام
عیدتون مبارک
با خوندن مطالب وبلاگتون یاد دوران دانشجویی خودم افتادم.واقعاً روزهای خیلی خیلی دوست داشتنی بود.قدر این روزها را بدونید....
با اجازه لینکتون کردم.
خوشحال میشم به من هم سر بزنید و اگه دوست داشتید لینکم کنید...
منتظرتون هستم....
سلام٬ عید شما هم مبارک
آره واقعا روزهای قشنگ و پر خاطره ای هستن.
ممنون از حضورتون.
بلادونا جونم نیستی ی ی ی ی ی ی ی
ببخشید این آخرش بی ربط بود
حالم خراابه ه ه ه
تورو با یکی دیگه دیدم
ولی واقعا نیستی که ببینی این اتاق هنوز هم مرتب نشده
الهی الهی دستم واست روشد؟همون که رفتم با یکی دیگه
عزیزم بذار همون جوری باشه تا ۱۵ شهریور که ایشالله جمع کنیم بریم
سلام
زندگی خوابگاهی خیلی تجربه ها به ما میده همین که با چندین نفر از فرهنگ های مختلف برخورد میکنی و رفتار های متفاوتی رو میبینی خیلی به شناخت راحت تره انسان ها در مراحل دیگر زندگی کمک میکنه.
با دیدن این دو عکس یاد غربت خودم تو خوابگاه اصفهان میفتم یه جایی که 1200 کیلومتر از خونت دور باشی.چقدرسخت بود.....
اگه چند تا دوست داشته باشی که همیشه هستن و هواتو دارن تلخی غربت هم شیرین میشه!اینجا که ما غریب نیستیم با اینهمه همزبون و همدل٬اینطور نیست؟
یه چیزی چقد نون تو این سفرتونه حیفه
یک بار خودتون نگاه کنید.
آره ولی موضوع اینه که ما ۴ تا آدم بالغ بودیم که فقط یه دونه شام داشتیم و فرداشم صبحونه می خواستیم بخوریم. گرچه آخرشم نصفش حیف شد چون تو اون هاگیر واگیر خشک شد متاسفانه. البته اینم گفته باشم که ما جمعا با اسراف میونه خوبی نداریم
یه جوری خوشحالیِ غمناکی تو پستت هست، افسردگی ثانیه ای گرفتم یه لحظه
لینکیدمت
خواستی لینک کن... اگرم نخواستی نکن
نمی خواستم تلخ بشه و بیشتر این پست رو گذاشتم که سرخوشیمون یادمون بمونه. ممنون از لطفتون(سمایلی گل)
عکس اتاق ما رو هم دیدی؟
آره عزیزم دیدم خیلی باحال بود
حالا چرا گریه می کنی خو؟ ایشالله دوباره قسمتت بشه
عزیزم
اینکه خیلی خوبه
وضع اتاقتون رو میگم
به وبلاگ ما هم سر بزن
من الان نمیتونم لینکت کنم
ولی خوشحال میشم بیای بهمون سر بزنی تا یادم بیاد لینکت کنم
مرسی
بای
بوس بوس
سلام عزیزم
وضع این اتاق که داغونه آبجی
وبلاگتون قشنگ بود. ما هم ۵ تا همخونه هستیم
موفق باشی خانم.
ممنو از شما