دیروز سرِ رابطِ سریِ شیشه شویِ بخار شوی!!! شکست و امروز مجبور شدم با شیشه پاک کن بیفتم به جون شیشه ها ولی مگه این فنقل بچه گذاشت؟ همش می گفت این پیف پاک کن رو بده به من و همین که می دادم دستش در جزئی از ثانیه بطری پیف پاک کن نصف می شد ییهو! از بس سرعت عمل داره این دختر!گفتم بذار ببرمش تو وادی فلسفه و بهش گفتم ببین خاله دو روز دیگه تو بزرگ میشی و دیگه از این شیشه پاک کن که الان عاشقشی خوشت نمیاد و اونم گفت چرا من دوسش دارم! دیدم فایده نداره و زورم بهش نمی رسه منم ایندفه خودم رفتم تو همون وادی گفتم حالا دو روز دیگه همین آتیش پاره بزرگ میشه و نمیگه خر این خاله ی ما به چند! شایدم بگه اَاَاَاَاَه! باز عید شد باید برم سر بزنم به این خاله ی... ایشششش
ادامه مطلب یه کمیک هستش، ببینینش؛ شاید واسه شما هم پیش اومده باشه!!!
ادامه مطلب ...یه دوست دارم که همیشه ایمیل های تکراری واسم می فرسته ولی این ایمیلشو استثنائا تا حالا ندیده بودم و شایدم دیدم و به سادگی ازش گذشتم نمی دونم. الان که خوندمش خیلی خوشم اومد ازش. حس کردم باید به خاطر بسپرمش. می دونی قبلا اصلا با مفاهیمی از این دست آشنا نبودم و به نظرم دوست، دوست بود و در هر صورت خوب بود. اصلا این تئوری گل و خار برام ملموس نبود. ایکاش هنوزم همینطوری بود، می دونی!
البته لازم به ذکره چیزی که هنوزم تغییر نکرده اینه که همیشه بهترین دوستها مال منن، کلا از این نظر آدم خیلی خوش شانسی ام
امروز صبح رسیدم خونه. بعد 5 ماه همه چی همونجوری بود فقط ساختمونای نیمه ساز اینور و اونور خونمون ساخته شده بودن که خیلی قشنگ بودن همین! کلا هیچی و هیشکی ظاهرا هیچ فرقی نکرده بود که البته جای خوشبختی ست که همه چی سر جاشه و زندگی جریان داره ولی خوب بدیش به اینه که من خودم می دونم این چند وقت چه تغییرات خفنی داشتم و دیگه نمی دونم که آیا دیگران چه تغییرات درونی و حتی انفجار و تبدیل درونی داشتن. آخه مهمه که بدونم پدر و مادرم چیکار کردن و چی کشیدن. خواهرم و برادرام به کجا رسیدن و الان کجای کارن؟ عروس خانوما و آقا داماد چیکارن الان؟ ظاهرا هیشکی هیچ فرقی نکرده و منم همون آدم قبلی ام ولی من که می دونم همین 5 ماه که هم کوتاه بود و هم طولانی؛ زمان خیلی خیلی مناسبی بود واسه تغییر خیلی چیزا.
فردا خونه تکونی خونه ما رسما شروع میشه و امیدوارم که مث پارسال دقیقا تا لحظه ی قبل از سال تحویل طول نکشه و فوقش دوشنبه همه چی شسته رفته سر جاش باشه. فردا از آشپزخونه شروع می کنم و فقط خدا به فریادم برسه
آهای اونایی که پسرین و دست به سیاه و سفید نمی زنین: خیلی زرنگین! آهای اونایی که دخترین و خانواده محترم تا حالا همه کارا رو انجام دادن: خیلی خوش به حالتون
! آهای اونایی که کزتین: الهی بگردم، خییلی طفلکین
!
میییییییییی دونم تکراریه ولی باحاله:
یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟ کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟ یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟یارو می گه: بابا دیب، دیب!طرف میبینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه. اون میآد می پرسه: چی میخوای عزیزم؟یارو می گه: دیب!رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمیدونید دیب چیه؟رئیس هم هر کاری میکنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه... یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچههای داروخونه مثل همین آقا زبونش میگیره. فکر کنم بفهمه این چی میخواد. اما الان شیفتش نیست.رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش.میرن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو میپرسه: چی می خوای؟ یارو می گه: دیب!کارمنده می گه: دیب؟یارو: آره.کارمنه می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟یارو: آره.کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره توی یه مشمع مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی کارش.همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی میپرسن: چی میخواست این؟کارمنده می گه: دیب!میپرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!!!!
