خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

تصور کن...

  

 

تصور کن یک میلیون دلار تو یک قرعه کشی برنده شدی و حالا باید تمام اونو در قالب یک مسافرت 4 هفته ای خرجش کنی. باهاش کجا میری؟ چیکارا می کنی؟   

اصلا با این یک میلیون دلار در یک سفر چه کارهایی میشه انجام داد؟؟؟ 

به به! چقدر شما بزرگوارین!!!

  

- پول دلستر رو حساب کردیم و یه صندلی دنج تو تریای دانشکده پیدا کردیم و نشستیم که پیرمرد و همسرش که چند تا میز اونورتر داشتند ساندویچ می خوردند توجهمو به خودشون جلب کردند. یه جور لباس محلی پوشیده بودند و سادگی تو نگاهشون موج میزد. میز بغل اونا دو تا دختر نشسته بودند که دانشجوی سال اول دوم پزشکی یا دندانپزشکی بودند. خانومه یه سس یه نفره داد دختر میز کناری و ازش خواست که سس رو باز کنه٬ ولی دختر سس رو نگرفت و گفت من بلد نیستم دوستش گرفت و سس رو باز کرد. دختر اولی با پوزخند سس باز کردن دوستش رو نگاه می کرد. وقتی سس رو به خانومه داد دوتاشون سرشونو انداختند پایین و ریز ریز خندیدند. هنوز ۵ دقیقه از نشستنمون نمی گذشت که به دوستم پیشنهاد دادم بریم بیرون.

 

- قبلنا وقتی می رفتم سلف همیشه با خانومای سلف یک سلام و احوالپرسی گرم و گیرا می کردم و بهشون خسته نباشید میگفتم و یه جورایی می خواستم بهشون برسونم که من خیلی باهاشون همدردی میکنم! و به همین دلیل با راننده ها و سایر شغل هایی که به نظر من پایین بودن و من احساس می کردم اونا به ترحم من احتیاج دارن! 

   

- شاید اگه مثل اون رفتار هایی رو که دخترا با پیرمرد و خانمش داشتند نمی دیدم و یا برخوردهایی از این قبیل که بعضی از آدما برای اثبات بزرگواری خودشون دارند توجهمو جلب نمی کرد٬ منم به  کارم در برابر آدمایی که به زعم من نیاز به محبت دارن٬ ادامه می دادم.

فکر می کنم پائولو کوئیلو این داستان رو بهتر از من بیان کرده٬ اگه برای شما هم پیش اومده می تونین ادامه مطلبو بخونین.

ادامه مطلب ...

شغل آینده!

 امروز که با مطهره رفتیم سلف٬ تمام مدت نیشمون تا بناگوش باز بود آخه چند تا از خاطرات کودکی رو واسه همدیگه تعریف کردیم. مثلا زمانیکه دبستان بودیم من و دختر عمه م ـ که بهترین دوستم بود و دوتایی همه رقم شرارتی با قیافه های مظلوم انجام می دادیم ـ یه دفه دفتر انشای چند تا از بچه ها رو زنگ تفریح برداشتیم و یواشکی خوندیم! انشای یکی از بچه ها: 

موضوع انشا: در آینده می خواهید چکاره شوید 

به نام خدا  

من در آینده می خواهم عروس بشوم... 

با تموم بچگیمون من و دختر عمه م پکیده بودیم از خنده. خدایی این چه شغلیه آخه؟ آخرین باری که این دوستمو دیدم تو ۱۷-۱۸ سالگی بود که هنوز به شغل مورد علاقه ش نرسیده بود :)) 

خاطرات مطهره هم با حال بود. مطهره منو یاد همساده تو کلاه قرمزی میندازه٬ از بس خاطره تلخ تعریف کرد و دوتامون خندیدیم. خدایی خیلی صبوره و اینقدر که شاده آدم فکر می کنه تو زندگیش اصلا و اصلا هیچ مشکلی نداشته و از اول همه چی اینقدر خوب بوده؛ در حالیکه اینگونه نیست.  به قول همشهریشون:

اینهمه لعل و شکر کز سخنم می ریزد 

اجر صبریست کزان شاخه نباتم دادند 

امروز خودم رو اینگونه گذراندم :)

قبل از عید؛ صبح ها ۶:۳۰ بیدار بودم که ۷:۳۰ برم دانشکده تا شب 

و اما امروز!... 

