-
روز دختر
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 13:16
خداوند لبخند زد و از لبخند او؛ دختر آفریده شد... لبخندهای خدا روزتون مبارک
-
دفتر خاطرات خودم
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 22:39
از اونروزی که دفتر خاطرات ملت رو یواشکی خوندم افتادم به صرافت خاطرات روزانه نوشتن که با هدیه ی قشنگ قیچی السلطنه این میل نوشتنم دو چندان شد(ممنونم ازت گلم!) زمانیکه اومدم مشهد خاطراتمو تو یه دفتر می نوشتم در حد خزعبل که بعدش وبلاگ زدیم و دیگه کمتر توش نوشتم. امشب یاد اون دفتر افتادم و ازش یکی دوتا عکس با کیفیت در حد...
-
فقدان
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 19:16
واسه تو که ندیدن من سخت نیست و شک ندارم که به نبودنم عادت کردی آخه مگه واسه توی سنگدل فرقی هم میکنه؟ بر عکس من که هیچ چی نمی تونه جاتو واسم پر کنه و بارها و بارها خلا نبودنت رو وقتی باهام نبودی حس کردم.دیروز هرگز لحظه رفتنت رو باور نکردم و بهت از دست دادنت رو فراموش نمی کنم! لعنت به باعث و بانی این جدایی٬ لعنت به اون...
-
دفتر خاطرات دزدی
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 17:04
وای چقده حال میده وقتی دفتر خاطرات یه ناشناس بیفته دستت ای حال میده! ناشناس واسه اینکه بدون عذاب وجدان می خونیش. بالای یه کابینت متروکه تو آزمایشگاه رفتار اون دفتر رو پیدا کردم و چون تو اون آزمایشگاه تردد خیلی کم هستش بنابراین حدس زدم مال یه دانشجوی شصت قرن قبل از ما باشه ولی وقتی خاطرات یک ماهشو خوندم دیدم اواااا...
-
من باشم که دیگه بخوابم
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1391 23:29
تحقیقات برکه الممالک نشون میده خواب بعد از ظهر اصلا هم خوب نیست ، واللللللللللللللللللللللللللههههههههههههههه . من که دیگه به غلط کردن افتادم و دیگه دستم داغ کردم که ظهر ها بخوابم ؛میدونید چرا؟ از بس خوا ب های به گفته استادم "شرر و ور" به گفته خودم "چرت و پرت" میبینم . میگی چی؟ یه بار خواب دیدم من...
-
آقا گرگه>>مسئول خوابگاه ها؟!!
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1391 23:17
چند شبی میشه که از شانس کچلمون هر وخ خانوم ناظم میاد در میزنه برای حضور غیاب؛ جواب ما: یعنی کی میتونه باشه این موقع شب؟ نــــــــــــــعله؟ کیستَ؟ هااااااااااا؟؟ بیا توو؛ خودت بیا توو! در رو باز کن؛ تو باید یاد بگیری رو پای خودت بایستی!(چون در اتاق خرابه و هر کی میخواد بیاد تو یه ساعت با خودش درگیر میشه!) و... کلا...
-
میخوام برم
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 19:52
واااااااااااااااااااااااااای کی میشه این قسمت پایان نامم تموم بشه تا با خیال راحت این ۲ ماهو واسه PhD بخونم!!!!!!!! هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟!! بابا من بعد از کنکورم بیام این قسمت انتهاییو میتونم انجام بدم. استاد راهنمای عزیز، جون بچتون بزار من برم دیگههههههههه. . آخه کیو دیدی جمعه ی تابستونم از خروس...
-
تصادف با سران اجلاس!
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 20:59
از شانس کج ما؛ کنگره ی بین المللی آمار که قرار بود شهریور برگزار شه خورد به سران اجلاس!!! ولی از شانس چلاقمون؛ دقیقا همون زمانی که قرار بود برگزار شه( ۶ تا ۸ شهریور) دانشگاه علم و صنعت برگزار شد!! چرا بدشانسی؟ چون بعد عمری با خانوم ها و آقایون گروه دورهمی رفتیم مسافرت که خوش باشیم؛ ولی هر جا تصمیم شد بریم یا تعطیل...
