اینم از سیزده بدر که بنده اونو با تمام رسومش بی کم و کاست اجرا کردم و طبق سنوات گذشته هر چی سبزه بود رو با گره شل، فرانسوی، کور و کر حتی به هم گره زدم!
اگه خدا بخواد، فردا بنده راهی ولایت غربت هستم و میریم که داشته باشیم سال جدید و فعالیت بیشمار و دختر زرنگ و از این حرفا.
ای کسانیکه فردا لازم نیست واسه ادامه زندگیِ بعد از تعطیلات برین ولایت غربت: خوش به حالتون، عجب سعادتی نصیبتون شده.
ای کسانیکه به شهر و کاشانه ی خویش شتافتید، بدانید و آگاه باشید بازگشت همه بسوی خوابگاه است.
یادمه یه زمانی یه جایی کار می کردم که وقتی مرخصی بودم و اونجا رو نمی دیدم باوجودیکه واسه خودش یه کابوس بود و من اصلن اصلا دل خوشی از محل کارم نداشتم ، دلم واسش تنگ میشد!!!! چی میشد الان من همین حس رو نسبت به محل تحصیلم داشتم و یه ذره، میگی نه، اپسیلون دلم واسش تنگ میشد که الان مجبور نباشم یه وزنه اِن کیلویی اندوه رو رو سینه م تحمل کنم!
خب دیگه، گریه بسه. یه متن خیلی قشنگ خوندم از وبلاگ خیلی قشنگ تر جوگیریات، حتما بخونینش.
امیدوارم پس فردا با یه انرژی مثبت و توپ وبلاگو آپدیت کنم.
ما پارسال تو خوابگاه قائم یه کاری کردیم که قرار بود من تو وبلاگ نقلش کنم. یه شب که فقط من و برکه و فیروزه خوابگاه بودیم ساعت نزدیکای 11 بود که زنگ در سوئیت 6 رو زدن و وقتی من اومدم درو باز کنم از تو آیفون صحرا و الناز رو دیدم که تازه اون موقع به خاطر کارای آزمایشگاهیشون داشتن از دانشکده میومدن و خوب آخرین ساعت مجاز ورود-خروج 10 شب بود. در همون سیم ثانیه من یه نقشه پلید کشیدم و خیلی آروم بهشون گفتم که خانم باقری (مسئول وقت اداره خوابگاهها) تو سوئیتن الان!!! و تا گوشی رو گذاشتم به برکه و فیروزه گفتم بدویین چادراتونو بپوشین بشینین رو مبلای روبروی در، اونام متعجب هی می پرسیدن چی شده؟ واسه چی؟مگه کی بود؟ ماجرای دروغ رو گفتم بهشون و اونام که پایه، سریع با چادر نمازای گل گلی در مواضع یاد شده قرار گرفتیم و تا اونا با آسانسور 3 طبقه رو بیان شروع کردیم با افراد تخیلی روبرومون حرف زدن. صحرا و الناز کلید انداختنو درو واکردن و مث دوتا دسته گل، مغنعه ها جلو کشیده یواش یواش اومدن تو و همزمان مانتو هاشونم به زور می کشیدن تا روی زانوهاشون! من و برکه که دیگه فرو رفته بودیم تو مبل و طوریکه اونا نبینن رسما مرده بودیم از خنده و فقط فیروزه خیلی جدی حرف میزد و می گفت "خانم باقری الان مساله دیر یا زود اومدن بچه ها مطرح نیست، خوب گاها کارای ما تو دانشکده طول می کشه، الان مساله اینه که..." دیگه اونام آهسته و البته با کمی دلهره وارد هال شدن و دیدن که سر کاااااااااااارن و دیگه ما پکیدیم از خنده:))) بعدا اونا گفتن که وقتی ما رو چادر به سر دیدن فکر کردن مرد هم هستش و اونطوری رعایت امور رو کردن!
پ.ن: یه ترانه پیدا کردم که وقتی گوش میدم این شکلی میشم خیلی باحاله. صدای خواننده خوبه ولی حکمت این آهنگ و شعرش و اون صدای کلفت وسطش و همچنین خواننده فیت رو نمی فهمم!
