خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

عیدی...

   

امروز صبح بروبکس فیزیک و بینایی منو بردن دور شهر گردوندن و واسه فردا هم برنامه ریزی کردن که من به عنوان تور لیدرشون (اسمایلی صاف کردن صدای گلو :دی) ببرمشون خارج از شهر بگردونمشون آخه از آزاده کمربند مشکی تور لیدری گرفتم! این اطلاع رسانی صرفا جهت سوزوندن دل اون چهار تا نابغه ی خوابگاه نشین دیگه هستش که رفتن خونشون و منو با خودم تنها گذاشتن که به لطف دوستان تو خلوت اتاق عر بزنم! عیدتون ایشالله مبارک:)

هنگ!

«انسان خیلی دوست دارد از خر شیطان پیاده شود ولی خر شیطان انسان را پیاده نمی کند»

بلادونا فصیح زاده  

بعضی وقتا جریان زندگی یه جورایی خیلی هیجان انگیز میشه شاید چون داره به یه پرتگاه نزدیک میشه! اشتیاق دیدن و تجربه کردن چیزای پر رمز و راز٬ شوق خوردن میوه ممنوعه و الی آخر... 

حتما یه باید ها و نباید هایی واسه پیشگیری و درمان هست که من نمی دونم؛ بعضیا میگن تشخیص خیر و شر همچینم کار سختی نیست٬ واسه بعضیام مرزبندی بین خیر و شر خیلی سخت میشه٬ ولی بعضی وقت ها شاید نباید خیلی به این جریان جو بدیم و منتظر بمونیم یعنی صبر کنیم تا آروم آروم این راه پر تلاطم طی بشه یعنی کمتر دست و پا بزنیم و یه ذره خونسرد باشیم همون که میگن بی خیاااااال! شایدم بر عکس!!  

بر گرفته از خزعبلات یک انسان مخ هنگ کرده :|

راننده فرهنگی!

مکالمه من و راننده در انظار عموم موقع پیاده شدن از سرویس: 

راننده: دیشب خبری نشد؟ 

من: نه٬ همه چی خوب بود! 

راننده: حالا فردا شنبه ست تکلیف معلوم میشه! 

من: نامه رو می نویسیم واستون خیالتون راحت 

من و راننده: هرررررررر 

شما باشی چی فکر می کنی آخه! نه خدایی! به قول فاطمه ای ماه رمضونی توبه :))) 

ایشون بدون اینکه معاونت فرهنگی در جریان باشه و اصلا بهش اجازه بده سرخود واسه چند تا دختر سرویس رفت و برگشت مراسم رو جور کرده و اگه به گوش دکترای جانماز آب کش برسه سرشو بیخ تا بیخ می برن میذارن رو سینه ش! این همونیه که اینجا و اینجا ازش حرف زدیم.

خرید سبزی

ساعت ۱۱ شب موقع رفتن به مسجد

نگهبان دم در: دارین میرین مسجد؟ 

مطی و برکه: آره آره 

من یواشکی: نه داریم میریم سبزی بخریم! آخه این موقع شب کجا میریم؟ 

 

ساعت یک نیمه شب موقع برگشتن از مسجد 

حفاظت فیزیکی!!!!!! خوابگاه:  بگین اسماتونو بنویسم واسه حضور غیاب!

من: فلانی و بهمانی! 

حفاظت فیزیکی: رفته بودین مسجد؟ 

من: نه رفته بودیم سبزی بخریم هرررررر 

برکه: هرررررر 

حفاظت فیزیکی:(چشم غره) نه خیرم میگم حرم بودین یا مسجد 

من: آهان! مگه فرقی هم می کنه؟ اوااا چه جالب برکه می تونیم حرم هم بریم 

حفاظت فیزیکی: فرو بردن خشم خفن  

 

مدیریت فرهنگی خل مشنگ یه مراسم گذاشته تو مسجد خوابگاه برای عموم که بیشتر شبیه مهد کودک و دبیرستان بود و ما کلا رفتیم -ریا نشه- هرهر خندیدیم و برگشتیم!

