خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

پای مرغ!

ما یه چیزی گفتیم تو فروشگاه که ای ممول! قدیما پای مرغ میخوردین؟ من یه بار خوردم! 

 این دختر هم هوس کرد و رفتیم پی خرید پای مرغ! 

با آقای قصاب که بماند چقدر خندیدیم! با تموم وجود دلمون ریش میشد وقتی داشت ناخون هاشو میزد. پارو پهن میکرد وسط تخته ی قصابیش و با سه حرکت پیاپی، سه تا ناخونشو میزد! ولی بعضی ازین پاها پشتشونم ناخون بود. ایــــــــــــــــــــــــــــــــــش 

اونقدر جیغ و ویغ کردیم که بنده خدا با عناوین مختلف میخواست بهمون بفهمونه که ای باباااااااااا این همون پاییه که هممون داریم! ناخوناشو مث بعضی خانوما بلند کرده! فقط یه لاک کم داره!! وفلان و فلان... 

امشب ممول برای شام نصفشو پخت! 

بعدازظهر با فاطی و بلادونا رفتیم پارک و وقتی برگشتم یه راست رفتم سراغ قابلمه. دست گلش درد نکنه. خیلی حرفه ای پخته بود ولی، هیشکی دلش نمیومد دست بزنه!!! یه پا انداختم تو بشقاب و یه انگشتشو کندم! تا ده دقه پریدم و حالت چندشی که داشتم برطرف نمیشد. وااااااای نمیدونی چقد به زور خوردم! منو ممول. 

به عبارتی از شونصد نفر حاظر در سوئیت، همه فقط میخندیدن و از ما عکس میگرفتن و ایش و بیش میکردن که همون مثقال غضروفی که کف پاش داشت هم کوفتمون بشه!  

هنوز یه وعده دیگه پا مونده. خدا بخیر بگذرونه... 

 

عکسشو گذاشتم... 

 

 

 

فردا صبح نوشت: دیشب همش خواب پای مرغ میدیدم! سمیه(مهمونمون) خواب پای مرغ میدید! فاطمه هم خواب پرنده مرنده و مرغ و اینا میدیده!

ادامه مطلب ...

آقا گرگه>>مسئول خوابگاه ها؟!!

چند شبی میشه که از شانس کچلمون هر وخ خانوم ناظم میاد در میزنه برای حضور غیاب؛ جواب ما: یعنی کی میتونه باشه این موقع شب؟ 

نــــــــــــــعله؟ 

کیستَ؟ 

هااااااااااا؟؟ 

بیا توو؛ خودت بیا توو! 

در رو باز کن؛ تو باید یاد بگیری رو پای خودت بایستی!(چون در اتاق خرابه و هر کی میخواد بیاد تو یه ساعت با خودش درگیر میشه!) 

و... 

کلا آبرو نمونده

یاد خاطرات افتادم دوباره... 

دورانی که تو خوابگاه قائم هر پنج تامون هم اتاق بودیم؛ سرخوشی خونمون گاهی میزد بالا! 

یه شب که در سوئیت رو زدن؛ ممول رفت درو باز کنه. 

از پشت در به اون بنده خدا میگفت: تو کی هستی؟  

- منم. درو باز کنید! 

- منم کیه؟ 

- باز کنید لطفا! 

- نمیشه! شلمنده. اول باید دستتو از بین در نشون بدی! 

- باز کنید؛ منم 

- اُهُکی! زرنگی؟ اول دستتو ببینم(و یکم درو چفت کرد تا طرف دستشو بیاره تو!)  

ما که همه اونقدررررر بلند میخندیدیم که غش کرده بودیم وسط هال.

واااااااااااااای! خانوم بوق؛ مسئول اداره ی خوابگاه ها بود 

یه آن همه مــــــــــــــــــــــــــردیم؛ آب شدیم؛ ولی چه فایده!

 . 

چند بار دیگه هم این اتفاق افتاده ها؛ عبرت نمیشه که نمیشه که نمیشه 

تصادف با سران اجلاس!

از شانس کج ما؛ کنگره ی بین المللی آمار که قرار بود شهریور برگزار شه خورد به سران اجلاس!!! 

ولی از شانس چلاقمون؛ دقیقا همون زمانی که قرار بود برگزار شه( ۶ تا ۸ شهریور) دانشگاه علم و صنعت برگزار شد!! 

چرا بدشانسی؟ چون بعد عمری با خانوم ها و آقایون گروه دورهمی رفتیم مسافرت که خوش باشیم؛ ولی هر جا تصمیم شد بریم یا تعطیل بود؛ یا مسیرهای منتهی به اونجا تعطیل بود 

ولی خب ازونجایی که ما اصلا کم نمیاریم و نمیزاریم سران اجلاس جلو سرخوشی مارو بگیرن(منو که میشناسین) هر شب یکی از پارک های تهرونو زیرورو کردیم... 

خیلی خوش گذشت؛ خیلی 

گاهی یه مسافرت جوانانه دوستانه مجردی خانوم آقایی با بچه های باحال روزگار؛ میتونه روحیه تو درگون کنه! 

امیدوارم با انرژی بیشتری درسارو شروع کنم. 

