خییییلی جالبه! من که این عکسو نگاه می کنم واقعا هیجان زده میشم! انگار مادرمه تو فنچولیتش یعنی شباهت در حد پروردگار. عکسو گذاشتم تو ادامه مطلب:
خدایا شکرت!
قرار بوده مهر پارسال شروع بشه این کار عملی پایان نامه ما که نشد تا بعد عید و بعدشم تا همین هفته! گروه کنترل رو شروع کردیم که الان کشف کردیم باید قبلش یه جراحی فنچول می شدن. تازه بعد از اونم تا بخیه هاشون خوب بشه یه دو - سه هفته ای طول می کشه! امروز دکتر دسته گلی که بنده به آب دادم رو فهمیده و جا خورده همچیییییین! فک کن! من این پروپوزال رو نوشتم و خودم نمی دونم چه گروه هایی دارم و چه گروه هایی ندارم! هیچی دیگه فردا میایم جراحی می کنیم تا دو هفته دیگه. می خوام بدونم آهای شماهایی که پایان نامه داشتین؛ پایان نامه یعنی همین؟
خدایا شکرت!
هفته گذشته سه جلسه تدریس رسمی داشتم٬ اولیش رو استاد مسئول درس کلا بالا سر من حضور نداشت و بنده هر سوتی که خواستم دادم و هیشکی هم نفهمید٬ دومیش خیلی خوب بود هم مطالب رو خوب و قابل فهم گفتم و هم بازخورد مثبت از دانشجوها داشتم و به خودم واقعا امیدوار شدم ولی در جلسه سوم مسئول درس اومدن و مث چی نشستن ته کلاس و زل زدن به نحوه تدریس بنده! منم مجبور شدم خیلی دست به عصا حرف بزنم و مطالب رو طوری بگم که بشه حتما به یک کتاب رفرنس داد. این شد که نه با دانشجوها ارتباط برقرار کردم و نه تونستم اونجوری که قابل فهم باشه تدریس کنم. اونام در تایید سخنان من هی پشت سر هم خمیازه می کشیدن. خلاصه اینکه تدریس یه موضوع به گروهی که کلا نسبت به موضوع درس اطلاع زیادی ندارن و شاید بعضی چیزا برای اولین بار به گوششون می خوره همچینم کار سختی نیست؛ سختی کار وقتیه که گروه هدف شاید از تو هم به موضوع مسلط تر باشند و یا حداقل تجربه شون تو اون کار از تو بیشتر باشه. بنابراین یه نصیحتتون می کنم بنویسین رو کاغذ بذارین تو جیب تون: گاهی وقتا آدم اول راهه ولی فکر می کنه که تمام مسیر رو با موفقیت پیموده در حالیکه حالا حالاها باید عرق بریزه و فعالیت از خودش در وکنه!
هفته پیش رو هم سه جلسه دارم که میرم تجربیات کسب کنم. می تونم بعدش بیام به شما هم بگم تا بنویسین رو کاغذ بذارین تو جیبتون:)))
دیدی یه روزایی هست که حال و حوصله نداری؟ که نمی خوای حرف بزنی و اظهار نظر کنی؟ وقتایی که حاضری فقط شنونده باشی و تماشاچی؟ دیدی؟
امروز موضوع کلاس دیسکاشن هپی نس بود و منم که هپی بودم گر و گر! اصلا از خواب که بیدار شدم انگیزه در من فوران می کرد
آآآآآخی الهی که خاله به قربونش بره! دیروز جیگرطلای اگور پگوری به دنیا اومد و الان دو روزه که فرود اومده به دنیای خاکی ما. ایشالله که این دنیا واسش سرشار از خیر و خوبی و سلامتی و پیشرفت و خلاصه همه ی چیزای خوب باشه. خیییلی جالبه وقتی یه آدم می تونه با اومدنش اینقدر شادی بیافرینه اینقدر روحیات اطرافیانش رو دستخوش تغییرات قشنگ و لطیف کنه.
و اینک من؛ دختری تنها در آستانه فصلی گرم باید حالا حالا ها صبر کنم تا برم خونه تا جینگول رو ببینمش:((
این بروبچ تعریف می کردن که سر کلاس دیسکاشن زبان٬ مدیر جلسه پرسیده که اگه شما می تونستین برای لحظاتی نامرئی بشین کجا می رفتین؟ و یک از آقایون جواب داده که پابلیک بث! و اونم البته از نوع زنونه ش
مطهره گفته که من می رفتم پیش کسایی که ازشون بدم میاد و وسایلشون رو جابجا می کردم تا بترسند!!! عاطفه میره یه بانک یا طلافروشی رو می زنه!
من میرم تو جمع هایی که همیشه آرزوشو داشتم و حداقل الان نمی تونم بینشون باشم. گرچه لذت بودن تو این جمعها به اینه که شناخته شده باشی و تو هم جزو اونا باشی ولی خوب کاچی به از هیچی! مثلا اینکه دور برت گروه حاتمی کیا یا سراج باشه! وااااااااااااااای! و یا این پروفسورهای باحال که فقط عکس و فیلمشونو دیدم! وووووووووی!
