-
fashion show in nabegheha's khabgah
جمعه 19 خردادماه سال 1391 19:08
چند وخ پیش بود؛ فک کنم تو بهمن ماه؛ یهو زد به کلمون که فشن شو برگذار کنیم! مث همینا هستن که تو این دستگاه های فلون فلون شده ی روم به دیفال؛ گمراه کننده؛ اجنبی هارو نشون میده که یه لباس سانتال مانتال پوشیدن و دارن یه جوری راه میرن و مدل جدید لباسشونو نشون میدن. فک میکنی کی نقش اون دختر خوش تیپارو بازی کرد؟! من اونشب...
-
ولادت حضرت امیر مومنان امام علی (ع)، روز پدر و روز مرد مبارک
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 18:02
شعر زیبای مناجات از اشعار استاد شهریار تبریزی است که آن را به مناسبت فرارسیدن سیزده رجب، ولادت حضرت امیر مومنان امام علی (ع)، روز پدر و روز مرد تقدیم می کنم به همه ی پدران دلسوز و همسران وفادار: علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایه هما را دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم به خدا...
-
لوگوی پپسی روی ماه یا خل وضع ها کیان؟!
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 00:39
آخه ملت چرا اینقد زودباورن؟ واقعا که من داشتم تو سالن مطالعه درس می خوندما ولی این جماعت بیکار ارشد و پی اچ دی و رزیدنت منو اغفال کردن و همه پریدیم تو حیاط که آرم پپسی رو ببینیم! من واقعا واسه این جماعت متاسفم از اونجایی که گفتیم شاید گوگل ارت بخواد عکس علافهای مملکت رو فردا بزنه تو صفحه اولش خودمون زودتر اینکارو...
-
بفرما توت!
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 22:19
این دور روز تعطیل حداقل ثمری که واسه ما داشت این بود که دلی از عزا در آوردیم و از خجالت درختای توت دانشکده در اومدیم. هیشکی نبود جز من و برکه و آز و فم! هم موقع ورود به این مجموعه کاملا علمی و هم عصر موقع برگشت. جا داره همینجا تشکر کنم از آقای قاسمی مسئول امور مالی (یه همچین چیزی) که نظارت داشتن بر امر کاشت و آبیاری و...
-
روز پدر
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 21:27
روزت مبارک عزیزم تو که اینقده خوبی و مهربونی؛ نمی دونم که می دونی چقدر عاشق شخصیت و منشتم؟ تو که سخت کوش و خستگی ناپذیر و با معرفت و با ادب و با ایمان و جیگری، تو که مسئولیت پذیری در قبال دخترت. من که سالهاست آویزونتم و حالا حالاهام هستم و تو اینو خوب می دونی و حتی خوشحالم هستی از این بابت، یا علی! تو دیگه کی هستی...
-
درد و بلات، غصه هات به جونم!
جمعه 12 خردادماه سال 1391 22:47
همه چی خیلی خوبه٬ خیلی توپه٬ خدایا شکرت! اینقدر خوش می گذره که امروز تو حموم فی البداهه این شعر رو سرودم: به به! به به! چه چه! چه چه! زندگی خوبه دوسش دارم! بعد اومدم واسه برکه اجرا کردم خیلی خوشش اومد در راستای خوشحالی خفن من و طراوت و برکه و همه ی پایان نامه داران این آهنگ را با گوش جان می شنویم و قر می دهیم: مجنون
-
اعتماد
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 19:59
گاهی وقتا یه مشکل واست پیش میاد که می خوای حلش کنی٬ گاهی وقتا اون مشکل مربوط به حیطه کاری خودته و اگه بخوای با ملت در جریان بذاری ممکنه یه جورایی حالتو بگیرن. شاید واست پیش اومده باشه که تو کانتکتات دنبال یکی بگردی و دست بر قضا پیداش کنی؛ همون که به نظرت خیلی باشعور و با ظرفیته و می دونی که سوژه ت نمی کنه! خیلی حس...
