سلاااااااااااااااااااااااااااام دوستای ناز نازی
دیدم اوضاع وبلاگمون ناجوره؛ داره کویر میشه؛ گفتم بیام یه آب پاشی جارویی کنم برم.
میگم پایه اید واسه شعرو شاعری دیگه؟! هان؟ حریف می طلبیم
بچه های قدیم وبلاگ یادشونه. تو این پست باید یه شعر بگی که توش اون پنج تا کلمه ای که نفر قبلی تو کامنتش گذاشته؛ باشه. حالا یا شعر خنده دار؛ یا عاشقانه؛ یا فلسفی...خلاصه بی محتوا نباشه دیگه...همچی حرفه ای باشه.
خب حالا بریم سراغ بازی
نفر اول لطفا با این کلمه هایی که من میگم شعرشو از خودش دروکنه؛ و بعد خودش پنج تا کلمه بگه واسه بعدی(که البته بشه باهاشون شعر گفت).
قسمت نظرات آزاده. فقط اینکه واسه کلمه های خودتون بذارین سایرین شعر بگن دوستان؛ ببینیم چند مرده حلاجن!
کلمه های من:
قبلنا؛ بعدنا؛ مهربون؛ شاخ؛ شنگول
هی ی ی ی ی یادش بخیر. تابستون این پستو که گذاشتم خیلی از دوستامون بودن که حالا دیگه نیستن؛ دم همشون گرم؛ امیدوارم بازم بیان اینورا ... ... ...
مامان میگه: بچه که بودم؛ تو دوران ابتدایی؛ یه روز که از مدرسه برمیگشتم؛ کــــــــــــــــــلی از دوستامو با خودم همراه کرده بودم. آخه روبروی خونمون یه بقالی هست که ما از قدیم تا حالا؛ رو حساب دوستی؛ همیشه هر چی می خوایم میریم میخریم و آخر سال؛ بابا هر چی که بقال بگه؛ باهاش حساب میکنه.
اگه یادتون باشه؛ اون دوران قدیم؛ موز یه میوه ی خیلی باکلاس و گرون بود! معمولا تو مهمونیای مهم تر میخریدن(ولا تو شهر ما که اینطور بود)
خلاصه من یه ۱۰-۱۵ نفریو دنبال خودم کشوندم؛ بردم مغازه؛ واسه همشون یه کیک بزرگ صبحانه و یه موز سفارش دادم؛ و حتی گفتم اگه دوس دارین چیز دیگه هم بردارین(!) بابام همرو حساب میکنه! راحت باشین!( میگن خر کله ی ادمو گاز بگیره؛ اما جو نگیرتت؛ حکایت منه). بنده خدا؛ ممد آقا(بقال محله) هم طبق گفته ی بابا هر چی خواستیم بهمون داده. ولی بعدش اومده به مامان گفته که دخترتون کلی مهمون داشته! مامان منم...نمیدونسته دعوام کنه یا به این شاهکار بخنده. کلی خرج تراشیدم
یه بار دیگه هم؛ با دختر همین بقالمون؛ خونه ی ما خاله بازی میکردیم. خواستیم مثلا بریم خرید. زنبیلو برداشتیم؛ رفتیم مغازه ی باباش؛ یواشکی یه جوری که کسی نفهمه؛ کلی فلفل قرمز مثلا خریدیمو سریع برگشتیم خونه.چون خیلی خوشکل بودن؛ دلمون خواست.
آقا چشمتون روز بد نبینه! ما این فلفلارو مثل سبزی خورد کردیم؛ حالا اون وسطم هی دستمونو به صورت و دهن و چشم و...زدیم و...
من فقط جیــــــــــــــــــــــــــــــغ میزدم؛ میدویدم و میپریدم به خودم. زهره ی بیچاره هم مثل ابر بهار گریه میکرد. اون آروم تر از من بود.
بعد از یک ساعت؛ در حالی که مامان منو رو پاش خوابونده بود و داشت بادم میزد و چیزای خنک بهم میداد؛ زهره با چشمای قرمز؛ در حالی که یک تیکه یخ گنده تو دستش بود(گذاشته بود رو زبونش) وارد اتاق شد! مامانم هر موقع یادش میافته کلی میخنده؛ به کولی گری من و آرومی و خونسردی زهره!
یه بارم مامان زهره اومده بود در خونمون شکایت از من! میگفت این چرندیات چیه که دخترتون یاد زهره داده؟ دیگه اصلا خودش تنها نمیره دستشویی! تنها تو اتاق نمیمونه و...
بعدا مامان کشف کرد من بهش گفتم: حواست باشه وقتی میری دستشوییی؛ ممکنه یه دست خونین از تو چاه بیاد بالا و تورو محکم بگیره بکشونه تو چاه!! کلی هم واسش صحنه پردازی کرده بودم!
چند روز بعدشم؛ خانوم عموجان اومد و همون گله رو از من به مامانم کرد! که بهار کلی میترسه و...
نمیدونم چرا کرم گرفته بودم آزار بدم
خیلی وقته که بازی نکردیم. پس حالا بازی یا بهتر بگم؛ سرگرمی جدید اینه که: هر کی تو دوران نی نی گریش؛ اگه کار بامزه ای کرده؛ دسته گلی به آب داده...بگه تا ما هم بخونیمو بخندیم.
منتظرم هااااا
دو سه شب پیش بود؛ فقط ممول شام رزرو نکرده بود. هر کاریش میکردیم هم این دختر نمیومد از شام ما میل کنه! بعد من گفتم: اینا همش تقصیر مااااست/ تو که گناهی نداری/ (از اینجا به بعد برکه هم همخونی کرد) به جز به آغوش پدرررررر/ به جایی راهی نداری(۲)/ کبوتر...(دیگه اینجاشو هنگ کردیم! هر کی به یه صراط رفت)
نظرات ما: کبوتر دو غنچم
کبوتر دو برجم!
کبوتر لا لای لای
...
به نظر شما چی میگفت؟
اگه جواب این سوالو میدونید؛ لطفا هر چه سریع تر برای ما ارسال کنید و جمعی خوابگاهی نابغه رو از درگیری ذهنی نجات دهید.
با تشکر.
Hi
امشب همینجوری گفتم بذار از تختای بچه ها یه عکس بگیرم (چون اینا همش خاطره میشه!)
بعدش دوباره همینجوری گفتم بذار بذارم وبلاگ تا بلکه یه حفظ ابرویی کرده باشیم و خلاصه کلی کلاس بذاریم بابت نظممون تو اتاق
میدونم که دارید میگید: اهککی!...اول اومدید دکور دادید...بعد عکستونو گرفتید.
باید بگم خیر جانم! اینها برخلاف عکس های قبلی و بعدنی ها، طبیعی هستند.
کلی با دوستان جنگیدم تا تونستم این عکسارو بگیرم! میگفتن ریا میشه...خب البته حق دارن، ولی دیگه حالا این یه بارو کوتا بیان
اگه دوس دارین برین تو ادامه ی مطلب
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
گفتم : بگو ، ز مویش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز یارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
گفتا : خریده قسطی تلویزیون به جایش
گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشی در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا : به جای هدهد دیش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگی
گفتا : که ادکلن شد در شیشه های رنگی
گفتم : سراغ داری میخانه ای حسابی ؟
گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابی
گفتم : بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان
گفتا : نمی هراسی از چوب پاسبانان ؟
گفتم : شراب نابی تو دست و پا نداری ؟
گفتا : که جاش دارم و افور با نگاری
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتی ؟
گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتی
سلام.
امشب من تو یه جناح بودم(و گاهی برکه هم) ، ممول و صحرا، یه جناح دیگه
آخه اون هم اتاقیمون که تازه عروس شده، هر روز صبح که بیدار میشه باید یه sms به همسر گرام بده که صبحت بخیر
هر شب هم قبل از خواب نیز! همینطور اگه همسر گرامشون زودتر بیدار شد، اون sms میده. حالا بماند که طی روز اصن از گوشیش کنده نمیشه؛ اینجوری:
صحرا و ممول میگفتن همینطوره. همین درسته. همه اینن...خلاصه دفاعیاتی داشتن.
