-
F4
جمعه 29 دیماه سال 1391 22:07
ساقی خوابگاه مهتادم کرده :( دیگه دست خودم نیس؛ نمیتونم؛ باید برم سراغش! حتی شاید روزی دو سه ساعتم بشه :((( الان مواد تموم کردم! نمیدونی چقدر بیقرارم! سه شنبه برمیگردم خوابگاه ولی تا اون موقع نمیدونم چیکار کنم. احتمالا برم سراغ این فیلمای مسخره ی ماهواره شایدم خودمو مجبور کنم که بشینم پای نوشتن پایان نامه بلکه از حالت...
-
خبر دست اول
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 00:26
به پیشنهاد هم اتاقی و سوییت بغلی های ترم پایینی ما، و افتخار و محبتی که بهمون دارن، قراره یه چادر همین بغل ساختمون خوابگاه بزنیم تا بعد از حضور و غیاب ساعت 10 بپریم تو خوابگاه و شب را در یک جای گرم سر بر بالین بگذاریم . . پ.ن. برکه و بلادونا جون چادرمون اونقد بزرگه جای شمام میشه هااااا. اگه البته این بار افتخار هم...
-
کنگره پر!
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 23:12
امروز رفتم دانشکده که از دکتر آبسترکت پایانی واسه این کنگره ی بیوشیمی یزد رو بگیرم ولی خوب روم نمیشد بدون اینکه مشقای در خواستی رو انجام داده باشم واسه همین تا چشمش به من افتاد مجبور شدم از خودم حرفایی در وکنم که آخر همشون خودم این شکلی می شدم: بهشون گفتم دکتر من مقدمه رو نوشتم تموم شد!!! مونده فهرست نویسیش که اومدم...
-
وجب
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 23:57
تو آزمایشگاه گروه دور هم نشسته بودیم و مث هر روز چای میخوردیم که رو کم کنی شروع شد. رو یه کاغذ وجب هامونو علامت زدیم و سانت میگرفتیم که ببینیم وجب کی از همه بزرگ تره! دست آقای ع خیلی عجیب بود! یه ساعت فقط به انگشتاش خندیدیم و اوغات فراغت گذروندیم! دیدین کسی انگشت شصت و انگشت کوچیک دستش در امتداد هم باشه؟ (داری رو خودت...
-
لحظه ها می گذرد/آنچه بگذشت ، نمی آید باز
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 22:11
دنگ...، دنگ .... ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذر است ... می شود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیک چون باید این دم گذرد، پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بیهوده است. .... دنگ...، دنگ .... لحظه ها می گذرد....
-
بفرمایید چای
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 09:24
Teacher مون (ترم پایینی مونه ) بعد از یه هفته گفتن" وقت ندارم و نمیخوام و نمیشه وحالا ببینم چی میشه و..."..(خیلی زشته ) .بالاخره امروزیه نگاهی به مقاله من انداخت و اشکالاتشو برطرف کرد(نه حالا از حق نگذریم بچه خوبیه،و بدون هیچ غرغری بلافاصله تا بهش گفتم؛ گفت: چشششششششم .،همش هم هی میگفت: مایه افتخاره که مقاله...
-
جن!
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 17:33
امروز ساعت ده بنده همچنان در خواب ناز تشریف داشتم که آزی و برکه اومدن به زور کشوندنم بیرون و من در حال خواب دیدن که رفتم نون کره ای از این فانتزیا بگیرم و خوردم و تو خواب روم به دیفال حالت تحول و اینا و با همین حال بیدار شدم و دیگه عاجز بودم از اینکه به این دوستان حالی کنم باباااااا حالم بده ولم کنین برین پی کارتون و...
-
مادرجون
شنبه 16 دیماه سال 1391 19:47
یه مادرجون دارم آآآآآخرشه 1- زنگ زد خونمون بابام گوشیو برداشت. بابا : بفرمایید؟ مادرجون : شما؟! - من شوهر دخترتونم! - زهرا؟ رهرا؟ - من شوهر زهرایم! بابایی ازون سر خونه داد میزنه کیــــــــــه مگه؟ مادرجون : مثل اینکه مزاحمه!!! و گوشیو سریعا قطع کرد. بابا :| من :| مخابرات :| بابایی :O مادرجون :( مامان :)) 2- زمانی که...