جناب آقای جعفری نژاد بزرگوار، نویسنده ی باذوق وبلاگ زیبا و به نظر من باحالِ مجموعه عرائض آقای بلاگر به دوستاشون پیشنهاد این بازی رو دادن که ما هم رو هوا زدیم!
بازی به این صورت هست که سال نود رو تو یه تصویر خلاصه می کنیم.
اینم تصویر بنده؛ نه نه این عکس من نیستا، عکس انتخابی منه!
تقریبا اردیبهشت نود بود که کار بنده با این موجودات کلید خورد و دقیقا تا اواخر اسفند نود ادامه یافت. همچین رسما روزهای زندگی من و صدالبته همه رقمه تعطیلات من رو مال خود کردند و کلا زندگی منو تحت الشعاع قرار دادند. خدا ازشون بگذره آخه همشون توسط آبجیتون به قتل رسیدن! من از اینا خیلی چیزا یاد گرفتم شاید یه روز بهتون گفتم:))
اون اولا که دنبال عنوان واسه پایان نامه بودم، اصلن اصلا نه می خواستم و نه فکرشو می کردم که بخوام 24 ساعت با این موجودات زیر یه سقف زندگی کنم! بیشتر دنبال یه کارِ تر و تمیز بودم ولی... دست روزگار مارو با اینا همدم کرد و الان فقط امیدوارم که امسال کارم باهاشون بیشتر از 6 ماه طول نکشه به امید خدا!
1- نمی دونم حکمتش چیه ولی من از روزی که اومدم خونه هر شب تاساعت 2 الی 3 نیمه شب می شینم وبگردی و اصلن اصلا خوابم نمیاد ولی دیشب که تصمیم گرفتم یه دو تا لیسنینگ گوش بدم _ بلکم بفهمم این ببعی کلاه قرمزی اینا چی میگه! _ هنوز ساعت یک نشده همچین خوابم میومد عجیبا غریبا! تا ساعت دو هر دقیقه 4 تا چرت زدم آخرشم رفتم خوابیدم! می دونی!
2- قرار بود من و طراوت تو عید بشینیم زبان بخونیم تا تو آزمون بعد عید واسه مدرک زبان اجباری شرکت کنیم و شاید دری به تخته خورد شدیم 100! اما من...
3- گفته باشم که من قرار نبود تو عید حتی یک کلوم فعالیت علمی از خودم در وکنم و می خواستم مث فرنگیا که میرن تعطیلات و فقط و فقط خوش می گذرونن رفتار کنم ولی امان از دهانی که بی موقع باز شود! اومدم به استاد راهنما دقیقا همینو بگم ولی برعکسش از آب دراومد و اونم گفت ببینیم و تعریف کنیم یعنی اینکه... آخه به منم میگن آدم عاقل؟
4- بهار خییییلی خوشگله!
دروغ چرا؟! با دیدن کلاه قرمزی مث ملت،
ذوق نمی کنم قشنگه ها، اصن من از همینجا دست خلاقیت سازندگانش رو می بوسم
با اینحال من می تونم ازش بگذرم و خیلی دلم واسش غنج نمیره.
ولی... ولی این نمایش بازی کردن این قسمت پنجم شون خعلی باحال بود خدایی خندیدم. یعنی آدم یه چیزایی تو تلویزیون می بینه به آینده سیما امیدوار میشه! می دونی!