-
خوشحااااال
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 00:04
امشب خیلی خوشحالم . خوشحال خوشحال خوشحال . البته خوشحال نبودماااا؛ ییهو خوشحال شدم. چقدر خوبه آدم خوشحال باشه! حالا یکمم استرس تنگش بود اشکالی نداره(مث الان من). مهم اینه که در اون لحظه خوشحال باشه. سلام به همه ی خوشحالا ! په.نون: امیدوارم بعد از خوندن تایید نکرده باشی که من امشب خوشحالم! اوضاع بس ناجوانمردانه شاد است!
-
چشم و هم چشمی>>>قبولی آیا؟!
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 10:37
خیلی خووشحالم. خیلی خیلی. الان خبر رسید مریم(ترم بالایی) دکتری تربیت مدرس تهران قبول شده! چهار نفر میخواد و ایشون رتبه سه شده!! چند ماه پیش فاطمه و سه تای دیگه از ترم بالایی ها؛ دانشگاه تهران و شهید بهشتی قبول شدن با رتبه های چهار و هفت و... این خیلی عالیه ولی اگه من امسال قبول نشم..... اگه قبول نشیم که آبرومون رفته...
-
کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 00:22
کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی...
-
ریسمان ذهنی
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 11:17
ریسمان ذهنى شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست...
-
یک جشن به یاد ماندنی
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 17:27
پنج شنبه واسمون یه روز به یاد موندنی بود آخه جشن تولد ممول و طراوت بود و جای همگی خالی عقده ی دل و سر و دست و کمر گشودیم البته من و برکه یه گره اضافی هم گشودیم که همانا شکم بود. کلا این جماعت مراعات هیچیو نکرده بودن و انگار نه انگار اینجا دانشگاهی ست که فرکانس صدا حتی چند میکرو! دسی بل بالاتر از حد مجاز حکم اعدام داره...
-
بهاااااااااااااااانه ای برای شاد بودن
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 16:02
بهااااانه ی ترانه ی ی ی ساده ی عاشقانمییییی برای زننننده بودنم تو بهترین بهانمییییییییی تولد تولد. . . تولد. . . تولد سوریمون مبارک مبارک. . . مبارک. . . تولدمون مبارک . ا ز اونجایی که نمایندگان محترم خوابگاهیم (من و طراوت)، خودمونیم بهمون میادد؟؟؟نمیاد نه؟! نمی شد یه مجلس شادی کنون بیافرینیم، بدین منظور یه فکر بکر...
-
hesitate!!!!!!!!!!!!!!!!!!..........come back to home plzzzzzz
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1391 09:41
بلادونا و برکه ی عزیز تر از جانمان ، جاتون فوق العاده خالیه..... برگردین خونمون اینجا خیلی خوبه، باور کنید...... میگید نه، نگاه کنید: . . . . . . . همه چی و همه جا انتظار شما رو میکشه..... . . . . . . . . . 1) آسمون آبی و یه تیکه ابر خوکشل ( که بهار 4 ازشون خبری نیست) 2)یه جایی که هم توش درس میخوندیم و هم با لپ...
-
اسمایل شله زردی!
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 20:22
سلام علیک. هفته پیش نذری داشتیم! صحرا نذر کرده بود اگه برگردیم این خوابگاه شله زرد بده! برا موندنمون اما هیچ نذری نشده دیگه با خداست! خوش گذشت. اینم عکس شله زردا فک میکنی کدوم یکیو من کشیدم؟ کدومو ممول و کدوم یکیو صحرا؟! یکیشو هم درست بگی جایزه رو بردی!
-
مادر
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 16:00
هر چی تو چشمات نگاه می کنم جز فداکاری نمی بینم ؛ وقتی از تاروپود وجودت برام یه دنیای قشنگ و امن ساختی ... وقتی هنوزم که هنوزه نمی تونم حتی یک روز جای تو خیلی خوب و مهربون و مسئولیت پذیر و سختکوش باشم ... وقتیکه خیلی از آرزوهات رو به خاطر ما فدا کردی و شاهد برآورده شدن اونا در وجود ما هستی ... وقتیکه نمی تونی نیستی حتی...