-
شهریور دوسال پیش
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 00:14
این روزا خیلی داره منو یاد اون روزا میندازه...
-
وضع حمل!
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 23:19
برادرزاده م شش سالشه خیییلی جیگره از این دخترایی که ناز و عشوه تو خونشونه. با کلی آب و تاب تعریف کرده که دیشب خواب دیده دختر من به دنیا اومده (الهی قربونش بره مامان ) و همچین منم خیلی خوشحال بودم. خوب خدا رو شکر که منم بالاخره فارغ شدم:)))))
-
رفت یا بازگشت!
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 23:41
اون گردوهایی که دوشنبه از جاغرق خریده بودم٬ امشب دارم با دمم می شکنم:))) فردا دارم میرم خونه (اسمایلی یه آدم فوق خر ذوق)! حالا خوشحالی خودم یه طرف خوشحالی خانواده یه طرف٬ موندم خوشحالی رفقا رو کدوم طرف بزارم! هر کی منو دید گفت داری میری خونه؟؟؟؟؟ و کم از اشک شوقش نمونده بود٬ اینقدی که اینا خوشحالن من به خودم و...
-
چه زخم هایی...
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 00:14
دیشب داشتم به مطهره فکر می کردم و آهنگی رو گوش می کردم که این اواخر به من داد و گفت اونو یاد من میندازه٬ یه هف هشت تا آآآآه کشیده و نکشیده صدای گوشیم در اومد٬ میگی کی بود؟ آفرین! ۲۰ امتیاز! خودش بود؛ مط مطی جون می دونی دلم برات تنگ رفته؟ می دونی هر روز ر به ر واست فاتحه می فرستیم؟ فقط میشه بگی آخر اون فیلم awake چی...
-
عیدی...
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 18:01
امروز صبح بروبکس فیزیک و بینایی منو بردن دور شهر گردوندن و واسه فردا هم برنامه ریزی کردن که من به عنوان تور لیدرشون (اسمایلی صاف کردن صدای گلو :دی) ببرمشون خارج از شهر بگردونمشون آخه از آزاده کمربند مشکی تور لیدری گرفتم! این اطلاع رسانی صرفا جهت سوزوندن دل اون چهار تا نابغه ی خوابگاه نشین دیگه هستش که رفتن خونشون و...
-
سوسک
شنبه 28 مردادماه سال 1391 10:39
از سوسک میترسید؟ من هم چندشم میشه هم شدیدا شدیدا شدیدا میترسم جدیدا تو حموم های خوابگاه رویت شده. منم دیروز دیدم دو تا! یکیشون پاهاش رفته بود هوا و هر چند وخ یه بار یکی از پاهاشو میلرزوند! یکی دیگه هم داشت واسه خودش میدوید و به ریش من که پشت دیوار قایم شده بودم؛ کر کر میخندید. رفتم از یکی از اتاق ها خواهش کردم بیاد...
-
for you my dear Motahhareh
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 23:50
y dear Motahareh؛ That was very painful for me that I couldn’t be with you when you went to terminal, I really miss you, Everything in room remember you, your bed, your cinnamon tea … Tonight I m sitting in Tv room without you, and I don’t laugh to everything like past night Are You remember how much we laughed in TV...
-
Hurry up,Hurry up....... dont hurry up
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 00:58
At 2:30 pm: Motahare: would you like to go shopping this evening my dear Berkeh? I: yes of course my dear mot.. M: Let go with 4:30 bus service. I: ok (mot was watching movie and I slept ,then I woke up a little late) At 4:15: M: hurry up! M: don’t speak! Just hurry up! I: where is my scarf? M: go other side I want...
-
هنگ!