من میگم این عمو فیتیله ای ها بیان یه برنامه بسازن واسه این خوابگاهیای نابغه و اونا رو توجیه کنن که مردم آزاری کار بدیه و آخر عاقبت نداره و بگن که شب و نصفه شب در خوابگاه دانشجویی نباید فرکانس هرهر و کرکر و کل و سوت بلبلی و امثالهم بیشتر از ده ملیون هرتز باشه و هرکی اینکارو کرده سوسک شده!
ماجرا از این قراره که پریشب ساعت ۱۲.۴۵ وفتی بنده مشغول گوش دادن ۴ تا لیسنینگ بودم آخه امروز امتحان داشتم٬ این برکه و طراوت اومدن بالا سرم و در گوش همدیگه پچ پچ کردن و بعدش به ممدجواد حمله ور شدن! ممدجواد پسر آزاده ست که طفلی یه دو شب مهمون اتاق ما بود. آزاده وقتی رفته بوده تفتان - اگه اشتباه نکنم- این بچه رو به سرپرستی قبول کرده. بله این دو نفر به ممدجواد حسودیشون میشه انگار و می خواستن بزننش که من نذاشتم و با تلاش و کوششی وصف ناپذیر مانع حمله اونا به بچه شدم و از اونجایی که من در تکنیک های مربوط به دفاع شخصی بی رقیبم نذاشتم حتی یه تار موی بچه کم بشه ولی آخرش وقتی دیدم دست ور نمی دارن و دیگه کارشون به گریه و زاری و التماس رسید که بده فقط نوازشش می کنیم و اینا راضی شدم و دادم دستشون!
حالا این وسط یه لگدی به همدیگه زدیم و یه لگدی خوردیمو و یه چند تا هم جیغ انگار بدون اینکه خودمون بفهمیم از دستمون در رفته و خلاصه برکه فقط بند کفشای ممدجواد رو باز کرد و در این حین ییهو در اتاق بدون در زدن وا شد و کی بود پشت در؟ چند نفر بودن پشت در؟ یه نفر؟ ۲ نفر؟ ۳ نفر؟ نمی دونم من ۴ نفرشونو دیدم! یکیش سرپرست خوابگاه بود و بقیه بچه های خوابگاه و همشون با دو تا دستاشون قلبشون رو گرفته بودن و نفس نفس میزدن انگار بلانسبت سگ دنبالشون کرده و همشون با نگرانی دنبال مقتول٬ مجروح٬ تصادفی یا یه چی تو این مایه ها می گشتن! ما پرسیدیم: ها؟ چی شده؟ وحشت زده فرمودن: چیه؟ چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ ما فکر کردیم با این جیغ و داد و هوار یه نفر مرده یا رو به موته! ما هممون با صدای جیغ و داد و بیداد از خواب پریدیم و دلهره گرفتیم و از این حرفا! و ما با چشمای ۴ تا شده پرسیدیم: همین دو دقیقه که ما یه ذره سر و صدا کردیم اینطوری به شما استرس وارد شد؟ واااا! چه حرفها! در این هنگام یه نگاهی به ساعت انداختیم و برق ۳ فاز از کله مون پرید آخه ساعت ۱ نیمه شب بود و در حقیقت ما خیلی دور از جون خودمون بی شعور بودیم و کلی جماعت نخبه مملکت رو ترسونده بودیم! آخه از قضا شب قبلش دخترای خوابگاه بهار ۲ دچار گاز گرفتگی شده بودن و نصفه شب ۳۲ نفر راهی بیمارستان شده بودن طفلیا! و حالا اینا ترسیده بودن حسسسابی! دیگه از گاردی که گرفته بودیم شیرجه زدیم پایینو و افتادیم به دست و پاشون که ببخشید و عذر می خوایم و اینا!
اونشب غائله خوابید ولی هنوز که هنوزه روایت های مختلفی که از اتفاق اون شب نقل می شه به گوش ما می رسه و ما هی شرمنده می شیم. اگه احیانا خبر قتل و غارت و خودکشی با سر و صدای فراوان از خوابگاههای این ولایت به گوشتون رسید نترسید نترسید ما همه با هم هستیم که گند زدیم به یه مکان عمومی مث خوابگاه! البته اینم گفته باشم که این خوابگاه ما هم با اینکه نو سازه ولی تا حالا بارها خرابی های داغون خفن داشته و یحتمل چند وقت دیگه میریزه پایین٬ دیگه اگه خوبی بدی دیدین حلال کنین!
