غروبا و سر شبا که مادرم زنگ می زنه و من تو راهروی دانشکده جلو حیاط وسطیه می ایستم و همونطور که گل و گیاهان باغچه کوچیکه رو نگاه تماشا می کنم باهاش صحبت می کنم بعدش تصوری که من از خودم دارم اینه: