خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

روز دختر

 

 

خداوند لبخند زد و از لبخند او؛ دختر آفریده شد... 

لبخندهای خدا روزتون مبارک

دفتر خاطرات خودم

از اونروزی که دفتر خاطرات ملت رو یواشکی خوندم افتادم به صرافت خاطرات روزانه نوشتن که با هدیه ی قشنگ قیچی السلطنه این میل نوشتنم دو چندان شد(ممنونم ازت گلم!) 

زمانیکه اومدم مشهد خاطراتمو تو یه دفتر می نوشتم در حد خزعبل که بعدش وبلاگ زدیم و دیگه کمتر توش نوشتم. امشب یاد اون دفتر افتادم و ازش یکی دوتا عکس با کیفیت در حد لالیگا گرفتم که در ادامه می بینین. بیشتر این دفتر خوشگل  رغبت رو در من ایجاد می کرد که توش بنویسم. (پیش خودمون بمونه اون دفترو واسه برادرزاده ی هشت سالم خریده بودم ولی واسه خودم نگهش داشتم! شرمم باد!)  

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: فرزندم خیلی نگرانتم الهی دورت بگردم الان داری چیکار می کنی تو اون شهر غریب؟ کی این عادت گندتو ترک می کنی که وقتی بهت زنگ می زنم جواب بدی و بعدا نگی خواب بودم هان؟! چاخان واسه چی به خونه گفتی با چند تا از دوستاتی و تنها نیستی هان؟ هیییی مادر نشدی بفهمی چی میگم هییییی!

فقدان

 واسه تو که ندیدن من سخت نیست و شک ندارم که به نبودنم عادت کردی آخه مگه واسه توی سنگدل فرقی هم میکنه؟ بر عکس من که هیچ چی نمی تونه جاتو واسم پر کنه و بارها و بارها خلا نبودنت رو وقتی باهام نبودی حس کردم.دیروز هرگز لحظه رفتنت رو باور نکردم و بهت از دست دادنت رو فراموش نمی کنم! لعنت به باعث و بانی این جدایی٬ لعنت به اون مهندس که طرح این جدایی رو ریخت و حموم و دستشویی خوابگاه رو یه جا تعبیه کرد که تو از دستم سر بخوری و بری تو توالت ای لیف عزیزم!

دفتر خاطرات دزدی

وای چقده حال میده وقتی دفتر خاطرات یه ناشناس بیفته دستت ای حال میده! ناشناس واسه اینکه بدون عذاب وجدان می خونیش. بالای یه کابینت متروکه تو آزمایشگاه رفتار اون دفتر رو پیدا کردم و چون تو اون آزمایشگاه تردد خیلی کم هستش بنابراین حدس زدم مال یه دانشجوی شصت قرن قبل از ما باشه ولی وقتی خاطرات یک ماهشو خوندم دیدم اواااا تاریخش مال آبان نود هستش یعنی طرف آشناست! و چه کسی می توانست صاحب آن دفتر باشد؟ دفتری که حتما از یه آزمایشگاه دیگه اومده اینجا! کم کم از نوشته هاش صاحبشو کشف کردم و از اونجایی که از اون انسان گنده خیلی بدم میاد مجبور شدم بقیه ش رو هم بخونم و همینطور قاه قاه بخندم! حساس نشو حساس نشو! شانس من خاطراتش اصلن اصلا شخصی نبود و همش مربوط به کار و آزمایشگاه بود و اصلا هم واسه یه نفر که اشرافی به قضیه نداره جذاب نبود! خوب دیگه توجیه بسه! 

یه جاش نوشته بود که امروز موشهام هم تلفات جسمی داشتن و هم روحی،‌جسمی اینکه چندتاشون مردن و روحی اینکه یکیشون دچار جنون شد فکر کنم به درد عاشقی مبتلا شده بیچاره :)))) یه خاطره هم اینجوری شروع میشد که "تعجب نکنید اگه تو این فاصله ننوشتم" گفتم واااا! این از کجا می دونست من الان می خوام دفترشو بخونم؟! یاد فیلم پرستیژ افتادم که انجیر و بوردون دفتر خاطرات همدیگه رو مثلا دزدکی می خوندن در حالیکه دقیقا صفحه آخر متوجه می شدن که طرف اینو واسه اون یکی نوشته! جل الخالق! 

خلاصه اینکه دکتر جون خیلی خوشم اومد از این کارت که دفترتو دقیقا تو آزمایشگاه ما جا گذاشتی ولی خوب چرا بالای کابینت گذاشتی که یادت بره برداریش و حتما الان داری در به در دنبالش می گردی آخه دیتاهات توشه!؟ در ضمن بر خلاف قیافه ی غلط اندازت، خیلی خوش خط نوشته بودی! ممنون واقعا!

