خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

بارو بارو بارونَ هی

       ·     از دیشب بارون شدیدی میاد خیلی خوشگله، عشـــــــــــــــــق

ماشین بابا با کلی کندو پشتش؛ تو گل گیر کرده بود تو یه روستا. بعدش منو مامان و پدرام(داداشم) به عنوان گروه امداد نجات، یه بیل برداشتیم و با مامان که شدیدا هم از رانندگی تو بارون وحشت داره و با این حال نمیذاره منم بشینم، رفتیم نجات بابا!

سه تا کارت ساختم و عنوان امداد نجات با قیافه ی هر کدوممونو روش کشیدم و چسبوندم پیشونی خونواده! چقـــــــــــدر که تو این مسیر ما خندیدیم. بابا که مارو دید که کلن غش کرد از خنده! خلاصه بابارو نجات دادیمو کلی ثواب کردیمو کلی هم تو بارون عکس گرفتیم و اومدیم خونه

       ·     تو راه من این شعر گوگوشو با صدای بلند میخوندم که می فرماید: جاده فریاد میزنه ه ه ه، بی یاااااااااااااااااا....

بعد مامان میگفت: چقدر که من جنس صداتو دوست دارم! عجب تحریرایی میدی، وای که چه صدای لطیفی!!!

حالا نمیدونم تیکه بود یا درسته؟! فقط میدونم جدی نگفت  

·    خونه که رسیدیم دیدیم از آخر پارکینگ صدای گربه میاد! پدرام رفت و بالاخره کشفش کرد! دو سه روزه حیوونی همون پشت مشتا، پشت یه دبه افتاده. مامانشو فراری دادیم بره، فکر نمیکردیم بچه داشته باشه. حلا این بچه همرو درگیر خودش کرده، غذا هم که اصن نمیخوره، کلن بلد نیس غذا بخوره هنوز حیوونکیاندازه ی یه مشته!(در زیر تصویر پیشیمان را ملاحضه فرمایید)

·    امروز بیخیال پایان نامه و هر کوفت این مدلی شدم از بیخ  

نظرات 9 + ارسال نظر
vahid شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:59 http://https://www.facebook.com/v.n.m.1362

سلام
خسته نباشید ، همتون
خیلی بلوگ خوبی دارین ، انرژیتونم زیاده هاااا بزنم به تخته !!
امیدوارم یادم بمونه و بازم سر بزنم
خوش باشین

سلام. خوش اومدی وحید خان
ایشالله که بازم بیای؛ خوشحال میشیم.
راجع به پیغامتم شرمنده...

ندا یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 http://lore.blogsky.com

ای جان
بچه گربه باحاله ، خیلی ام لوسه ، نگهداریش باحاله مخصوصن که سری وابسته میشه و خودشو برات لوس میکنه :-*

آره ندا نمیدونی چقده این بچه ناااازه
فقط خیلی گرسنه اس. بلد نیس غذا بخوره :(
باید براش شیشه شیر بخریم :))

قیچی یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:13

تصویری که از یک خانواده ی فرهنگی و یک بابا مامان ِ صمیمی برام مجسم شد از همه چی شیرین تر بوود. یه بار یه همچین بچه گربه ای هم خونه ما امده بوود. منم بدم میاد دس بزنم با یه بد بختی با جاروو انداختمش توو سطل بردم بیرون ولش کردم. خیلی کووچیک و بی دفاع بوود.

مچکریم همه

ای بلا راستشو بگو میترسی از بچه گربه؟! نه؟
خو منم میترسیدم از پنجه هاش ! زبونشونم تیزه! دست مامانو که لیس میزد درد میگرفت

فری دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:30

رمز؟! سانسور کردی هیچی نگفتیم! رمز هم میزاری!

آخه فری جون اصلن حواسم نبود که دو سه تا ازین سال پایینی همونا؛ میان اینجا

فری دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:03

ثث دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:44

ای بابا!!! ما بیچاره های خاموش چی؟!؟!؟ نظرای خودمونم سانسور میشه؟!؟!

فری پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:14

لطفا ساعت دقیق و محل دقیق دفاع بلی جان را اطلاع رسانی بفرمایید. با تشکر
پ.ن: اوصیکم به اطلاع رسانی ساعت دقیق پذیرایی ایضا!

رها جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 http://fair-eng.blogsky.com

الهی، چقده ملوسه این پیشی....
منم یه بار یه گربه پیدا کردم که طفلی هنوز چشماشم باز نشده بود :( یه دمدت نگهش داشتم بعد دادمش به یکی از دوستام که خیلی گربه باز بود!!
الان که اینو دیدم انقد دلم پیشی می خواااااااااااااااادددددددددد

رها جون سرت درد میکنه هااااا! بیخیال بابا!
کلی دردسر دارن
ولی خیلی ملوسن واقعن
خیلی کم قدرت و بانمک بود! میگم بود؛ چون گذاشتیمش تو حیاط و بعد دو دقیقه سروکله مامانش پیدا شد! و در یک حرکت انتحاری زمانی که برای دو سه ثانیه اومدیم تو خونه مامانش اومد بچه شو برداشت و رفت! خیلی خوب شد البته

نون الف جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:24 http://lore.blogsky.com

بچه گربه ها عادت دارن مامانشونو گاز بگیرن
بعد من که داشتم این طفلکی خیلی گوچیک بود فک میکرد من مامانشم یه سره در حال گاز گرفتن دست من بو د
دور خیز میکرد پیپرید رو دست من و گاز مرگفت و لی خیلی بامزه بود ، دردم نداشت اونقدی

الهی ، زود خودش عادت میکنه به عذا خوردن نگران نباش :*

آره اینم هر کی بغلش میکرد گاز میگرفتش
ولی خداروشکر به آغوش خونواده پیوست ندا جون؛
مامیش اومد دنبالش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد