-
تفریحات سالم
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 18:38
دیروز با بروبچ رفتیم تفریحات سالم. ما دانشجویان آویزان اتوبوس های شرکت واحد٬ دفعه های قبل که با اتوبوس می رفتیم تفریحات٬ همیشه ملت تو مسیر بند گلستون رو به همدیگه نشون می دادن و بنابراین ما فکر می کردیم که اونجا خیلی توپه. واسه همین تصمیم گرفتیم واسه صبحونه و ناهار بریم اونجا. وقتی رفتیم بند گلستون هر چی گشتیم یه جای...
-
احیای قلب قورباغه!
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 17:24
امروز با این جوجه ها آزمایشگاه داشتیم و من و آزاده تدریس می کردیم. کلا زمانیکه جوجه ها پسر هستن٬ حساب کار دستمونه و می دونیم که از اول تا آخر ادا و مسخره بازی در میارن. البته اگه مدرس همجنس خودشون باشه مث بچه آدم میشینن گوش میدن. اونا قرار بود اثر بعضی از داروها که باعث تضعیف و تقویت کار قلب قورباغه میشه رو بصورت عملی...
-
ای جونم!
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 22:55
هر روز که می گذره احساس می کنم چقدر خوبه که ملت از تفکرات و درونیات من خبر ندارن و نمی دونن من الان دارم راجع بهشون چه فکری می کنم و چه نظری دارم و راجع بهشون چه قضاوتی می کنم! خوب اگه بدونن نمی دونم چی میشه شاید خوششون بیاد؛ شایدم بدشون بیاد! ولی می دونم که بدون عکس العمل نخواهند بود! این آهنگ از اون خوشگل موشگلاست؛)
-
دانشگاه علوم زرشکی ۳
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 21:32
قبلنا دلم می خواست یه مسئولیت تپل داشته باشم برای خدمت به خلق و بهبود اوضاع ملت ولی الان علاوه بر اون هدف یه زیر هدف دیگه دارم و اونم اینه که یه مسئولیت تپل داشته باشم تا حال این جماعت ظالم و ظاهرفریب و مکار رو بگیرم. هدف از ادامه مطلب نوشتن یکسری حرف بی ادبی است! ما خیر سرمون ارشد و ریسرچرشون هستیم و داره پوستمون...
-
هزار و یک شب
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 19:02
اسفند تولد فم جون (Fam joon) و نرگس بود. خیلی بی موقع ست نه؟! :)) ولی ما دوستان آپدیت، کادوشون رو چند روز پیش دادیم که از قضای روزگار کادوی جفتشون مث هم از آب در اومد: یک جلد کتاب زیبای هزار و یک شب. فم جون که خوابگاه زندگی می کنه قرار شده هر شب یک داستانش رو بخونه تا پایان هزار و یک شب که دفاع کنیم(دور از جون). من...
-
آخرش یه روز خاطره هامونو باد میبره...
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 15:01
ممول و صحرا و فاطمه رفتن خوابگاه جدید. منو شیرینم فردا داریم میریم. اما...بلادونا و برکه و عاطفه...نمیان! باورت میشه؟! ما قراره از هم جدا شیم! . . میدونم؛ دیگه هیچی شبیه گذشته ها نیست. دیگه... از صبح نتونستم درست حسابی درس بخونم. روز خوبی نبود امروز. بلادونا باهام نموندی! رفیق نیمه راه شدیا! برکه تو هم؟! همه ی نابغه...
-
علوم پزشکی 2
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 20:30
یعنی خاااااااااااااااک...خااااااااااااااااااااک بر سر... که حتی ...مثقال، ارزش و احترام برای دانشجوشون قائل نیستن! حالا بماند که دانشجوی تحصیلات تکمیلی باشه یا نه، براشون هیچ فرقی نداره. اما تو دکتر باش! دانشجوی پزشکی! رو چشاشونی! البته الان خوشحالیما! برعکس دفعه قبلی چون میخوان دوباره برگردوننمون!!! آره؛ ما هم هنوز...
-
گاهی گریون... گاهی خندون
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 18:06
ماجرا از اونجا شروع شد یه روز اومد که این کامنت رو واسمون گذاشت: سلام اسمت که ترکوند ما رو... مطلبت هم که زیادی ارشد میزد و ما هم که بوق همینجا... در همین لحظه... همینجوری بی خود و بی جهت... ارزو میکنم این امتحانه رو که اصلا و عمرا نفهمیدم چیه... پاس بشی... البته با نمره متمایل به خوب... بگو ایول... بعنوان اولین...
-
جمله سازی
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 22:57
هرگز با کلمات زیر نسازید٬ حتی جمله! میوه ممنوعه . مازوخیسم . افیون . گناه . عشق شاید بعدا...
-
آخرین روز زندگی...
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 22:48
توی یک قسمت از سریالی که اینروزا می بینم٬ احتمال انفجار یک بمب و مرگ تمام کارکتر هایی که ما می شناخیتم وجود داشت و حالا اونا تو این موقعیت که می دونستن نفسهای آخرشونه٬ تصمیم گرفتن کاری کنن که تا حالا آرزوشو داشتن و یا می خوان که قبل از مرگشون انجام بدن . مثلا یکیشون رفت پیش دوست و همکارش که آخرین بار دلش رو شکسته بود...
-
اعتیاد خانمان سوز!
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 21:46
وقتیکه استاد احضارت می کنه که بلاخره چی شد اون مشقایی که قرار بود تو عید انجام بدی و ندادی؟ وقتی می پرسه چیکار کردی و چی نوشتی؟ وقتی تو هیچ حرفی نداری که بگی و حتی نمی تونی دروغ بگی چون اون حرف راست تو رو هم قبول نداره جز اینکه خودش به چشم مشقاتو ببینه. وقتیکه رفتی به خاطر یه سرتیفیکیت داوطلب شدی واسه تدریس و کلاس پس...
-
خوابگاه نابغه هاا ما داریم میااایم
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 16:46
برمیییییگردییییییم
-
تصور کن...
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 16:17
تصور کن یک میلیون دلار تو یک قرعه کشی برنده شدی و حالا باید تمام اونو در قالب یک مسافرت 4 هفته ای خرجش کنی. باهاش کجا میری؟ چیکارا می کنی؟ اصلا با این یک میلیون دلار در یک سفر چه کارهایی میشه انجام داد؟؟؟
-
به به! چقدر شما بزرگوارین!!!
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 17:29
- پول دلستر رو حساب کردیم و یه صندلی دنج تو تریای دانشکده پیدا کردیم و نشستیم که پیرمرد و همسرش که چند تا میز اونورتر داشتند ساندویچ می خوردند توجهمو به خودشون جلب کردند. یه جور لباس محلی پوشیده بودند و سادگی تو نگاهشون موج میزد. میز بغل اونا دو تا دختر نشسته بودند که دانشجوی سال اول دوم پزشکی یا دندانپزشکی بودند....
-
شغل آینده!
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 14:21
امروز که با مطهره رفتیم سلف٬ تمام مدت نیشمون تا بناگوش باز بود آخه چند تا از خاطرات کودکی رو واسه همدیگه تعریف کردیم. مثلا زمانیکه دبستان بودیم من و دختر عمه م ـ که بهترین دوستم بود و دوتایی همه رقم شرارتی با قیافه های مظلوم انجام می دادیم ـ یه دفه دفتر انشای چند تا از بچه ها رو زنگ تفریح برداشتیم و یواشکی خوندیم!...
-
امروز خودم رو اینگونه گذراندم :)
شنبه 19 فروردینماه سال 1391 14:29
قبل از عید؛ صبح ها ۶:۳۰ بیدار بودم که ۷:۳۰ برم دانشکده تا شب و اما امروز!... جونم برات بگه؛ امروز صبح ۷:۳۰ به زوووور بیدار شدم و ۸:۳۰ راه افتادم. خلاصه ۹ دانشکده بودم. تا ۱۰:۳۰ نمیدونم کجا ول بودم! بعدش اومدم کتابخونه و ۵ دقه خوندم و تا ۱۲:۱۵ خوابیدم! بعد رفتم سلف. ساعت ۱ دوباره کتابخونه بودم. تا ۱:۳۰ خوندم و دوباره...
-
لحظه ها رو بی تو موندن
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 15:47
هنوز یک دقیقه از استقرارم روی صندلی پشت سر راننده نگذشته بود که نشست کنارم. یه دختر ظریف حدودا ۱۸-۱۹ ساله که از صورت آروم و معصومش میشد فهمید هنوز ترم یکه. همون اول هم با اون لهجه قشنگ و بانمکش شروع کرد به حرف زدن. از من پرسید شما دانشجوی ارشدین؟! من با لبخند مادرانه ای گفتم آره. - چی می خونین؟ - فلانی بهمانی - یعنی...
-
بیا. میای؟
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 23:41
برای ناراحت بودن خیلی وقت داری. پس چرا به فردا موکولش نکنی؟! "مارک فیشر" دلت برای هیجان دوران کودکی تنگ نشده؟ بیا بهترین عطرمونو، لباسمونو... برای روز مبادا نگه نداریم و هرموقع دوست داشتیم ازش استفاده کنیم. هینطور سعی کنیم تا میشه دروغ نگیم. بیا تا زندگیمونو ر ن گ ی ت ر کنیم، پر شورتر... چقدر زندگی زیباست...
-
سیزده بدر و الی آخر!
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 00:26
اینم از سیزده بدر که بنده اونو با تمام رسومش بی کم و کاست اجرا کردم و طبق سنوات گذشته هر چی سبزه بود رو با گره شل، فرانسوی، کور و کر حتی به هم گره زدم! اگه خدا بخواد، فردا بنده راهی ولایت غربت هستم و میریم که داشته باشیم سال جدید و فعالیت بیشمار و دختر زرنگ و از این حرفا. ای کسانیکه فردا لازم نیست واسه ادامه زندگیِ...
-
بارون بهاری
شنبه 12 فروردینماه سال 1391 12:31
اینجا خیلی داره بارون میاد. چند روزه. یه بارون خیلی زیبا ازونا که عشق میکنی توش قدم بزنی یا گاهی بدوی... خدایا ش ک ر طرف شمام بارونه؟ بارون بهاری؟ یا زمستونی؟! یعنی سرده یا دلچسب؟ باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه... من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده شاد و خرم یک دو سه...
-
نقشه شوم!
شنبه 12 فروردینماه سال 1391 00:48
ما پارسال تو خوابگاه قائم یه کاری کردیم که قرار بود من تو وبلاگ نقلش کنم. یه شب که فقط من و برکه و فیروزه خوابگاه بودیم ساعت نزدیکای 11 بود که زنگ در سوئیت 6 رو زدن و وقتی من اومدم درو باز کنم از تو آیفون صحرا و الناز رو دیدم که تازه اون موقع به خاطر کارای آزمایشگاهیشون داشتن از دانشکده میومدن و خوب آخرین ساعت مجاز...
-
عکس سال 90
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 23:37
جناب آقای جعفری نژاد بزرگوار، نویسنده ی باذوق وبلاگ زیبا و به نظر من باحالِ مجموعه عرائض آقای بلاگر به دوستاشون پیشنهاد این بازی رو دادن که ما هم رو هوا زدیم! بازی به این صورت هست که سال نود رو تو یه تصویر خلاصه می کنیم. اینم تصویر بنده؛ نه نه این عکس من نیستا، عکس انتخابی منه! تقریبا اردیبهشت نود بود که کار بنده با...
-
روز پرستار مبارک
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 22:33
-
فعالیت علمی
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1391 23:14
1- نمی دونم حکمتش چیه ولی من از روزی که اومدم خونه هر شب تاساعت 2 الی 3 نیمه شب می شینم وبگردی و اصلن اصلا خوابم نمیاد ولی دیشب که تصمیم گرفتم یه دو تا لیسنینگ گوش بدم _ بلکم بفهمم این ببعی کلاه قرمزی اینا چی میگه! _ هنوز ساعت یک نشده همچین خوابم میومد عجیبا غریبا! تا ساعت دو هر دقیقه 4 تا چرت زدم آخرشم رفتم خوابیدم!...
-
خواستگاری استکان چای از قندون
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1391 20:11
دروغ چرا؟! با دیدن کلاه قرمزی مث ملت، ذوق نمی کنم قشنگه ها، اصن من از همینجا دست خلاقیت سازندگانش رو می بوسم با اینحال من می تونم ازش بگذرم و خیلی دلم واسش غنج نمیره. ولی... ولی این نمایش بازی کردن این قسمت پنجم شون خعلی باحال بود خدایی خندیدم. یعنی آدم یه چیزایی تو تلویزیون می بینه به آینده سیما امیدوار میشه! می...
-
تولدات!
شنبه 5 فروردینماه سال 1391 23:31
آره دیگه تولد دو تن از نوابغه! حدس بزنین کیا تو این وبلاگ فروردینی هستن؟ صد آفرییییییین! صحرا و برکه که به ترتیب 4 و 5 فروردین به دنیا اومدن قدرت خدا! آخه نوروزم وقت به دنیا اومدنه؟ یا اسفند به دنیا می یومدین یا بعد سیزده به در! والله! اون ننه بابا چه گناهی کردن که شما ییهو فیلتون یاد هندوستان کرد هان؟! حالا اونا هیچی...
-
پذیرایی+پذیرایی+پذیرایی+...+پذیرایی=پذیرایی!
جمعه 4 فروردینماه سال 1391 12:39
دیشب از کوووووه اومدم پایین انگاری. دیروز به این نتیجه رسیدم که آدم یا باید اگه یک دختر داره؛ دو سه تا هم پسر داشته باشه؛ یا فقط دو سه تا دختر داشته باشه! آخه دیروز عصر تحت یک عمل خفن سخت پذیرایی قرار گرفتیم! دایی زنگ زد که کل اهل و قبیله ی دایی ها با دوماد عروسا و...دارن میان خونه ی ما! اخه تو خونواده ما این مدلی عمل...
-
یه سخنرانی از ونه گات
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 23:49
ببین من سعی می کنم سعی می کنم نوشته های ملت رو که دزدیده میشن و تبدیل به ایمیل میشن رو کپی پیست نکنم بیارم اینجا! یعنی من یه همچین آدمی ام! ولی این یکیو انصافا نتونستم از خیرش بگذرم اصلا گذاشتم واسه اون وختایی که لازم میشه! می دونی! سخنرانی ونه گات در مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه MIT : لطفا کرم ضد آفتاب بمالید! اگر...
-
خاطرات اولین روز نوروز
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1391 23:27
امروز از ساعت 8:15 که بیدار شدم تا همون لحظه ی سال تحویل بنده داشتم می دویدم و حتی هنوز پای سفره ننشسته بودم که شبکه استانی دسته گلمون غافلگیرمون کرد و درحالیکه زیر نویسش 51 ثانیه مونده به تحویل سال رو نشون می داد، ییهو توپ تحویل سال شلیک شد در حالیکه من و داداش کوچکه بهت زده وایساده بودیم! ولی در جزئی از ثانیه خودمون...
-
نوروز 91 مبارک
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 22:30
درود و دو صد سلام( میشه دویست و یکی ) بر شما دوستان وبلاگی گل جیگر طلا و نابغه های اگورپگوری. دیگه سال 90 داره تموم میشه و داریم وارد سال 91 میشیم و پارسال سال 89 بود!!! و اینا همش یه عالمه حرفه که وقتش نیست و البته حالشم نیست که بگم(گریه شدید حضار) این دم آخری سال به فکر افتادم که نکنه این چند وخ آشنایی با شما حرفی...