ماجرا از اونجا شروع شد یه روز اومد که این کامنت رو واسمون گذاشت:
سلام
اسمت که ترکوند ما رو...
مطلبت هم که زیادی ارشد میزد و ما هم که بوق
همینجا... در همین لحظه... همینجوری بی خود و بی جهت... ارزو میکنم این امتحانه رو که اصلا و عمرا نفهمیدم چیه... پاس بشی... البته با نمره متمایل به خوب... بگو ایول...
بعنوان اولین کامنت! بعد من رفتم نوشته هاشو خوندم٬ ظاهرا دلنوشت و گاها روزنوشت بود ولی من خوشم اومد از قلمش، زود به زود آپدیت می کرد و همینطور قرابت عجیبی بین الان اون و گذشته خودم احساس می کردم. به قول خودش من زیاد ازش نمی دونم ولی چیزایی که من ازش می دونم اینه که بیشتر از سنش می فهمه و درک عمیقی از زندگی داره٬ دغدغه هایی داره که واسه خیلیا دغدغه نیست و البته نکته مهم اینه که زیادم تو نخ آدم حساب کردن همون خیلیا نیست! چند وقت پیشا که کتاب صوتی ناتور دشت رو گوش می کردم، قهرمان داستان یعنی هولدون مدام منو یاد فرحان می انداخت حالا این تصور من بود که شاید توهم بود. اینروزا فرحان پیداش نیست یعنی از خیلی وقته که نیست و جاش خیلی خالیه.
فرحان! این پست یک یادبود نیست شاید یه بهانه برای اینکه دوباره برگردی و بنویسی و شاید هم یک جور عذر خواهی از طرف کسیکه حرفش بی مورد و البته غیر عمد بوده و شاید قدرت پذیرفتن اون اشتباه رو نداشته...
مرسی که به یاد دوستات هستی
من دوتا پست آخرشون رو خوندم...به نظرم یه خورده بی حوصلگی چاشنی نوشته هاش بوود. متاسفانه فضای بلاگستان اینجوریه...آدم میاد یه پست بذاره، دوس داره یهجوری بنویسه که ملت اشکشون درآد...یعنی ما یه خاطره باحال رو هم گاهن غمگین تعریف میکنیم.
میگم این یه جورایی اپیدمی شده ...
حالا ایشالا ایشون به هرشکلی که دوس داره، مجددا بنویسه...البته تا زمانی که احساس میکنه این نوشتن احیانا غمگینش نمیکنه
...
ایشالا تو هم یه دفعه خدای نکرده غمگین نشی و بحث تجدید نظر در خودت و دیگران و قص علی هذا البحث فی قبل از عید، برات پیش نیاد
...
که اگه پیش بیاد اینقد اینجا کامنت میذارم که از روو بری
مرسی از تو دوست خوبم
نوشته های فرحان ظاهرا دلنوشت هستند ولی دغدغه ها و احساساتی که اینروزا ممکنه واسه جوونا پیش بیاد رو خوب ترسیم می کنه و همین قلمشه که من دوست دارم.
بابا تو چه حافظه ای داریا؟! نه دیگه غمگین نمی شم خیالت تخت ولی گفتی کامنت میذاری که از رو برم همچین بگی نگی تحریک شدم که غمگین شم
شرمنده این بیخ گلوم گیر کرده بوود مدتها
http://s2.picofile.com/file/7356078274/blaaaadona.bmp
هنوزم میخوای غمگین شی من بیام اینجوری کامنت بذارم آبروریزی بشه؟
بلادونا: اسم وبلاگ ما اینه که اینجا لینکش هست یا نه؟ نمی دونیم:


خواستی این قسمتو پاک کن از طرف خودت بذار بهتره. معرکس این قیچی بخدا! فیلمی داریم ماهاااا با این موجود!
http://s1.picofile.com/file/7356341505/untitled_1.bmp
اصلا حال داد هنوزم می خوام غمگین شم
طراوت: جا داره یک ایراد بگیری ازش بلادونا جان؛ که وبلاگون نه مجید جان؛ وبلاگتون
آخی. فرحان یادش بخیر

پسر خواهر نداشتم بود یه روزی.
وبلاگشو دوست میداشتم
یادته نوه ی منو یادته؟ یه روزی واسه خودمون نوه نتیجه داشتیم خواهر برو بیایی داشتیم هییییییی
سلام .
منو یاد یکی انداخت.باید که برگرده بنویسه مگه دست خودشه.
اینو 2 روز بدید دست من پیر پسر تحویل بگیرید میشه؟
نوشته های خوبی بود با کمی ارفاق
سلام عسل من

والله من تو عمر وبلاگیم از هیشکی اینقدر منت کشی نکردم که از این بشر
خدایی پیشنهادت باحال بود
خیلی کارت درسته بلادونا

مردم از خنده
برای قیچی >>
فدای تو
از طرف من و قیچی
فرحان مادر بیا ببینم.
افرین چه گل پسری(ایکون گرگ مهربون)
ها اخه قیچی جان چرا خوب 1 کاری میکنی که جواب داشته باشه.
معلوم شد اون پست نقد پذیریت از کجا اب میخوره.
واقعا همتون عالید.
فرحان مهتاب خیلی خوبه اصلن هم گرگ نیست
رونوشت به قیچی جان
سلام
ممنون... فقط میتونم بگم ممنون
http://joooon.blogsky.com/
این بالایی یه هدیه ست... فقط برای تو بلادونا... چیز مهمی نیست اما واسه من ارزش داره... و آدم باید چیزهای با ارزششو هدیه بده...
وبلاگ اولمه... اون وقتا چیز دیگه ای بودم... هنوزم با اون وقتا زندگی میکنم... با عاشقی ها و شکست ها و تصاویر و خاطراتش...
متروک شده دیگه اما شاید برات جالب باشه...
خنده بر لب باشی بلادونا...
سلااااااااااااااااام سلللللللللام

چطوری پسر؟ دلت میاد اینقد ننه ت رو اذیت می کنی؟ آخه مگه تو عاطفه نداری؟
مرسی واقعا مرسی به خاطر این آرشیو قشنگ و خوشحالم که بهم اعتماد کردی. برات بهترینها رو از خدا می خوام.
بیا مث بچه آدم دوباره بنویس. اینطوری احساس می کنم نیستی!
سلام ؛
بلادونا ظاهراً با شما راحت تریم.
یه پستی ندارین که خودتونو معرفی کرده باشین؟
ماشااله تعدادتون زیاده و من نمیشناسم کی کدومه...
تو پروفایلم یه چند خطی نوشتم