نمایش یه خواستگاری بود با بازی:
قندون! در نقش عروس
فامیل دور در نقش مادر عروس
پسر عمه زا در نقش پدر عروس
ببعی در نقش برادرز اند سیسترز؟! راستش دقیق متوجه نشدم این فرنگی حرف می زنه من نمی فهمم:)
حالا خانواده داماد:
یه استکان چای در نقش داماد
کلاه قرمزی در نقش مادر داماد
جیگر (بلا نسبت جیگر، همون الاغ) در نقش بابای داماد
خلاصه بگم اینا از اول شروع کردن به شاخ و شونه کشیدن که پسر ما از این خرده چای ها که باهاش چای کیسه ای درست می کنن نیست و خوب دم کشیده و از تو جوب ورش نداشتیم بریزیم تو استکان و اینا و از اونور خانواده عروس می گفتن خواستگارای قبلی دختر ما قوری و سماور بودن حتی یه خواستگار خارجی داشته به اسم هات چاکلت که انگار شیرین بوده یعنی هوو سر عروس:دی تازه دخترشون قند حبه و شکر هم نبودا از زمانیکه چغندر بوده واسش زحمت کشیدن تا حالا! حسابی زدن تو برجک خانواده داماد ولی بعدش به خودشون گفتن دخترمون داره نم می کشه و بیشتر از این بمونه ترش میشه و دیگه راضی شدن به این وصلت :)))
آره دیگه تولد دو تن از نوابغه! حدس بزنین کیا تو این وبلاگ فروردینی هستن؟ صد آفرییییییین! صحرا و برکه که به ترتیب 4 و 5 فروردین به دنیا اومدن قدرت خدا! آخه نوروزم وقت به دنیا اومدنه؟ یا اسفند به دنیا می یومدین یا بعد سیزده به در! والله! اون ننه بابا چه گناهی کردن که شما ییهو فیلتون یاد هندوستان کرد هان؟! حالا اونا هیچی فکر منو نکردین که بعد تعطیلات که اومدم باید عیدیمو بدم واسه کادوی شما هان؟!
من از طرف خودم، نوابغ، دوستان و خانواده محترم آقای رجبی تولدتون رو تبریک میگم بهتون و امیدوارم که امسال واستون سرشار از بهترین ها باشه. علی الحساب این عسک کادو های مارو داشته باشین تا بعد. نمی دونم چیه ولی حدس می زنم توش روغن مار باشه واسه بهبود کمردرد! خوب پایان نامه ست، دیگه چی بگه آدم! ایشالله که همیشه بخندین و به خوبی و خوشی دفاع کنین یم!
ببین من سعی می کنم سعی می کنم نوشته های ملت رو که دزدیده میشن و تبدیل به ایمیل میشن رو کپی پیست نکنم بیارم اینجا! یعنی من یه همچین آدمی ام! ولی این یکیو انصافا نتونستم از خیرش بگذرم اصلا گذاشتم واسه اون وختایی که لازم میشه! می دونی!
سخنرانی ونه گات در مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه MIT :
لطفا کرم ضد آفتاب بمالید!اگر میخواستم برای آینده ی شما فقط یک نصیحت بکنم، مالیدن کرم ضد آفتاب را توصیه میکردم. آثار مفید و دراز مدت کرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالی که سایر نصایح من هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی جز تجربه های پر پیچ و خم شخص بنده ندارند. ... اینک این نصایح را خدمتتان عرض میکنم:قدر نیرو و زیبایی جوانیتان را بدانید، ولی اگر هم ندانستید، مهم نیست! روزی قدر نیرو و زیبایی جوانی تان را خواهید دانست که طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور کنید تا بیست سال دیگر، به عکسهای جوانی خودتان نگاه خواهید کرد و به یاد می آورید چه امکاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده اید. آن طور که تصور می کردید چاق نبودید. همه چیز در بهترین شرایطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشید. نگران آینده نباشید. اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط این را بدانید که نگرانی همان اندازه مؤثر است که جویدن آدامس بادکنکی در حل یک مساله ی جبر. مشکلات اساسی زندگی شما بی تردید چیزهایی خواهند بود که هرگز به مخیله ی نگرانتان هم خطور نکرده اند، از همان نوعی که یک روز سه شنبه ی عاطل و باطل ناگهان احساس بد پیدا می کنید و نسبت به همه چیز بدبین میشوید!با دل دیگران بی رحم نباشید .عمرتان را با حسادت تلف نکنید.
گاهی شما جلو هستید و گاهی عقب.
مسابقه طولانی است و سر انجام، خودتان هستید که با خودتان مسابقه میدهید.
ناسزا ها را فراموش کنید.
اگر موفق به انجام این کار شدید راهش را به من هم نشان بدهید.
نامه های عاشقانه ی قدیمی را حفظ کنید.
صورت حسابهای بانکی و قبضها و ... را دور بیاندازید.