دو ماه دیگه کنکور دارم

سوسک

از سوسک میترسید؟

من هم چندشم میشه هم شدیدا شدیدا شدیدا میترسم

جدیدا تو حموم های خوابگاه رویت شده. منم دیروز دیدم دو تا! یکیشون پاهاش رفته بود هوا و هر چند وخ یه بار یکی از پاهاشو میلرزوند! یکی دیگه هم داشت واسه خودش میدوید و به ریش من که پشت دیوار قایم شده بودم؛ کر کر میخندید.

رفتم از یکی از اتاق ها خواهش کردم بیاد روش آب بریزه بره تو چاه.

جدیدا یه راه حل خوب برای تمرین شجاع شدنم پیدا کردم

این که هر وخ داداشم سوسکارو کشت؛ یا جایی سوسک مرده دیدم؛ فرار نکنم! برم مث یه مرد وایستم و نیگاش کنم. مث دیروز. اینجوری کم کم ترسم خواهد ریخت؛ نه؟ حداقل از نگاه کردنش باکی ندارم!

همین چند وخ پیش بود که مث جن زده ها از تو دستشویی خونمون زدم بیرون و ۲ دور دور هال چرخیدم و دو سه تا سیلی به خودم زدم و سه دور وسط هال غلط زدم و چنگ زدم به زمین و... دیگه خسته که شدم، آروم شدم!

مامان و بابا زهره ترک شدن بنده خداها. مدام میگفتن چــــــــــــــــــــــــــــــــیه؟چــــــــــــــــــــــــــــــــی شده دختر؟!

بالاخره زبونم به کار افتاد و با ناله گفتم: سوووووووووسک بود!

مامانم اگه گیوتین دم دستش بود سرمو میزد!! فقط بابا درکم کرد! سریع رفت سوسکو کشت و تموم درو دیوار رو هم با نظارت خود من؛ برانداز کرد و دلم قرص شد.

اما برای برادرای گرامی شده ابزار باج گیری و اذیت من!!

خدایااااااااااااااااااا آخه این چی بود تو ساختی؟!

کلید

دیروز با بلادونا و ممول و مطهره و هلیا رفتیم سینما 

(برکه نشد بیاد چون باید طبق برنامه سر ۴ تا موشو میترکوند صحرا هم که رفته صفا سیتی خونه) 

از سینما که برگشتیم؛ منو ممول رفتیم به سمت اتاق خودمون و به قول ممول گفتنی؛ با چه صحنه ای روبرو شیم بهتره؟!!! 

خواستیم کلیدو از تو کفش برداریم (مکان همیشگیش! مثلا هیشکی نمیدونه ما کلیدمونو میذاریم تو کفش!) که اینو دیدیم: 

  

ممول جان همچی دقیق این کلیدو استتار کرده بود که اصن هیشکی نفهمید ما خونه نیستیم و این که کلیدمونو تو کفش میذاریم! 

 

 

++ البته اگه کفشای تو جاکفشی اتاقارو بتکونی؛ همه ی اتاقا کلیدشونو میذارن اونجا! خدا عالمه که دیگه چرا قفل میکنیم

دو تا ترول بانمک

من که مردم از خنده

شاید دیده باشینشون. اما من هر بار که میبینم برام جالبن. خدایی این استعداد مردممون در جک ساختن و ترول ساختن و...تکه!



هندونه

این روزها همه طفلکونا هندونه دوست میدارند. شما چیطو؟ 

 

 

 

و 

دزدی نابغه ها، مث نابغه ها بود!

تو خوابگا یه اتاق هست به اسم اتاق تلوزیون. هیشکی توش نیست. جون میده واسه درس خوندن. یه میز توش بود. منو ممول تصمیم گرفتیم یه میز دیگه هم بدزدیم و دو نفری بریم اونجا و بترکونیم! دیروز صبح( حدود 8:30) کلی نقشه ی دزدی از بین میزهای سالن مطالعه رو کشیدیم. میز مورد نظر انتخاب شد. این خدمه ی نظافتی خوابگاه مدام ازون سالن رد میشدن دست آخر هم کمی مشکوک شدن. این شد که ما صحنه رو ترک کردیم و به اتاق متواری شدیم.  

حدود ساعت 9 بود که دوباره به محل مذکور برگشتیم. این دفعه از خدمه ی سمج خبری نبود! میزو با دست سایز گرفتیم و بررسی کردیم که از در سالن مطالعه خارج میشد. با صدای پایی که شنیدیم مث خرگوش پشت میز پریدیم و یکی از کتابارو ورق زدیم که مثلا داریم درس میخونیم. دیدیم ای دل غافل! این که آزی خودمونه! برامون لامپارو روشن کرد و یه نگاه چپ چپ که یعنی ای آی کیوها، تو تاریکی دارین درس میخونین؟! گفتم آزی جون اصلا حواسمون نبود! غرق درس شدیم دیگه جون تو!

