امشب همه رفتن عروسی و من مث یه دختر خووووب؛ نشستم تو خونه و کنج عزلت گزیدم تا بتونم پایان نامه رو تا آخر شب برای داوران محترم و محترمه ارسال کنم()
مامان جان تا از این تصمیم ناگهانی من مطلع شدند؛ اینجانب را به رگبار عصبانیت خویش متصل کردند و بنده هم تا جا داشت مستفیذ شدم!!
ولی از اونجایی که قیافم خیلی شبیه انیشتن* شده بود و گواهی بود از حجم بالای کارهام؛ بعد از یک ساعت مامان خانوم که انگار به انبوهی از عذاب وجدان قلمبه دچار شده بودند؛ با بنده تماس گرفتند که فلانی اشکال نداره نیومدی! اصلا عروسی خوبی نیست! بشین حسابی رو کارت تمرکر کن که تموم بشه دیگه!( و احتمالا در دل میگفتند: این کار تو تمومی نداره! ۱۰ ماهه داری روش کار میکنی؛ برو بابا!)
امشب چه شبی ی ی ست؛ شبه مراد است امشب...
* موهام مثل انیشتن شده
ای بابا...عجب چیزی گفتی دختر!! خرابمون کردی که!! :)
ولی خداییش به مامانت بگو 10 ماه برای وقت گذاشتن روی یه کار همچین زمان خیلی زیادی هم نیست....
چرا آخه؟ :O
ها ولا! باور کن میگم ولی... کلن مامانم تا چیزی میشه طولانی شدن کار رو به طریقی به رخ میکشاناند! :(
آخه ایشالا عروسی خودت
:0 :)
وبلاگت نظرم رو خورد
ینی چی؟؟؟؟! :0
تجربه ی این قیافه ای شدن رو دارم .دقیقن همون موقه خواهرم اومد گیر داد که بیا باهام عکس بگیر .چه عکسی شد
=))
خیلی سخته بخدا! بعد تو فکر کن به خاطر کار زیادت، مامانت دعوات کنه!!! اونم شدیدهااااا :(
p:
چنتا کامنت گذاشتم که بلاگ اسکای همشو میل کرد.
الان یادم نیست دقیقن چی چی گفته بودم اما فک کنم آرزوی موفقیت درسی و علمی کرده بوودم و ایضن همون آرزوی فری...
ضمنن میگم اینجا که فقط تو می نویسی، بنظرم بد نیست که خودت مستقل یه وبلاگ جدید رو بعد از دفاع ایجاد کنی تا مام که میایم اونجا فقط چشمون به خودت باشه و مثه اینجا دچار دلتنگی واسه بقیه بچه ها نشیم.
حالا این یه پیشنهاد بوود که بد نیست کمی بهش فک کنی.
می دونی من تو رو نمی دونم اما اگه قرار بوود یه روزی جای تو توو یه وبلاگ گروهی بنویسم، وبلاگی که قبلن چنتا نویسنده داشت و حالا دیگه هیچکدومشون نمینویسن، یکم دلم میگرفت و احساس تنهایی در خانه بهم دست می داد.
بلاگ اسکای همشو برای کی ایمیل کرد؟؟!!:O ;)
مرسی از آرزوهای خوشمزه ات :)
میدونی دلم به این خوشه که گاااهی مثلا صحرا میاد! یا شااااید برکه در آینده سالی یه بار بیاد! ممول احتمالش بیشتره که بیاد.
ولی خب بلادونارو میشناسم!...بعید میدونم بیاد! :(
چون این وبلاگو با هم ساختیم، و هر لحظه میتونم گریزی بزنم به خاطرات گذشته برام شیرینه. سعی میکنم از بعد دلگیرانه بهش نگاه نکنم دوس جون :)
میبینم که بلاخره کامنتم اومد
یوهاهاها
به به به! (آیکون ذوق زدگی شدید!)
ای جانم ، عزیزمی
ایشالا که دفاعت به خوبی برگزار شه :-*
قوربون تو ندا گلی :*
ایشالله :)