جونم برات بگه؛ امروز صبح ۷:۳۰ به زوووور بیدار شدم و ۸:۳۰ راه افتادم. خلاصه ۹ دانشکده بودم. تا ۱۰:۳۰ نمیدونم کجا ول بودم! بعدش اومدم کتابخونه و ۵ دقه خوندم و تا ۱۲:۱۵ خوابیدم! 

بعد رفتم سلف. ساعت ۱ دوباره کتابخونه بودم. تا ۱:۳۰ خوندم و دوباره خواااااب 

با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. دوستم بود. میگه بیا بعد از کلاست با بچه ها همگی بریم تفریح! منم قبول کردم خب! بد بود نرم ساعت ۲:۱۵ اومدم پای اینترنت و الانم که دارم پست میذارم ساعت چهار تا شیش هم کلاس دارم که هفته پیششو غیبت کردم و نمیدونم درس کجاس 

من چقدر فعالم/ همه چی آرومه/ من چقدر کم خوابم...

لحظه ها رو بی تو موندن

هنوز یک دقیقه از استقرارم روی صندلی پشت سر راننده نگذشته بود که نشست کنارم. یه دختر ظریف حدودا ۱۸-۱۹ ساله که از صورت آروم و معصومش میشد فهمید هنوز ترم یکه. همون اول هم با اون لهجه قشنگ و بانمکش شروع کرد به حرف زدن. از من پرسید شما دانشجوی ارشدین؟! من با لبخند مادرانه ای گفتم آره. 

- چی می خونین؟ 

- فلانی بهمانی 

- یعنی شما هم علوم زرشکی هستین؟ 

- آره؟ 

- منم همونجام مامایی می خونم...

-چه خوب٬ ترم یک هستی؟ 

- نه٬ ترم هشت

- !  

بعدش که اتوبوس راه افتاد سرش رو گذاشت رو نیمچه میز جلو. به نظر میومد می خواد یه ذره چشماشو ببنده یا چرت بزنه. بعد از یه ربع به حالت عادی نشست و تو کیفش دنبال یه چیزی می گشت دیدم که اشکاش داره گوله گوله میاد پایین. یه دستمال بهش دادم و گفتم دلت تنگ شده؟   

- آره من از ترم یک هر وقت که می خوام برم خوابگاه گریه می کنم٬ خوابگاهم که می رم تا چند روز گریه می کنم٬ شما گریه نمی کنین؟  

- نه من کلا تو این ۸ سال زندگی خوابگاهی اگه یکی دوبار اشک ریخته باشم. ژن دلتنگی واسه من بیان نشده و یادم نمیاد که خیلی دلم گرفته باشه و بی قراری کرده باشم.  

... 

ساعت ۱۰ مادرم زنگ زد و گفت خواهر زاده م اومده خونه و وقتی دیده من نیستم خیلی گریه کرده و حرفهای سوزناک زده و بقیه هم که شرایطشو داشتن چیزی از گریه کردنشون نمونده بوده. من غمگین شدم!

ساعت ۱۱ شب بود٬ هندزفری تو گوشم بود و داشتم آهنگای شاد گوش میدادم که خدای نکرده ییهو دلم نگیره. همزمان اتوبوس آهنگ پخش میکرد که من نمی شنیدم ولی وسط ترانه ای که من گوش میدادم چند ثانیه آهنگ لایت میشد که صدای معین رو از بلندگوی اتوبوس شنیدم. اون ترانه ی لحظه ها رو با تو بودن... 