-
درد عشقی کشیده ام کمپرس!
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1391 15:30
من عاشق شدم! عاشق یکی از دانشجوهام!! یعنی این بشر از اون شخصیتهایی هست که من سریع عاشقشون میشم: شمالی٬ لهجه بسیار تابلو٬ با اعتماد به نفس فراوان به همراه مقادیر متنابهی شوووووتی٬ زبر و زرنگ باچهره روشن و سرزنده و بازم شووووووووت! من سر کلاس فقط می خواستم این حرف بزنه همچین تو دلم قند آب میشد که دوست داشتم کلاس تموم...
-
کادو روز مادر!
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 23:06
پدر گلم و مادر عزیزم طی یک سفر تشریف آوردن اینجا و روح بنده رو شاد کردن! در این سفر خاله و شوهر خاله و دایی و زن دایی اونا رو مشایعت می کنن. دقیقا پارسال همین روزا بود که اونا اومدن پیش من تا من روز مادر رو به مادرم تبریک بگم٬ قدرت خدا امسال واسم کادو هم آوردن! فکر می کنم که قانون طبیعت سر جاشه حتی اگه من ازش سرپیچی...
-
عکس ۵ روزگی مادرم
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 20:01
خییییلی جالبه! من که این عکسو نگاه می کنم واقعا هیجان زده میشم! انگار مادرمه تو فنچولیتش یعنی شباهت در حد پروردگار. عکسو گذاشتم تو ادامه مطلب: مادرم سر جانماز و سجاده، نوه به بغل٬ فنچول خاله در حال نگاه به دوربین٬ به همراه پای لکوی(Lokou) مبینا
-
هفته ی آموزش
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 19:35
این هفته کلا ترکوندم هفته ی اموزش بود دیگه! گروه امار زیستی هم مث باقی گروه ها تو دانشکده غرفه داشت. منو چهارتای دیگه از دخترا و سه تا از پسرا غرفه رو ساختیم و چرخوندیمو... گروه آمار برامون یک آزمایشگاه تخصصی ساخته. هر کدوم یه سیستم کامل با کلیه ی نرم افزارهای مربوطه که روش نصبه و یک میز و صندلی راحت و یک کمد...
-
پایان نامه یعنی همین!
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1391 17:27
خدایا شکرت! قرار بوده مهر پارسال شروع بشه این کار عملی پایان نامه ما که نشد تا بعد عید و بعدشم تا همین هفته! گروه کنترل رو شروع کردیم که الان کشف کردیم باید قبلش یه جراحی فنچول می شدن. تازه بعد از اونم تا بخیه هاشون خوب بشه یه دو - سه هفته ای طول می کشه! امروز دکتر دسته گلی که بنده به آب دادم رو فهمیده و جا خورده...
-
تجربیات تدریسی!
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 10:42
هفته گذشته سه جلسه تدریس رسمی داشتم٬ اولیش رو استاد مسئول درس کلا بالا سر من حضور نداشت و بنده هر سوتی که خواستم دادم و هیشکی هم نفهمید٬ دومیش خیلی خوب بود هم مطالب رو خوب و قابل فهم گفتم و هم بازخورد مثبت از دانشجوها داشتم و به خودم واقعا امیدوار شدم ولی در جلسه سوم مسئول درس اومدن و مث چی نشستن ته کلاس و زل زدن به...
-
روز معلم مبارک
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 22:16
روز معلم مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام. روز استاد خیلی خوش گذشت. کلا از حدود ۱۱ ظهر با بچه های گروه زدیم بیرون تا نزدیک سه بعدازظهر! مثلا دنبال کادو بودیم واسه دوتا استادمون. اخه ما دو تا استاد تو گروه بیشتر نداریم! مابقی پروازی تهران هستن یا دعوت شده از دانشگا فردوسی....
-
هپی نس!
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 15:15
دیدی یه روزایی هست که حال و حوصله نداری؟ که نمی خوای حرف بزنی و اظهار نظر کنی؟ وقتایی که حاضری فقط شنونده باشی و تماشاچی؟ دیدی؟ امروز موضوع کلاس دیسکاشن هپی نس بود و منم که هپی بودم گر و گر! اصلا از خواب که بیدار شدم انگیزه در من فوران می کرد
-
ورود فرشته کوچولو به این دنیا
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1391 23:07
آآآآآخی الهی که خاله به قربونش بره! دیروز جیگرطلای اگور پگوری به دنیا اومد و الان دو روزه که فرود اومده به دنیای خاکی ما. ایشالله که این دنیا واسش سرشار از خیر و خوبی و سلامتی و پیشرفت و خلاصه همه ی چیزای خوب باشه. خیییلی جالبه وقتی یه آدم می تونه با اومدنش اینقدر شادی بیافرینه اینقدر روحیات اطرافیانش رو دستخوش...
-
مرد نامرئی!
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 22:52
این بروبچ تعریف می کردن که سر کلاس دیسکاشن زبان٬ مدیر جلسه پرسیده که اگه شما می تونستین برای لحظاتی نامرئی بشین کجا می رفتین؟ و یک از آقایون جواب داده که پابلیک بث! و اونم البته از نوع زنونه ش مطهره گفته که من می رفتم پیش کسایی که ازشون بدم میاد و وسایلشون رو جابجا می کردم تا بترسند!!! عاطفه میره یه بانک یا طلافروشی...
-
گربه لالا؛ طراوت لالا؛ لالا...لالایی؛ لالا...لالایی
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 10:41
نمیدونم چرا خوااااااااااابم! این روزا همش خوابم. هوا هم که بهاری؛ بارون هم که شر شر؛ شب هام که ماست و خیار با یه کاسه سیر! همراه غذا میندازیم بالا! سوئیت هم که سااااااااااکت؛ فقط منو ممول و فاطمه ایم این روزا. خلاصه همه چی بر وفق مراده واسه بیداری اما نمیدونم چرا ما زیاد می خوابیم. خصوصا من شدم مث این گربه. هر جا بشه؛...
-
آفتابگردون
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 09:14
چند روزی میشه که نرفتم دانشکده و استاد راهنمای دلسوزمو زیارت نکردم آخرین بار که رفتم پیش استاد وقتی بود که لام ۴۰۰هزار تومانی لازم داشتم و یه جورایی مجبور بودم. دارم فکر میکنم اینبار که برم پیش استاد واسه این چند روز غیبتم چه بهونه ای بتراشم راستش دیگه تو این شهر پوست کلفت شدم دیگه مث قبلنا نیستم که با هر حرفی آبغوره...
-
انرژی منفجره!
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 09:08
خسته و کوفته اومدم تو اتاق٬ هیشکی نبود برکه و عاطفه خونه هستن و نفر چهارم هنوز نیومده و ایشالله که حالا حالاها نیاد پیشمون به خاطر استعداد عجیبی که ما آدمها در به هم ریختن دور و برمون داریم٬ اتاق نیمه کنفیکون بود. برنامه ی در دست اجرا فقط خواب بود اونم ساعت ۹:۳۰ ؛بلا نسبت مرغ! ولی دوست داشتم قبلش یه آهنگ گوش بدم که...
-
ماجرای ما و روزنامه خواهی رت ها
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:07
امروز برا شام که من و بلادونا و مطی رفتیم سلف ؛موقع برگشت من و مطی رفتیم خوابگاههای بهار که روزنامه باطله جمع کنیم ؛آره درست شنیدید روزنامه باطله. اول رفتیم بهار 1 کل طبقه ها رو گشتیم چیزی گیرمون نیومد دیگه مجبور شدیم به سرپرست گفتیم و اون هم یه آدرس داد که بریم از فلان راهرو و فلان سرویس و فلان اتاق ... خلاصه اونجا...