اگر نمی دانید می خواهید با زندگیتان چه بکنید، احساس گناه نکنید.
جالبترین افرادی را که در زندگی ام شناخته ام در 22 سالگی نمی دانستند می خواهند با زندگیشان چه کنند.
برخی از جالبترین چهل ساله هایی هم که می شناسم هنوز نمیدانند.
تا میتوانید کلسیم بخورید.
با زانوهایتان مهربان باشید.
وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید کمبودشان را به شدت حس خواهید کرد.
ممکن است ازدواج کنید، ممکن است نکنید.
ممکن است صاحب فرزند شوید، ممکن است نشوید.
ممکن است در چهل سالگی طلاق بگیرید، احتمال هم دارد که در هشتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان رقصکی هم بکنید.
هرچه می کنید، نه زیاد به خودتان بگیرید، نه زیاد خودتان را سرزنش کنید.
انتخابهای شما بر پایه ی 50 درصد بوده، همانطور که مال همه بوده.
دستورالعملهایی که به دستتان میرسد را تا ته بخوانید، حتی اگر از آنها پیروی نمی کنید.
از خواندن مجلات زیبایی پرهیز کنید.
تنها خاصیت آنها این است که بشما بقبولانند که زشتید.
با خواهران و برادران خود مهربان باشید.
آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوی تنها کسانی هستند که بیش از هر کس دیگر در آینده به شما خواهند رسید.
به یاد داشته باشید که دوستان می آیند و می روند، ولی آن تک و توک دوستان جان جانی که با شما می مانند را حفظ کنید.
برای پل زدن میان اختلافهای جغرافیایی و روشهای زندگی سخت بکوشید، زیرا هرچه بیشتر از عمر شما بگذرد، بیشتر پی می برید که به افرادی که در جوانی می شناختید محتاجید.
سفر کنید
برخی حقایق لاینفک را بپذیرید:
قیمتها صعود می کنند، سیاستمداران کلک میزنند، شما هم پیر میشوید.
و آنگاه که شدید، در تخیلتان به یاد می آورید که وقتی جوان بودید قیمتها مناسب بودند، سیاستمداران شریف بودند، و بچه ها به بزرگترهایشان احترام میگذاشتند.
به بزرگترها احترام بگذارید.
توقع نداشته باشید که کس دیگری نان آور شما باشد.
ممکن است حساب پس اندازی داشته باشید.
شاید هم همسر متمولی نصیبتان شده باشد.
ولی هیچگاه نمی توانید پیش بینی کنید که کدام خالی میشود یا بشما جاخالی می دهد.
خیلی با موهایتان ور نروید وگرنه وقتی چهل سالتان بشود، شبیه موهای هشتاد ساله ها میشود.
نخ دندان به کار ببرید .
در شناخت پدر و مادرتان بکوشید ،هیچ کس نمی داند که آنان را کی برای همیشه از دست خواهید داد.
دقت کنید که نصایح چه کسی را می پذیرید، اما با کسانی که آنها را صادر می کنند بردبار و صبور باشید.
نصیحت ، گونه ی دیگر غم غربت است.
ارائه ی آن روشی برای بازیافت گذشته از میان تل زباله ها، گردگیری آن و ماله کشیدن بر روی زشتی ها و کاستی هایشان و مصرف دوباره ی آن به قیمتی بالاتر از آنچه ارزش دارد، است.
اما اگر به این مسایل بی توجه هستید لااقل حرفم درمورد کرم ضد آفتاب بپذیرید.