اومدیم بیرون(چون ترسیدیم این حرکتو بزنیم و از سمت آزی سرزنش شیم!) دیدیم فیروزه و مهناز و صحرا تو سالن هستن. گفتم خوب شد. اینا همه خودی ان! ممول رفت همرو توجیه کرد و هر کدوم رو یه قسمت سالن قرار داد و بنا شد اگه کسی اومد داد بزنن ممووووووول یا طرااااااااااااااوت! خلاصه رفتیم داخل سالن مطالعه، به آزی گفتیم شتر دیدی ندیدی! شوک زده شد بچه()! میزو برداشتیم و در سالنو باز کردیم و...از طبقه دو با چه مکافات و بدبختی میزو آوردیم طبقه یک!(با همکاری بچه ها). رسیدیم جلو اتاق تلوزیون.

به قول ممول، چی بشه بهتره؟!

میز از در نرفت داخل!!! 

هر کاری کردیم نشد. کلی هم دانشجو ازون جا رد شد و آبرومون رفت! همین فیروزه هم که
داشت مارو میدید و قبلش کلی همکاری کرده بود، هی میگفت: بچه ها خدا شفاتون بده!
خیلی خنگین! خیلی فلانین! چرا تو سالن مطالعه درس نمخونین خب! ای خااااااااااک!

دست از پا درازتر، میزو دوباره بردیم طبقه دوم و گذاشتیم سرجاش! فقط عاقبت این دزدی، قرمزی شدید دست ها،عرق زیاد، خستگی، خرابی دیوارها و...داغون شدیم رفت.

فک کــــــــــــــــــــــــــــــن

نتیجه اخلاقی: اگر خواستین دزدی کنین، قبلش بررسی کنید آیا اون چیز از در اتاق یا خونه میره داخل یا نه؟  

عجله کار شیطونه!!! 

دست سرخ شده بعد از دزدی:  

 

بعدا نوشت: حالا امروز صبح سر سفره؛ ممول برگشته میگه: یه فکر بهتر کردم! بریم تلوزیون اون اتاقرو بدزدیم بیاریم اتاق خودمون!! برا ایام ماه رمضون؛ موقع سحر و افظار خوبه!!(نیت خیر داشت بچه!) 

 تخم مرغ دزد؛ شتر دزد میشود!

شام امشب؛ پیتزا جونی

این شام امشب ماست. 

پیتزا، دستپخت ممول! 

منو فاطمه شام نداشتیم، یهو دخترمون گفت بچه ها بیاین شام! 

طراوت:دستت درد نکنه، من سیررررررررم!، چرا زحمت کشیدی آخه! حالا چی چی هست؟ 

ممول: پیتزاااااااااااا 

طراوت:  

 

جای همگی خالی، خیلی خوشمزه بود. دیگه چیکار کنیم دیگه، مرفه این بی دردیم! 

 

یاد باد آن روزگاران؛ یاد باد

امروز یه سالگرد ارزشمنده. 

ارزشمند واسه ما پنج تا نابغه. 

از پارسال تا حالا ههمون خیلی فرق کردیم! اصن خیلی؛ یه وعضی! 

پارسال خیلی سرزنده تر؛ شاداب تر؛ شیطون تر؛ پر حرارت تر؛ صمیمی تر؛ و خیلی تر های دیگه که الان به ذهنم نمیرسه. 

داشتم همین چند دقیقه پیش؛ عنوان پست های مرداد ماه پارسال و بعضی از پست هاشو میخوندم! 

خیلی کوشولو بودیم! مخصوصا خودم 

حالا یا گذشت زمان؛ مقصره این تغییرات هست؛ یا اساتید و اداره خوابگاه ها(!) و درس و دانشگاه؛ چبیدانم ولا.

 

پارسال دقیقا تو همچین روزی(۳/۴/۹۱) وبلاگو ساختم. بعدش یه دعوتنامه دادم واسه همه ی نابغه ها و همه همون شب عضو شدیم. اولین پستو خودم گذاشتم. چقدر اون شب خندیدیم. 

دو دقیقه بعد از ارسال اولین پست؛ اولین کامنت اومد! چقدر رو نظرش بحث کردیم و موشکافانه بررسی شد بعد از یک ساعت هم همون فرد تو صندوق پستیمون پیام داد!  

پست ۱۳ ام؛ بلادونا گذاشتاین بشر از بچگیش با ۱۳ مشکل داشت.

روزای جالبی داشتیم...روزای جالبی داریم...و ایضا روزای جالبی خواهیم داشت 

 

نابغه ها؛ موافقین که خیلی زود گذشت؟ خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنی! 

اگه پست های پارسالو ببینید؛ یادتون میاد که چقدر دوستای ثابت و باحالی داشتیم که دیگه اصلا ازشون خبری نیس و چه دوستای باحال و مهربونی که بعد ازون به جمع ما اضافه شدن 

سال خوبی بود. 

امیدوارم سال های اینده هم همینطور از حال هم باخبر باشیم. نذاریم بریم مث بعضی دوستای پارسالیمون. 

بچه ها حواسمون باشه وبلاگو تنها نذاریم. اینجا یه دفترچه خاطرات قشنگه از دوران جوونی که میتونیم همیشه و هر جا بخونیمشو یاد هم باشیم. یاد دوران دانشجویی؛ یاد جوونی