دختر صندلی کناریم خواب بود٬ به خودم فرصت دادم فقط چند دقیقه امشب گریه کنم! موزیک خودمو خاموش کردم و اشکا شروع کردن گوله گوله اومدن و پهنای صورتمو پر کردن. دلم تنگ شده بود.

بیا. میای؟

برای ناراحت بودن خیلی وقت داری. پس چرا به فردا موکولش نکنی؟! "مارک فیشر" 

 

دلت برای هیجان دوران کودکی تنگ نشده؟ 

 

بیا بهترین عطرمونو، لباسمونو... برای روز مبادا نگه نداریم و هرموقع دوست داشتیم ازش استفاده کنیم. 

هینطور سعی کنیم تا میشه دروغ نگیم.  

بیا تا زندگیمونو رنگی تر کنیم، پر شورتر...

چقدر زندگی زیباست 

 

اوهوم اوهمو! ببخشید! جو ناجور مارو گیریفت 

سیزده بدر و الی آخر!


اینم از سیزده بدر که بنده اونو با تمام رسومش بی کم و کاست اجرا کردم و طبق سنوات گذشته هر چی سبزه بود رو با گره شل، فرانسوی، کور و کر حتی به هم گره زدم!

اگه خدا بخواد، فردا بنده راهی ولایت غربت هستم و میریم که داشته باشیم سال جدید و فعالیت بیشمار و دختر زرنگ و از این حرفا.

ای کسانیکه فردا لازم نیست واسه ادامه زندگیِ بعد از تعطیلات برین ولایت غربت: خوش به حالتون، عجب سعادتی نصیبتون شده.

ای کسانیکه به شهر و کاشانه ی خویش شتافتید، بدانید و آگاه باشید بازگشت همه بسوی خوابگاه است.

یادمه یه زمانی یه جایی کار می کردم که وقتی مرخصی بودم و اونجا رو نمی دیدم باوجودیکه واسه خودش یه کابوس بود و من اصلن اصلا دل خوشی از محل کارم نداشتم ، دلم واسش تنگ میشد!!!! چی میشد الان من همین حس رو نسبت به محل تحصیلم داشتم و یه ذره، میگی نه، اپسیلون دلم واسش تنگ میشد که الان مجبور نباشم یه وزنه اِن کیلویی اندوه رو رو سینه م تحمل کنم!

خب دیگه، گریه بسه. یه متن خیلی قشنگ خوندم از وبلاگ خیلی قشنگ تر جوگیریات، حتما بخونینش.

امیدوارم پس فردا با یه انرژی مثبت و توپ وبلاگو آپدیت کنم.


بارون بهاری

اینجا خیلی داره بارون میاد.

چند روزه. یه بارون خیلی زیبا  ازونا که عشق میکنی توش قدم بزنی یا گاهی بدوی...

خدایا ش ک ر

 طرف شمام بارونه؟ بارون بهاری؟ یا زمستونی؟! یعنی سرده یا دلچسب؟


باز باران،

با ترانه،
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه...
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند،این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی،چو دریا
یک دو ابر،اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی...
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا...
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد،چرخ میزد،همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه...
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شنیدم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش،بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز،ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان...
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی؟
گر نبودی مهر رخشان؟
روز،ای روز دلارا!
ای درخت سبز و زیبا!
اندک اندک،رفته رفته،ابر ها گشتند چیره
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران،ریخت باران...
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا...
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه،از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره...
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت،خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل،
به،چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه،بس ترانه،
بس ترانه،بس فسانه
بس گوارا بود باران
به،چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی،پند های آسمانی؛
بشنو از من،کودک من:
"پیش چشم مرد فردا،
زندگانی خواه تیره،خواه روشن
هست زیبا،هست زیبا،هست زیبا....”

شاعر : مجدالدین میرفخرایی


نقشه شوم!

ما پارسال تو خوابگاه قائم یه کاری کردیم که قرار بود من تو وبلاگ نقلش کنم. یه شب که فقط من و برکه و فیروزه خوابگاه بودیم ساعت نزدیکای 11 بود که زنگ در سوئیت 6 رو زدن و وقتی من اومدم درو باز کنم از تو آیفون صحرا و الناز رو دیدم که تازه اون موقع به خاطر کارای آزمایشگاهیشون داشتن از دانشکده میومدن و خوب آخرین ساعت مجاز ورود-خروج 10 شب بود. در همون سیم ثانیه من یه نقشه پلید کشیدم و خیلی آروم بهشون گفتم که خانم باقری (مسئول وقت اداره خوابگاهها) تو سوئیتن الان!!! و تا گوشی رو گذاشتم به برکه و فیروزه گفتم بدویین چادراتونو بپوشین بشینین رو مبلای روبروی در، اونام متعجب هی می پرسیدن چی شده؟ واسه چی؟مگه کی بود؟ ماجرای دروغ رو گفتم بهشون و اونام که پایه، سریع با چادر نمازای گل گلی در مواضع یاد شده قرار گرفتیم و تا اونا با آسانسور 3 طبقه رو بیان شروع کردیم با افراد تخیلی روبرومون حرف زدن. صحرا و الناز کلید انداختنو درو واکردن و مث دوتا دسته گل، مغنعه ها جلو کشیده یواش یواش اومدن تو و همزمان مانتو هاشونم به زور می کشیدن تا روی زانوهاشون! من و برکه که دیگه فرو رفته بودیم تو مبل و طوریکه اونا نبینن رسما مرده بودیم از خنده و فقط فیروزه خیلی جدی حرف میزد و می گفت "خانم باقری الان مساله دیر یا زود اومدن بچه ها مطرح نیست، خوب گاها کارای ما تو دانشکده طول می کشه، الان مساله اینه که..." دیگه اونام آهسته و البته با کمی دلهره وارد هال شدن و دیدن که سر کاااااااااااارن و دیگه ما پکیدیم از خنده:))) بعدا اونا گفتن که وقتی ما رو چادر به سر دیدن فکر کردن مرد هم هستش و اونطوری رعایت امور رو کردن!


پ.ن: یه ترانه پیدا کردم که وقتی گوش میدم این شکلی میشم خیلی باحاله. صدای خواننده خوبه ولی حکمت این آهنگ و شعرش و اون صدای کلفت وسطش و همچنین خواننده فیت رو نمی فهمم!

عکس سال 90

جناب آقای جعفری نژاد بزرگوار، نویسنده ی باذوق وبلاگ زیبا و به نظر من باحالِ مجموعه عرائض آقای بلاگر به دوستاشون پیشنهاد این بازی رو دادن که ما هم رو هوا زدیم!

بازی به این صورت هست که سال نود رو تو یه تصویر خلاصه می کنیم.

اینم تصویر بنده؛ نه نه این عکس من نیستا، عکس انتخابی منه!



تقریبا اردیبهشت نود بود که کار بنده با این موجودات کلید خورد و دقیقا تا اواخر اسفند نود ادامه یافت. همچین رسما روزهای زندگی من و صدالبته  همه رقمه تعطیلات من رو مال خود کردند و کلا زندگی منو تحت الشعاع قرار دادند. خدا ازشون بگذره آخه همشون توسط آبجیتون به قتل رسیدن! من از اینا خیلی چیزا یاد گرفتم شاید یه روز بهتون گفتم:))

اون اولا که دنبال عنوان واسه پایان نامه بودم، اصلن اصلا  نه می خواستم و نه فکرشو می کردم که بخوام 24 ساعت با این موجودات زیر یه سقف زندگی کنم! بیشتر دنبال یه کارِ تر و تمیز بودم ولی... دست روزگار مارو با اینا همدم کرد و الان فقط امیدوارم که امسال کارم باهاشون بیشتر از 6 ماه طول نکشه به امید خدا!