راستی عکس بچه آزاده یعنی ممد جواد رو گذاشتم تو ادامه مطلب:
ادامه مطلب ...بلاخره امروز تمام تست های باحال و بی نظیر این طرح پایلوت تموم شد و می مونه کارهای بیوشیمی که میفته برا بعد عید و از بعد عید هم ایشالله پایان نامه شروع میشه. چقدر دلم تنگ میشه واسه این روزای قشنگی که گذشت٬ واسه اون لحظاتی که کارت ست میشه و از خواشحالی تو هوا کله ملق می زنی. واسه اون روزایی که من و هدی به همراه آقای صادقی عزیز نور مناسب واسه مرکز تحقیقات علوم اعصاب رو تنظیم کردیم. واسه روزایی که تو آزمایشگاه رفتار به خاطر آزمایشای حساسمون نفس تو سینه حبس میشد٬ واسه آزمایشایی که باید من با پروانه گیر٬ پروانه های واترمیز رو می گرفتم. واسه همه چی... و خیییلی خوشحالم که بعد از عید بارها و بارها باید این کارها رو تکرار کنم. خدایا شکرت
پ.ن: فقط هدی می فهمه که من چی میگم!
بلاخره بعد بیستم که اینقدر منتظرش بودیم رسید و ما نوگلان باغ زندگی تصمیم گرفتیم به آرزوهامون در طول این یک ماه و اندی امتحانات پدر در بیار جامه عمل بپوشانیم و بریم یه سفر کوتاه به یکی از شهرهای دیدنی اطراف. ولی وقتی خواستیم بریم هوا بد شد و ما از پا ننشستیم و رفتیم یکی شهر نزدیکتر خوش آب و هوا. جاتون خالی خعلی خوش گذشت و برای لحظاتی به درازای یک روز٬ دنیا و هم فیهاشو به فراموشی سپردیم و فقط خندیدیم. فروغ از شهرشون اومده بود واسه یکسری از کارهاش به همراه آزاده و مطهره و زهره و آبجیتون مسافرای دیروز بودیم.
دیشب ماکارونی درست کر دم واسه ناهار امروز که بریم در دامان طبیعت ولی امروز که از خواب پاشدیم ییهو دیدیم داره بارون و برف و بارون میاد همچیییین! بنابراین ما هم می چسبیم به دامان خوابگاه و همینجا دور همی ناهار می خوریم! الانم در دانشکده و انیمال هاوس به جهاد علمی مشغولیم:)))))))
اعتراف نوشت: امتحانات ما در بیستم به پایان نرسید آخه استاد معظم خبر نداشتن که امتحانه و سوال طرح نکردن و مدیر گروه محترم همه تقصیرها رو انداختن گردن باریک ما که تقصیر خودتونه که امتحانا رو تو بازه زمانی برگزار نکردین! یکی بگه آخه مهندس! کلاس خود جنابعالی هنوز بعد از بازه امتحانی در حال تشکیل بود!بله! کلا امتحانو موکول کردن به یک شنبه که ما گفتیم زرشک! حالا یه روز در هفته آینده میریم امتحان آخری رو بدیم!خاااااااااااااااااک!
بدقولی من که دیگه شهره خاص و عامه و همه میدونن تا اونجا که من خیلی کم یادم میاد واسه یه قرار منتظر کسی مونده باشم چون همیشه ملت رو منتظر گذاشتم. تا حالا هم هر کی سعی کرده این عادت بد من رو ترک بده متاسفانه با شکست مواجه شده!
یکی از این آدما برکه هست که تمام سعی خودشو بکار گرفت آخه قرارمون ساعت ۶ دم در بود و من ساعت ۶ خواب بودم هنوز! اونم برای تنبیه من که بارها اینکارو باهاش کرده بودم٬ نیومد و منم تنبیه شدم و با یکی دیگه رفتم! برکه من واقعا متاسفم که تربیتت رو من اثر نداشت
یه عکس یادگاری من و برکه داریم که گذاشتم تو ادامه مطلب. اون آماده بود و موهاشو آب شونه کرده بود که من پریدم وسط! ببخشید که سر و وضع من بهم ریخته ست:
ادامه مطلب ...
اینروزا هر کار باحال و بی حالی که می خوام انجام بدم موکولش می کنم به بعد از بیستم! نه تنها من که برکه و آزاده و فم (fam) حتی! گرچه همیشه تو امتحانا به خودمون میگیم بذار این امتحانا تموم بشه بعدش می ترکونیم! و بعدش به کل یادمون میره! حالا جوجه ها رو بعد از بیستم می شماریم.
هر کس به طریقی دل ما می شکند٬
ولی تو خیلی خلاقیت به خرج دادی! آفرین!
.
.
.
نمی دونم کی دست برده تو شعر ولی قشنگ بود.
بعد مدتها آپ کردم که از درس و دانشگاه بگم حیف که وقتش نیست٬ ولی محض اطلاع بعضیا سه شنبه امتحانی داریم بس بزرگ که حال خوندنشم نداریم بس که زیاده. درس و دانشگاهه دیگه!
دیگه ببخشین مارو زیاد آپدیت نمی کنیم٬ ایشالله بعد از امتحانا ٬قویبون همتون :دی
این پست صرفا در جواب این پست بود!