دوتای دیگه از دوستان هم که تو دوران نامزدی ان، اعلام کردن که ما هم همینکارو میکنیم!
من گفتم آخه چه لزومی داره...خیلی لوسه اینطوری...حالا حداقل فقط شب بخیر که بدونه خوابیدی دیگه...ولا زمان ما ازین ادا اطوارا نیس! نومزه های اون دوران خیلی سنگین رنگین ترن.
بچه ها یه صدا میگفتن: حالا خواهیــــــــــــم دید.
خب بنظر من که بهتره از اول یه مدلی رفتار کنن که تا آخرم حفظ شه...نه اینطوری که فقط قبل از رفتن سرخونه زندگی، اینقدر رنبانتیک...بعدش کمتر.
دوستان کم کم زدن تو خط مسخره بازی. بلاخره به این نتیجه رسیدن که بنده تو اون دوران همش گوشی دستمه: شبت بخیر...عزیزم مغربت بخیر...عشات بخیرو خوشی...عصر دل انگیزت بخیر...نیمه شب شرعیت بخیر...خروس خونت بخیر!...سه بعد از نصف شبت خوش...یک ساعت به صبحت بخیر...حالا صبحت بخیر...
و...
بنظر شما یکم لوس نیس این کارا؟!
یکی از بچه های خوابگا، هفته پیش عقد کرد. این هفته هم آقاشون تشریف اوردن اینجا و خلاصه یه چند روزی پیش ما نبود!(از طرف اونو آقاشون)
امشب هم اون و هم نابغه ها و...از تعطیلاتشون(وسط ترمی) برگشتن.
برکه از خونه یک شیشه یک کیلویی ترشی آورده بود
وقتی شامو آوردیم و سفره پهن شد، هر کی فقط دنبال یه جا میگشت واسه نشستن و خوردن.
فقط همین قدر بگم که 7تا آدم، اونم خوابگاهی که باید یکم مراعات اوضاع مالی و فلاکت خوابگاه رو بکنن، با صرف یه شام، کل ترشیارو تموم کردیم!!حالا به چه فجاعتی...بماند، با چه سروصداو کش رفتن ها و مو کشیدن ها...بازم بماند
موقع شستن ظرفا بنده با ظرف ترشی "رقص ظرف ترشی"(مث رقص چاقوی شما) راه انداختمو با سوت و تشویق و کل کشیدن و جیغ و...همه اومدیم وسط٬ نوبتی جلوی عروسمون رقص ظرف رو راه انداختیم!!
کلی خوش بودیم عینهو آدمای بیکار که به هیچ وجه فردا کلاس و امتحان ندارن
آخرشم به این نتیجه رسیدیم که تو ترشی برکه یه چیز انرژی زا بوده که همه ییهو ازخود بیخود شدیم! اونم بعد از مدتها...
البته خود برکه رفت بالای مبل و صادقانه اعتراف کرد که توش چی ریخته....
ادامه نوشت: برکه چادرنمازش سرش بود، رفت بالای مبل ایستاد، دستاشو وا کرد که بگه ساکت میخوام حرف بزنم، شد مث زرو! ،یه ساعت دیگه هم وجود"زرو در خوابگاه" مایه ی سروصدا و شلوغی شد
دومین ادامه نوشت: بیشتر ترشیارو بلادونا و ممول خوردن! تازه ممول شیشه رو گذاشته بود پشت سرش، تا برش نداریم، تموم نشه!
سومین ادامه نوشت: یه ساعت بعداز شام، اعظم(اتاق بغلی که مث مامانمون میمونه تو خابگا) برامون آش دست ساز خودشو آورد. ماهم نیس اصن نشد درست حسابی شام بخوریــــــــــــــــم، دوباره ریختیم سر آش! الان یکم احساس خفگی میکنم...نمیدونم از چیه؟!!
به مناسبت عید، دوستان زرنگی کردن با اساتیدشون صحبت کردن و خلاصه تعطیلی و خونه و خونواده و صفا و...