هی! تو چی؟
خسته و کوفته اومدم تو اتاق٬ هیشکی نبود برکه و عاطفه خونه هستن و نفر چهارم هنوز نیومده و ایشالله که حالا حالاها نیاد پیشمون
به خاطر استعداد عجیبی که ما آدمها در به هم ریختن دور و برمون داریم٬ اتاق نیمه کنفیکون بود. برنامه ی در دست اجرا فقط خواب بود اونم ساعت ۹:۳۰ ؛بلا نسبت مرغ! ولی دوست داشتم قبلش یه آهنگ گوش بدم که فکرمو از معجون اتفاقات رنگارنگ و کسل کننده و خسته کننده امروز دور کنه.
این ترانه رو انتخاب کردم و ییهو تو گویی صبحه و تازه از خواب بیدار شدم و شروع کردم به ژانگولر بازی و حرکات من در آوردی اسپنیش! و انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش همچو یه فروند گوشت کوبیده وارد اتاق شده بودم!! والله به عمرم هیشکی این استعداد ناشکفته من رو کشف نکرده بود؛ آخه همچین جلو آینه و شیشه پنجره اتاق با اعتماد به نفس حرکات موزون از خودم در وکردم که فکر نمی کنم خود خواننده ش هم همچین حسی عمرا بهش دست داده باشه! بعدش یواش یواش اتاق رو هم مرتب کردم! جل الخالق!
شما وقتی خیلی خیلی خسته هستین هم جسمی و هم روحی چیکار می کنین؟ نقشه ی خاصی دارین؟ بگین بلکم بشه زد به یه زخمی.
دیروز با بروبچ رفتیم تفریحات سالم. ما دانشجویان آویزان اتوبوس های شرکت واحد٬ دفعه های قبل که با اتوبوس می رفتیم تفریحات٬ همیشه ملت تو مسیر بند گلستون رو به همدیگه نشون می دادن و بنابراین ما فکر می کردیم که اونجا خیلی توپه. واسه همین تصمیم گرفتیم واسه صبحونه و ناهار بریم اونجا. وقتی رفتیم بند گلستون هر چی گشتیم یه جای توپ با یه ویوی عالی پیدا نکردیم واسه همین فقط صبحانه رو همونجا خوردیم و رفتیم پارک جنگلی. اونجا ولی خیلی توپ بود. عصرشم که در حال بازی خفن منچ بازی!! بودیم٬ خدا دید ما قرار نیست برگردیم واسه همین یک بارون زد که دیگه ختمش بود. پارک هم اعلام کرد که احتمال داره سیل راه بیفته. بنابراین مث موشهای آب کشیده با همون اتوبوس برگشتیم خوابگاه.
جای همتون خالی مخصوصا داداش کوچیکه.یه چند تا عسکه تو ادامه مطلب و گذاشتم که دلتون بسوزه و دفه بعد باهامون بیاید
امروز با این جوجه ها آزمایشگاه داشتیم و من و آزاده تدریس می کردیم. کلا زمانیکه جوجه ها پسر هستن٬ حساب کار دستمونه و می دونیم که از اول تا آخر ادا و مسخره بازی در میارن. البته اگه مدرس همجنس خودشون باشه مث بچه آدم میشینن گوش میدن. اونا قرار بود اثر بعضی از داروها که باعث تضعیف و تقویت کار قلب قورباغه میشه رو بصورت عملی ببینن. به این ترتیب که ما روی قلب اکسپوز شده ولی متصل به بدن قورباغه ی زنده که نخاعش تخریب شده و هیچ حسی نداره داروهای فوق رو می ریختیم و اونا هم اتفاقاتی که واسه قلب میفته رو میدیدن. اول یک داروی تضعیف کننده کار قلب (استیل کولین یا متاکولین) رو روی قلب ریختیم و ضربان قلب کم و کمتر شد ولی برخلاف همیشه دچار ایست قلی شد و دیگه ضربان نداشت که اونم راه حل داشت یعنی ریختن یک داروی تقویت کننده کار قلب (آتروپین و آدرنالین). ما اینکارو کردیم ولی قلب برنگشت. دوز دوم هم فایده نداشت. البته بازم مهم نبود چون با ماساژ قلبی حل میشد یعنی در مورد قلب فسقلی قورباغه با یک جسمی مث قیچی جراحی یواش قلب رو ماساژ می دیم . جوجه ها دور مارو گرفته بودن و دعا می کردن که برگرده تا اینکه بعد از چند ثانیه قلب دوباره به ضربان افتاد. اونام ییهو همه با هم یه صلوات بلند فرستادن و شروع کردن به بغل کردن همدیگه :))) دیگه من و آزاده از خل وضع بازی اینا ترکیدیم از خنده. احتمالا از نزدیکانشون بود قوباغه هه واسه همین خیلی خوشحال شدن:)))
هر روز که می گذره احساس می کنم چقدر خوبه که ملت از تفکرات و درونیات من خبر ندارن و نمی دونن من الان دارم راجع بهشون چه فکری می کنم و چه نظری دارم و راجع بهشون چه قضاوتی می کنم! خوب اگه بدونن نمی دونم چی میشه شاید خوششون بیاد؛ شایدم بدشون بیاد! ولی می دونم که بدون عکس العمل نخواهند بود!
این آهنگ از اون خوشگل موشگلاست؛)