تقدیر...

بعضیا به بعضی چیزا عادت می کنن٬ مثلا نیکوتین یا یه آهنگ یا یه گیم! البته ترک هم می کنن٬ سخت و آسونش بستگی به استقامت و پشتکار خودشون داره. گاهی هم اراده ترک ندارن و از یک ریسمان صد و پنجاه بار گزیده میشن. مث من که به خط زدن خودم و مهر نباید زدن به تو و دیگران عادت کردم و عادت کردم و عادت کردم... 

 

دفاع مطهره

امروز٬ روز دفاع پایانامه مطهره بود. این دو سالی که اینجام این دومین دوست صمیمی منه که از نزدیک شاهد تلاش های واقعا شبانه روزیش بودم و می دیدم که چطوری واسه کارش داره از خودش مایه میذاره. اولی فروغ و دومی مطی٬ دوتاشون خیلی شاد و خوشحال بودن و البته هستن ولی خوب شانس آوردن که هنگام فارغ التحصیلی کارشون به روانپریش خونه نرسید! جایی که من الان وسطای راه دارم می فهمم که چی هست و کجاست! و البته دوتاشون نزدیکای روز دفاعشون بی خوابی زده بود به سرشون بدبختا:)))) 

ایشالله که بهترین ها نصیب این دو تا و همه ی دوستان خوبم٬ حتی شما دوست عزیز:) 

تیچر عزیزمون:دی باعث خیر شد و یه آهنگ به ما داد که از شانس آهنگ مورد علاقه مطی از آب در اومد و ما ۲۴ ساعت داریم اینو گوش میدیم! تیچر به روح اعتقاد داری؟!

آقای صادقی...

یه شغل بسیار سخت داشت که اصلا هم حقوق خوبی نداشت آخه قراردادی بود. محل کارشم اصلا جالب نبود٬ تو خانه حیوانات که همه ازش فراری هستن چه برسه به اینکه خدمات اونجا باشن. با همه ی اینا لحظه ای لبخند از چهره ی مظلومش محو نمی شد٬ نشد تا ازش کاری بخوای و نه بیاره و تو رو بپیچونه٬ واقعا یکی از آدمای مورد علاقه من تو دانشکده پزشکی بود. اینجا گفته بودم که پا به پای من و هدی واسه کار ما تلاش کرده بود. خیلی سخته که آدم مجبور به کاری بشه که در نهایت یک سرطان نصیبش بشه و مرگ در انزوا... 

برای شادی روحش در اولین شب آرامش او٬ فاتحه ای قرائت کنیم.

دختران من!

دختر منو یادتونه؟ نعنا و ریحون رو می گم (اینجا) الان بزرگ شده خااانمی شده واسه خودش و با اینکه من مادر خوبی واسش نبودم و بارها به خاطر بی مسئولیتی من شکست (الهی بمیرم بچه م!) ولی خوب رشد کرد و خدا رو شکر تونست روی پای خودش بایسته. عکسش رو به همراه خواهر یک ساله ش (نمیدونم شایدم برادر یک سالش!) گذاشتم تو ادامه مطلب. واقعا تصمیم داشتم آمارشونو ببرم بالا :))) ولی به خاطر این اثاث کشی های مکرر پشیمون شدم و فعلا به همین دوتا قانعم.

ادامه مطلب ...

فنچ!

دیشب با مطی و برکه رفتیم یه جای خعلی خوب. جای همگی خالی٬ خدایی بارها یاد شما دوستان گل وبلاگیم افتادم. کنار ما یه دختر کوچولوی جیگر طلا بود که ما سه تا عاشقش شدیم و بی اجازه مامانش چند تا عکس ازش گرفتیم و بعدشم البته از مامانش اجازه گرفتیم واسه این کار! آخرشم فنچول اومد با برکه حرف زد با این قشنگی: ادبد بودو می دا دادی ب د!!!! و با برکه یه عکس یادگاری گرفت! چند تا شو گذاشتم تو ادامه مطلب: 

ادامه مطلب ...