امروز از ساعت 8:15 که بیدار شدم تا همون لحظه ی سال تحویل بنده داشتم می دویدم و حتی هنوز پای سفره ننشسته بودم که شبکه استانی دسته گلمون غافلگیرمون کرد و درحالیکه زیر نویسش 51 ثانیه مونده به تحویل سال رو نشون می داد، ییهو توپ تحویل سال شلیک شد در حالیکه من و داداش کوچکه بهت زده وایساده بودیم! ولی در جزئی از ثانیه خودمون رو جمع و جور کردیم و همه مراسم و آیین تحویل سال نو که در گرفتن عیدی از پدرو مادر عزیز خلاصه می شد رو تمام و کمال انجام دادیم:))
بلافاصله 1 ساعت بعد سال تحویل مهمونای ما اومدن و ما هم در اقدامی غیر منتظرانه عصر بلافاصله بعد ناهار منزل رو به قصد عید دیدنی ترک کردیم خیلی حال داد! خونه خاله و دایی و عموها رفتیم و خونه عموها سوتی هم دادم قشنگ. کلا با فامیل پدری خیلی ارتباط نداریم بخصوص من! خونه عمو بزرگه رو بعد از 70سال رفتم و خود عمو بزرگه رو بعد 60 سال دیدم ماشالله خوب مونده بود به ژن طول عمر تو خانواده امیدوار شدم:دی. عمو بعدیه از دیدن من ییهو خیلی رمانتیک شد! آخی! آخی! چپ و راست به من می گفت خوش اومدین خوش اومدین!
امروز کشف کردم خواهرم پا به ماهه! من همش فکر می کردم 7 ماهشه ولی تازه امروز فهمیدم که 7 روز دیگه میره تو ماه 9! دیگه ییهو مهربون شدم و همش بهش می گفتم تو دست نزن به هیچی، نمی خواد این کارو بکنی، در حالیکه تا همین دیروز همش سرش غر می زدم که اینکارو بکن اونکارو نکن! الهی بگردم! از دیدن خانومای باردار هم آرامش می گیرم و هم دلشوره! خودشون یه جورایی آرومن و آرامش رو القا می کنن ولی همینکه یادم میاد چه بحرانی رو دارن می گذرونن دلم واسشون کباب می شه.
امسال اصلا وقت نشد به ملت مسیج بدم واسه تبریک سال نو به استثنای طراوت البته و از کسی هم انتظار نداشتم طبیعتا که اس بده ولی ملت حسابی غافلگیرم کردن و کسایی که اصلا فکر نمی کردم منو یادشون باشه معرفت به خرج دادن. جالب بود برام. دم همه با معرفتا گرم
نگفته پیداست که امسال سال برداشت محصول ما نوابغ وطن هست همچین قراره جون
بکنیمو پوستمون کنده بشه و بی گمان نظیر این سال رو خیلی کم داشتیم تو زندگیمون. منظورم امر
مقدس دفاع و امتحان پی اچ دی هست فقط خدا به خیر بگردونه الهی
درود و دو صد سلام( میشه دویست و یکی ) بر شما دوستان وبلاگی گل جیگر طلا و نابغه های اگورپگوری. دیگه سال 90 داره تموم میشه و داریم وارد سال 91 میشیم و پارسال سال 89 بود!!! و اینا همش یه عالمه حرفه که وقتش نیست و البته حالشم نیست که بگم(گریه شدید حضار)
این دم آخری سال به فکر افتادم که نکنه این چند وخ آشنایی با شما حرفی زده باشم و دلی ترکونده باشم!دوستان تو رو خدا حلالم کنید وگرنه نمی بخشمتون از ما گفتن بود. قول که نمیدم ولی سعی میکنم سال جدیدی کمتر اذیتتون کنم
ایشالله سال جدید همه به آرزوهای قشنگشون برسن(آرزو مگه زشتم میشه؟ اگه هست که به اونام برسن) و ما نوابغ وطن هم همگی تا عید سال دیگه دفاع کنیم و پی اچ دی قبول شیم تا جلو در و همسایه و استاد راهنما و مدیر گروه و... خیط نشیم(انگیزه م تو حلقم) و دیگه اینکه همه همه همه سالم باشن و پیروز و سعادتمند و یه آرزوی خیلی گنده دارم برا وطن که امیدوارم به حق علی (اسمایلی ریحانه) خیلی زود زود ایران عزیز تبدیل بشه به یه کشور توپ درجه یک باحال و شاد و بی حریف و تو همه عرصه ها عزیز و مقتدر؛ الهی آآآآآمین.
دوستای گلم عید نوروز رو تبریک میگم به شما و خانواده های عزیزتون. سر سفره موقع تحویل سال واسه همدیگه دعا کنیم.