-
بلادونا
جمعه 15 دیماه سال 1391 22:02
در فراخنای وجودم چگونه از تو بگذرم و دریاهای سپید نام تو را میبرند و عاشقانه دعوتت میکنند ... که بیا؛...برگرد... در دوری تو بادبادک های جان در افق خیره و قلم درشت در دست گرفته و نام تو را میبرند که بیا... در دوری ات کش مویم گم گشت چمدانهایم کو و کجا رفتند بلبلان که نام تو را آواز کنند آه ای رویای دریا در شب تار سپید؛...
-
برکه 150 کیلویی
جمعه 15 دیماه سال 1391 20:15
میخواستیم با بللی جون بریم مانتو بخریم برا دفاع مون ولی با این وعضی که در پیش گرفتیم پشیمون شدیم آخه میدونید چیه... مطمئنا مانتویی که الان بخریم یه هفته دیگه یه انگشت مون هم توش جا نمیشه یه دونه ملکه کک طماع (بللی) کم بود که منم بهش اضافه شدم خلاصه الان احساس ترکیدن بهم دست داده کارمون شده فقط خور و خواب ،مطمئنا تا...
-
کل یوم عاشورا/کل ارض کربلا
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 00:16
چه نوحه های قشنگی امشب شنیدم؛اینم یکیش.... یا حسین
-
معرفت
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 23:55
معرفت به سواد و پوزیشن اجتماعی و اینا نیست شعور همشم مادرزادی نیست می دونی که... نوحه زینب حاج سلیم موذن زاده رو تصادفی امشب پیدا کردم قشنگه.
-
من باب آش نخورده!
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 15:01
1- ازم خواسته دارم میرم سلف از فروشگاه سلف واسش فلان چیزو بگیرم! قبلنا واسه فروشگاه سلف می پیچوندم ولی ایندفه وجدانی چاره ای نبود گفتم خدا! برم فامیلی و بخرم واسش، آخه فروشگاه سلف؟ ولی هنوز بیرون نرفته مراتب پشیمانی خود را ابراز نموده و تصمیم گرفتم این خفت رو به جون بخرم و تو این باد و سرما و یخ بندون نرم فامیلی. رفتم...
-
انتخاب ات
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 21:47
چی شد که اینطوری شد؟ من خواستم و واسم ارزش بود ولی الان چی؟ ظاهرا همه چی سر جاشه ولی همه عوض شدن مثل اکثر ایده آل ها. منم عوض شدم ارزشام عوض شدن اونی که من واسش سرمایه گذاری کرده بودم همینه پس چرا کافی نیست اگه بشه برگشت خوبه آره خوبه شایدم این یه توهمه واسه خلاص کردن خودم از واقعیت هایی که نمی تونم باهاشون کنار بیام!...
-
وحشت در خوابگاه
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 00:21
ساعت حدود ۱۰ شب؛ من و بلادونا و شادی نشستیم تو اتاق یه هو یکی در میزنه و در و باز میکنه و با صدای کلفت مردانه میگه :اتاق ۶۰۱ ... ما سه تا با شنیدن صدای مرد مردیم از ترس ؛. بلادونا و شادی با وحشت پریدن به سمت دیوار و من از ترس دستم گذاشتم رو صورتم و جیغ کشیدم ... خلاصه بلادونا بلند شده ببینه کیه که..... خانم مسئول حضور...
-
خواب سر ظهر آزی!
شنبه 9 دیماه سال 1391 20:57
امروز ظهر بدو بدو رفتم اتاق آزی اینا و شترق درو باز کردم و هواااار آزی ی ی آزی ی که دیدم دختر گنده خوابه! انگار نه انگار تافل داره! بعد یه رب بهم اس داده که چیه؟ لحن مسیجش یه جورایی عصبانی بود بهش اس دادم که بیدارت کردم؟ میگه می خواستم اون موقع بزنمت، داشتم خواب پروفسور نانتاکومار رو می دیدم:)) از اونجایی که ایشون این...
