دیشب خیلی دلم گرفته بود...
یاد ماه رمضونای سالهای قبل افتاده بودم...دوران بچگی
سه تا بچه قد و نیم قد که همگی سحری بیدار می شدیم...من سحریمو زودتر از بقیه می خوردم و می پریدم تو اتاق مامان و بابا و با دستهای زیر چونه دراز می کشیدم و به عروسکی که تو ساعت کوکی گیتار می زد خیره می شدم...
کاش هنوزم اون ساعتو داشتم...
موقع افطار که هر سه تامون تو حیاط منتظر می موندیم تا به محض شنیدن ندای افطار بدویم بریم تو خونه و به مامان و بابا خبر بدیم که افطار شد.. (و شهر ما موقع افطار موذن مسجد قبل از اذان دوبار میگه افطار شد)
الان که دارم اینا رو می نویسم شدیدا بغض کردم.چقد بچگی خوب بود...
بعد افطار که بابا و داداش می رفتن تراویح و من و آبجی سراغ درس و مقش..
و در آخر عید فطر... عید فطر برای ما یه عید بزرگ و به تمام معنا بوده وهست
هیچوقت اون شبی رو یادم نمی ره که همه خونواده بیدار بودن و منتظر اعلام روئیت ماه و عید...
من کوچولو خواب بودم که آبجی یهو داد زد: صحرا روئیت ماه دیده شد!!! هنوزم این جمله رو میگیم و می خندیم. و بعدش به قول آبجی خواب برما حرام بود..
تا صبح مشغول پختن شیرینی عید می شدیم...
هی... فک می کنم خیلی بزرگ شدم...
بگردم تورو دخترکم. بزرگ شدی خب دیگه ;)
خااانوم شدی!
همه چی آرومه صحرا جونم؟ اوضا احوالات خوبه؟! چیزی نمیخوای برات بخرم بخوری؟!
آره عزیز همه چی آرومه
ولی من هنوزم قبول ندارم بزرگ شدنمو
وای صحرااااااا جون الهی بگردم آآآآآآآآآآآخی چقده خوشگل نوشتی نمی دونی خط به خط نوشته تو قورت دادم اینقدر که قشنگ و نوستالژی بود من شیرینی های عیدتونو می خوام همون که مث قطاب بود بح بح!
قربووونت برم بلادونا جوووونم
اگه عید اومدی اینطرفا در خدمتیم