من باشم که دیگه بخوابم

تحقیقات برکه الممالک نشون میده خواب بعد از ظهر اصلا هم خوب نیست ، واللللللللللللللللللللللللللههههههههههههههه . من که دیگه به غلط کردن افتادم و دیگه دستم داغ کردم که ظهر ها بخوابم ؛میدونید چرا؟ از بس خوا ب های به گفته استادم "شرر و ور" به گفته خودم "چرت و پرت" میبینم . میگی چی؟

یه بار خواب دیدم من و استادم برای اینکه پول پایانامم جور شه  رفتیم دزدی خونه خاله بنده، باورتون میشه رفتیم دزدی ؛جالبیش اینجا بود که رفته بودیم دزدی ولی زنگ در زدیم (این خواب دیگه تقصیر استادمه از بس از بی پولی و بی بودجه ای برا پایانامه حرف میزنن)

یه خواب دیگه هم دیدم که روم به دیفال:

جک و جیل یادتون میاد دوتا بچه خرس بودن ....

حالا من خواب دیدم من و بلادونا دوتا بچه  خوکچه ی بسیار بسیار زیبا و ملوسیم که دوقلوهای به هم چسبیده ایم اسما مونم "جیلز" و "جیلی" بود. یه عده ای هم همش دنبالمون میکردن که بگیرنمون کبابمون کنن بخورن ماهم هی میدوییدیم و من همش به این فکر بودم که بللی رو از خودم جدا کنم که اگه من به دام افتادم حداقل اون به پای من نسوزه

آقا گرگه>>مسئول خوابگاه ها؟!!

چند شبی میشه که از شانس کچلمون هر وخ خانوم ناظم میاد در میزنه برای حضور غیاب؛ جواب ما: یعنی کی میتونه باشه این موقع شب؟ 

نــــــــــــــعله؟ 

کیستَ؟ 

هااااااااااا؟؟ 

بیا توو؛ خودت بیا توو! 

در رو باز کن؛ تو باید یاد بگیری رو پای خودت بایستی!(چون در اتاق خرابه و هر کی میخواد بیاد تو یه ساعت با خودش درگیر میشه!) 

و... 

کلا آبرو نمونده

یاد خاطرات افتادم دوباره... 

دورانی که تو خوابگاه قائم هر پنج تامون هم اتاق بودیم؛ سرخوشی خونمون گاهی میزد بالا! 

یه شب که در سوئیت رو زدن؛ ممول رفت درو باز کنه. 

از پشت در به اون بنده خدا میگفت: تو کی هستی؟  

- منم. درو باز کنید! 

- منم کیه؟ 

- باز کنید لطفا! 

- نمیشه! شلمنده. اول باید دستتو از بین در نشون بدی! 

- باز کنید؛ منم 

- اُهُکی! زرنگی؟ اول دستتو ببینم(و یکم درو چفت کرد تا طرف دستشو بیاره تو!)  

ما که همه اونقدررررر بلند میخندیدیم که غش کرده بودیم وسط هال.

واااااااااااااای! خانوم بوق؛ مسئول اداره ی خوابگاه ها بود 

یه آن همه مــــــــــــــــــــــــــردیم؛ آب شدیم؛ ولی چه فایده!

 . 

چند بار دیگه هم این اتفاق افتاده ها؛ عبرت نمیشه که نمیشه که نمیشه 

میخوام برم

واااااااااااااااااااااااااای کی میشه این قسمت پایان نامم تموم بشه تا با خیال راحت این ۲ ماهو واسه PhD بخونم!!!!!!!!  هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟!! 

بابا من بعد از کنکورم بیام این قسمت انتهاییو میتونم انجام بدم. 

استاد راهنمای عزیز، جون بچتون بزار من برم دیگههههههههه. 

آخه کیو دیدی جمعه ی  تابستونم از خروس خون تا بوق سگ آزمایشگاه باشه؟؟؟؟ هاااااااااااااااااااا؟

تصادف با سران اجلاس!

از شانس کج ما؛ کنگره ی بین المللی آمار که قرار بود شهریور برگزار شه خورد به سران اجلاس!!! 

ولی از شانس چلاقمون؛ دقیقا همون زمانی که قرار بود برگزار شه( ۶ تا ۸ شهریور) دانشگاه علم و صنعت برگزار شد!! 

چرا بدشانسی؟ چون بعد عمری با خانوم ها و آقایون گروه دورهمی رفتیم مسافرت که خوش باشیم؛ ولی هر جا تصمیم شد بریم یا تعطیل بود؛ یا مسیرهای منتهی به اونجا تعطیل بود 

ولی خب ازونجایی که ما اصلا کم نمیاریم و نمیزاریم سران اجلاس جلو سرخوشی مارو بگیرن(منو که میشناسین) هر شب یکی از پارک های تهرونو زیرورو کردیم... 

خیلی خوش گذشت؛ خیلی 

گاهی یه مسافرت جوانانه دوستانه مجردی خانوم آقایی با بچه های باحال روزگار؛ میتونه روحیه تو درگون کنه! 

امیدوارم با انرژی بیشتری درسارو شروع کنم. 

دو ماه دیگه کنکور دارم

شهریور دوسال پیش

این روزا  خیلی داره منو یاد اون روزا میندازه...

وضع حمل!

  

برادرزاده م شش سالشه خیییلی جیگره از این دخترایی که ناز و عشوه تو خونشونه. با کلی آب و تاب تعریف کرده که دیشب خواب دیده دختر من به دنیا اومده (الهی قربونش بره مامان) و همچین منم خیلی خوشحال بودم.  

خوب خدا رو شکر که منم بالاخره فارغ شدم:)))))