-
آشپزی رنگین
جمعه 8 دیماه سال 1391 22:44
امروز تصمیم بر این بودش که بشینم بررسی متون رو بنویسم و فردا ببرم واسه استاد ولی چگونه بگویم که تا لنگ ظهر خواب بودم و بعدشم وقت گذرونی با عشق سالهای نه چندان دور، آشپزخونه و آشپزی! آقا من اصلا آشپزی رو بیشتر از درس و مخش دوست دارم، یه وقت فکر نکنی واسه فرار از درسه ها نه! آدم بوی عطر پیاز داغ و سبزی و اینا میگیره...
-
... >>>پایان نامه
جمعه 8 دیماه سال 1391 10:35
برف زیبای زمستونی آدمو پر میکنه از انرژی های مهارنشده ی بالقوه ی جوونی شاد و سرحالت میکنه؛ در عین حالی که مریضتم میکنه اینروزا خیلی خوب بود؛ پر از برف؛ شادی؛ سفیدی؛ خنده؛ عکس یادگاری چند روز پیش که با بچه ها جهت ارائه ی فرضیه؛ نه اعادیه فریضه شایدم اقامه ی فریضه(اصلاح توسط فاطمه) رفتیم برف بازی؛ خیلی خوش گذشت. هر چی...
-
نوابغ برتر
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 22:33
آقاجون در یک اقدام انتحاری تو این جشنواره ما همه مون برتر شدیم رفت! اصلن یه وعضی یه حالی! قرار شده شیرینی برنده شدن مون، من و برکه و فم و سید بیوشیمی و دکتر فم اینا پولامونو بذاریم رو هم واسه سید یه کت شلوار بخریم! من ولی یه خبط کردم که خودم موندم تو کف. دو هفته پیش که سخنرانان مشخص شدن، سید بیوشیمی به من گفتش که به...
-
کنگره بازی
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 23:11
فردا برکه و فم جون واسه این کنگره تحصیلات تکمیلی سخنرانی دارن قرار شده چون گل گرونه واسشون گوجه و تخم مرغ ببریم و چون اونم گرونه به سیب زمینی اکتفا کردیم آخه اگه جایی هم بخوره له و لورده نمیشه و میشه شب باهاش املت مخصوص فم رو درست کرد! قراره وسط سخنرانیشون برای حمایت ازشون تکبیر بگیم و بعدش رو سرشون برف شادی بپاشیم و...
-
مصاحبه دکتری!
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 22:58
اول کار با این خانومه که دم در، پشت میز نشسته بود و ملت رو صدا می کرد که یکی یکی برن تو اتاق دعوام شد. همچین مملکتی داریم ما که یه میز پلاستیکی به آدم قدرت لایزال میده! بعد از 7 سااااااعت دیگه نوبتم شد و سعی کردم خیلی جدی و در عین حال با طمانینه برم داخل اتاق. اعضای هیئت بورد نشسته بودن پشت میز شورا و به قربونی...
-
بیخود
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 23:47
دیدی بعضی روزا، بعضی جاها، بعضی آدما، بعضی حرفا، بعضی رفتارا و حتی بعضی تصمیم ها طوری هستن که بعضی وقتا دلت میخواد کلتو محکم بکوفی تو دیفال، خین بیاد؟ الان برای من ازون وقتاست! بعد از دیدن فیلم مزخرف بیخود و بی جهت اونم به اصرار من، همراه 5 نفر آدم گرفتار... ولی یه نتیجه غیراخلاقی داشت: این که قبل از رفتن به سینما به...
-
دکتر!
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 23:14
امروز صبح پا شدم صبح اول صبح رفتم دفتر فروش بلیط قطار که برم تو لیست کنسلی واسه جمعه صبح، خانومه گفته نیست و نداریم و حالا شماره تو بده بعدش رفتم کمیته تحقیقات واسه سرتیفیکیشن سامر اسکول که آقای نکویی نبودن و هیشکی نبوده و بعدا رفتم شال بخرم شصت تا مغازه رفتم هیشکی یه جنس درست و درمون نداشته... احساسم ولی هنوز خواب...