تا دیشب فقط منو بلادونا و برکه و فاطمه خابگاه بودیم، اما امشب دیگه بلادونا و برکه هم نبودن و با فاطمه دوتایی سر کردیم
دیشب که شب آخر بود دوستان یکم قاطی کرده بودن به طوری که اصن خودشونم کم کم داشتن به سلامتشون شک می کردن!
برکه برگشته میگه: بلادونا دیروز که تو کلاس نبودی، چشمم که به صندلی خالیت افتاد دلم پوکید برات! اومدم جای تو نشستم تا دلتنگیم رفع شه...بعد که چشم به صندلی خالی خودم افتاد، یهو دلم برای خودم تنگ شد! خب یره کلاساتو دودر نکن تا مو ایقدر دلُم برای خودوم تنگ نِره دیگه
بلادونا: خب میخواستی به.....بگی..... و.....و.......
البته چند روزیه تو اتاق بچه ها به زبان شمالی و گاهی هم مشهدی صحبت میکنن! بیشتر قضیه رو خنده دار کردن اما.
یه دانشگاه داریم، استااااد تو کلاس گذاشتن و مانور دادن!
میگن جیب خالی پز عالی...همین دانشگاه ما مصداقشه
پول خرج نمیکنه کف زمینشو یه آسفالت کنه، اونوخ برداشتن از آلمان برای ما استاد اوردن سه روزه یه مبحث سنگین آماریو تدریس کنه! بهش میگیم استفان( فامیلش یکم سخته)
این بنده خدام لهجه داره در حد المپیک! هیشکی هیچی نمیفهمه. آخه من نمیدونم این استادا چی فکر میکنن...این همه پول هدر شده...این همه وقت مارو به زور میگیرن...ینی یه استاد تو ایران خودمون نبود که SHAPE ANALYSIS بلد باشه؟! اصن این همه مبحث که بچه ها بلد نیستن و نیاز پایه ای دارن که باید براشون کارگاه گذاشت...موندم تو کار اینا...
سلااااااااااااااااااااام دوس جونا.
ساعت ۱۰:۳۰ تقریـــــــــبا هر شب، تو خوابگاه نابغه ها، مراسم میوه خوریه.
هر کی هر چی میوه تو چنته داره، میریزه رو، خودش میشوره، پوست میکنه و...بعد همه حملــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!
۳شب پیش که مراسمو برپا کردیم، من بودمو بلادونا و ممول و صحرا و عاطفه و فاطمه(این دوتای آخرم از هم اتاقیامونن که نمیشناسیدشون)، جای شما خالی تازه هم بساط شام برچیده شده بود! نمیدونم این IQهای نابغه با اون شیکمای پر که تا خرخره خورده بودن، چطو شد به فکر میوه افتادن!
من؟...من؟؟...نه بابا...من تو اتاق سر مشقام بودم که یهو دیدم شونصدتا نابغه دارن جیــــــــــــغ میزنن که طراوووووت کجایی بیا که میوه خورونه.
منم خب مجبوری رفتم دیگه! وگرنه با اون همه درس و شکم پر، محااال بود خودم ازین خبطا بکنم جون شما!
خلاصه منم پیوستم بهشون و یه ظرف میوه شستم و مراسم شروع شد.
همین که عکس گرفتنا و جنگولک بازیا تموم شد، باورتون نمیشه...دوستان خیار و خرمالو و سیب و انار، به طور همزمان تو دهنشون بود!!!(خداروشکر فعلا که همه سالمیم؛ خطر رفع شد)
همشم فقط به یاد کودکان سومالی بودیم، ولا!
وقتی میوه ها ته کشید، دل درد بود که ولمون نمیکرد، فجیـــــع!
ممول یه چیزی شبیه "آن مان نوارا" که تو بچگی میخوندنو خوند، به فاطمه افتاد که کتری بذاره، من خوش شانس باید دم میکردم و صحرا هم برا همه چای میریخت! بلادونا و خود ممول بدجنس و عاطفه هم از هفت دولت آزاد(فک کنم یک کلکی زده بود اونجا).
ای بابا؛ نابغه بودن این دردسرارو هم داره دیگه! ماهم به جون خریدیم!چه کنیم دیگه...