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 17:35
«انسان خیلی دوست دارد از خر شیطان پیاده شود ولی خر شیطان انسان را پیاده نمی کند» بلادونا فصیح زاده بعضی وقتا جریان زندگی یه جورایی خیلی هیجان انگیز میشه شاید چون داره به یه پرتگاه نزدیک میشه! اشتیاق دیدن و تجربه کردن چیزای پر رمز و راز٬ شوق خوردن میوه ممنوعه و الی آخر... حتما یه باید ها و نباید هایی واسه پیشگیری و...
-
راننده فرهنگی!
شنبه 21 مردادماه سال 1391 17:05
مکالمه من و راننده در انظار عموم موقع پیاده شدن از سرویس: راننده: دیشب خبری نشد؟ من: نه٬ همه چی خوب بود! راننده: حالا فردا شنبه ست تکلیف معلوم میشه! من: نامه رو می نویسیم واستون خیالتون راحت من و راننده: هرررررررر شما باشی چی فکر می کنی آخه! نه خدایی! به قول فاطمه ای ماه رمضونی توبه :))) ایشون بدون اینکه معاونت فرهنگی...
-
چگونه میتوان خورشید را در بند کشید
جمعه 20 مردادماه سال 1391 14:33
چگونه میتوان دستان خورشید را بست ؛ که بستند چگونه میتوان فرق ماه را شکافت؛ که شکافتند چگونه میتوان تمام عالم را یتیم کرد؛ که کردند چگونه میتوان ولی خدا را خانه نشین کرد؛ که کردند چگونه میتوان کاری کرد که امام ات در بی کسی و مظلومیت نیمه شبها سر در چاه گذارد... مگر علی هم او نبود که در دامان پیامبر رشد کرد مگر او نبود...
-
خرید سبزی
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1391 02:29
ساعت ۱۱ شب موقع رفتن به مسجد نگهبان دم در: دارین میرین مسجد؟ مطی و برکه: آره آره من یواشکی: نه داریم میریم سبزی بخریم! آخه این موقع شب کجا میریم؟ ساعت یک نیمه شب موقع برگشتن از مسجد حفاظت فیزیکی!!!!!! خوابگاه: بگین اسماتونو بنویسم واسه حضور غیاب! من: فلانی و بهمانی! حفاظت فیزیکی: رفته بودین مسجد؟ من: نه رفته بودیم...
-
عصاره ۲
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 22:45
یه چیزی بگم ؟ بعد از ریختن اون عصاره معروفه دیروز دوباره رفتم عصاره( abstract ) گرفتم و این بار با احتیاط تمام از دیرئز تا امروز تکون میدادم .حالا اگه گفتید چی شد؟ امروز صبح وقتی هدا جان با هیجان و با حرکات دست صحبت میکردن یه دفعه دستش محکم خورد به دبه abstract منو دبه نقش زمین شدو همش ریخت؛اولش که شوکه شدیم (منو و...
-
تقدیر...
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 22:43
بعضیا به بعضی چیزا عادت می کنن٬ مثلا نیکوتین یا یه آهنگ یا یه گیم! البته ترک هم می کنن٬ سخت و آسونش بستگی به استقامت و پشتکار خودشون داره. گاهی هم اراده ترک ندارن و از یک ریسمان صد و پنجاه بار گزیده میشن. مث من که به خط زدن خودم و مهر نباید زدن به تو و دیگران عادت کردم و عادت کردم و عادت کردم...
-
هوا برت نداره
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 00:01
امروز رفتم گروه فارما عصاره سیاه دونه بگیرم (همون عصاره که دیشب ریخت)؛یه سری هم به اتاق دکتر بر... زدم و یه سلامی عرض کردم و ایشون هم کلی با گرمی باهام برخورد کردن و نشستیم و کلی صحبت کردیم(راجب پایانامم)یه دفعه منشی شون اومد تو اتاق؛تا منو دید کلی با گرمی و ابراز خوشحالی از دیدن ما سلام و احوال پرسی و ...بعد شرو کرد...