-
ادعا
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 15:27
همیشه ادعام میشد که آدم یا نباید مسئولیت یه کاری رو به عهده بگیره یا اگه قبول می کنه باید دیگه پرفکت باشه. همین باعث میشد که به آدمایی که از پس مسئولیتشون بر نمیان ایراد بگیرم و سرزنششون کنم. یکی از این موارد، قضیه بچه دار شدنه! من میگم پدر و مادر باید لایق باشن وگرنه در حق خودشون و جامعه این لطفو بکنن و احساساتی نشن...
-
سوتی
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 23:56
یه برگه نوشتیم با عنوان سوتی نامه! گزاشتیم تو گروه! هر کی از ما 7 نفر(4 خانوم و 3 آقا) سوتی بده اون تو ثبت و ضبط میشه تا در زمان مقرر، مثلا ماهی یک بار اینا، همه دور هم بنشینیم، بخونیم و به یارو کر کر بخندیم!! ستون فاطمه دیگه اینقدر پر شده که همه نگرانش شدیم، گفتیم اگه دیگه جا نداشت از ستون آقای آسوده قرض میگیریم...
-
غر!
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 15:26
یه وقتایی آدم دلش میخواد سرهمه غر بزنه و از زمین و زمان ایراد بگیره اصلا حرفاش غر داره فکر نکنین منم الان رفتم تو این فاز ها اا ولی وقتی داره همه جا برف میاد چرا اونور شمال برف میاد و اینورش نمیاد؟ اصلا این تم وبلاگمون چرا عوض نمیشه؟ زیادی داره تکراری میشه چرا وقتی اینهمه راهو می کوبیم میریم کوه و جنگل و ...باید یهو...
-
حاجی حاجی مکه!
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 23:40
امروز اون تست TNF آلفا که از پایان نامه مونده بود رو انجام دادیم و تموم شد! البته ایشالله که جواب بده(اسمایلی التماس دعا) این دکتر استاد مشاور آدم خاصیه بصورت امواج سینوسی یه روز خوشم میاد ازش و یه روز ازش متنفرم یعنی یه همچین آدمیه! یه قسمتی از تست، میگم دکتر الان این بافر رو باید اضافه می کردیما میگه نه ه ه ه...
-
آشتی؟
شنبه 25 آذرماه سال 1391 22:53
میگه: ما باید کلاس دوم دبستان که معدلمون 20 شد تو اوج از دنیای علم خداحافظی می کردیم تا به این روز نیفتیم! میگم: حالا نا امید نباش تو هم ایشالله پی اچ دی قبول میشی(ژنتیک) میگه: بهتره ادامه ندم هر چی میگذره بدتر میشه میگم: نگو تو حالا حالاها وقت داری دو روز دیگه دکتر میشی و باعث میشی آمار مونگولای دنیا بیاد پایین میگه:...
-
خلسه
جمعه 24 آذرماه سال 1391 22:36
آقا جون دست و دلم به کار نمیره اصلا استرسم ندارم حتی! دلم یه تنوع هم نمی خواد دلم خودشم نمی دونه چی می خواد! همیشه این حس نداشتن ایده اذیتم می کرد ولی الان نه! دوست دارم همینطوری بمونه آخه خوبه، یه خلسه رها شدن از یه عالمه شلوغیه. ولی می دونی این حس خوب هم کاذبه و هم کوتاه مدت!
-
سوسک نشم الهی، الهی!
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 23:09
من قبول شـــــــــــــــــــــدم البته فعلا مرحله ی اول ممول هم قبول شــــــــــــــــــــد حالا عکس العمل اطرافیان: هم اتاقی: بابا مباااااااارکه گلم! عزیزم! خداروشکر، بوس بوس، کی شیرنی میدی؟ مارو ببر رستوران لبنانی!!! استاد: اوه اوه اوه اوه اوه! به به به به به! مبااااارکه! دیگه کیا قبول شدن.... کی شیرنی میدی؟! هم...