-
teabus and Alex
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 22:30
بعد از ظهر به زحمت فراوون از خواب بیدار شدم، چون قرار بود با طراوت بریم حرم. می خواستیم با سرویس 5.30 بریم و خودمونو به سرویس ساعت 8 برگشت به خوابگاه برسونیم. تو حرم دعا خوندم و کلی آرامش گرفتم . موقع برگشت، با عجله خودمونو به زیر پل عابر قائم ( خوابگاه جونی قبلیمون) رسوندیم. اونجا مطی و برکه منتظر سرویس بودن. ساعت...
-
کلید
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 21:28
دیروز با بلادونا و ممول و مطهره و هلیا رفتیم سینما (برکه نشد بیاد چون باید طبق برنامه سر ۴ تا موشو میترکوند صحرا هم که رفته صفا سیتی خونه) از سینما که برگشتیم؛ منو ممول رفتیم به سمت اتاق خودمون و به قول ممول گفتنی؛ با چه صحنه ای روبرو شیم بهتره؟!!! خواستیم کلیدو از تو کفش برداریم (مکان همیشگیش! مثلا هیشکی نمیدونه ما...
-
توپ والیبال
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 09:41
امشب من و طراوت طبق معمول شبای گذشته، تو نمارخونه داشتیم سریال ماه رمضونو ( خداحافظ بچه) میدیدیم که بلادونا اومد و گفت بچه ها بیاین تو اتاقمون یه صحنه ببینید. ما هم گفتیم صحنه و پریدیم تو اتاق بلادونا و مطی و برکه و عاطی. عجب صحنه ای!!!! ببینید: صحنه ی 5 دقیقه قبل از ورود ما: عاطی خونه بلادونا در حال نماز مطی و برکه...
-
تولد دوس جونی مبارک
جمعه 13 مردادماه سال 1391 12:36
چه لطیف است حس آغازی دوباره و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز… روز میلاد… روز تو! روزی که تو آغاز شدی تولدت مبارک دوس جونم! طراوت جونم ببخش که با یه روز تاخیر تولدتو تبریک میگم. دیروز حدود 12 ساعت دانشگاه بودم و بعدشم خودت دیدی که چه سریع...
-
دفاع مطهره
جمعه 13 مردادماه سال 1391 02:18
امروز٬ روز دفاع پایانامه مطهره بود. این دو سالی که اینجام این دومین دوست صمیمی منه که از نزدیک شاهد تلاش های واقعا شبانه روزیش بودم و می دیدم که چطوری واسه کارش داره از خودش مایه میذاره. اولی فروغ و دومی مطی٬ دوتاشون خیلی شاد و خوشحال بودن و البته هستن ولی خوب شانس آوردن که هنگام فارغ التحصیلی کارشون به روانپریش خونه...
-
آقای صادقی...
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 22:44
یه شغل بسیار سخت داشت که اصلا هم حقوق خوبی نداشت آخه قراردادی بود. محل کارشم اصلا جالب نبود٬ تو خانه حیوانات که همه ازش فراری هستن چه برسه به اینکه خدمات اونجا باشن. با همه ی اینا لحظه ای لبخند از چهره ی مظلومش محو نمی شد٬ نشد تا ازش کاری بخوای و نه بیاره و تو رو بپیچونه٬ واقعا یکی از آدمای مورد علاقه من تو دانشکده...
-
English class
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 01:12
After English class(last section) : مط بزرگ:برکه عزیزو نازم دیدی بللی جه سوتی داد سر کلاس به .... گفت .... من:نه من متوجه نشدم مط بزرگ:چرا دیگه همونجا که همه خندیدیم و تو هم مرده بودی از خنده من :نه من اون جمله شو متوجه نشدم مط بزرگ:پس تو به چی میخندیدی که مرده بودی از خنده من:شما میخندیدید و منم میخندیدم خواهی نشوی...