-
وایبر کوفتی!
سهشنبه 9 دیماه سال 1393 22:09
وایبرو دیدین چه وقت هدر کنه؟! ایـــــش ااااه! تموم زندگیم میره پاش الکی! دیگه تصمیم گرفتم پیام های گروه هارو نخونم. فقط پیامایی که شخصیه و با شخص بنده کار دارن مطالعه خواهد شد! ولا! اگه این شیطونه بزاره همینه یه گروه دوستان دبیرستان، یه گروه دوستان ارشد، یه گروه نابغه های سوئیت 6، یه گروه بچه های هم رشته ای، یه گروه...
-
همینجوری یهویی!
پنجشنبه 8 آبانماه سال 1393 10:24
یه مدت خیـــــــــــــــلی طولانیه که دیگه نیومدم این ورا. نمیدونم چرا زمونه اینطور شده... بد شده، نه؟ آخه این لامصب وایبر اومده تو کار، دیگه همه ی نابغه ها اونجا یه گروه تشکیل دادن به اسم سوئیت 6 (سوئیتی که در دوران ارشد اونجا میزیستیم). بعد هر روز و هر شب با هم در ارتباطیم مثلا فرض کن صحرا میخواد برای مهموناش دسر...
-
درخواست کمــــــک فوری
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 21:16
سلام صدای منو از نیشابور می شنوید! من اینجا تنهام! بزرگترای خونواده رفتن تهران، برادرها هم دانشگاهن. من الان دارم از بی سروصدایی خونه احساس غربت بدی میکنم! اصن خیلی بده آدم تنهایی زندگی کنه، داغون، ایفتیضاح، روانی کننده، شاید حتی مشمئز کننده! (ازین کلمه خوشم میاد :D ) یکی زودی بیاد منو نجات بده! یکی بیاد پیشم. دوستام؟...
-
یاد اون روزا بخیر...
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1393 20:10
سلام بر دوستان عزیزم بعد از یه مدت خیلی طولانی اومدم یه سری به وبلاگ بزنم. نوشته های قدیمو خوندم. یادش بخیر. الان که اون روزا گذشته و دارم بهشون فکر میکنم میگم چه خاطراتی داشتیم، خوب، بد، شاد، تلخ.... اما یادش بخیر. دلم برای همه ی روزاش و برای همه ی بچه ها تنگ شده.
-
سفر مجردی
جمعه 29 فروردینماه سال 1393 10:23
یه برنامه ریختیم با بچه ها برای سفر به شهر مقدس شیراز. از گروه هفت نفره، سه نفر ساز ناهماهنگی زدن! برنامه بهم خورد! من نمیدونم، بعضیا وقتی متاهل مشن، انگار دیگه چه اتفاقی افتاده! زندگیشونو دگرگون میکنن! مثلا همین که رفت و آمدهاشونو با دوستای دوران تجرد کمرنگ میکنن! آخه مگه چی میشه که اینا بی وفا میشن؟ میگما، شیطونه...
-
اوزون زامان گشتی....
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1392 13:09
هی ی ی ی روزگار... بعد مدتها اومدم تو وبلاگ و نشستم مطالب قدیمیو خوندم...انگار همه ی اون خاطرات و اون لحظات و اون حس و حالی که داشتم زنده شده بود...ولی واقعا دوران خوشی بودزندگی میکردیم برا خودمون..یادم نمی ره قبل عید بود که ظهر خسته و کوفته اومدم خوابگاه.بلادونا هم اومد اونم مث من داغون.یهو طراوت پیشنهاد داد که شب...
-
خنده و گریه
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 20:50
نمیدونم این کلیپه راجع به سبد کالارو دیدین؟ یا احیانا شنیدین؟ کِرکِرِ خنده و زار زارِ گریه است بخدا! طرف با حالت شکایت و عصبانیت، زنگ زده شبکه خبر بلاد خارجه(اونور آبها) میگه: آقا ما از کله سحر، رفتیم تو ای صف تا خود عصر! لنگم داغون شد، سرم ترکید، خسته و پوکیده شدم، و فلان و بهمان. بعد که آخرش نوبت به من رسید، میبینم...
-
وای ازین فکرا و ازین مردا
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 20:39
چند روز پیش همکارم میگفت که یکی از پسرایی که تو فامیلشونه، میگفته که آقایون هر وقت ببینن خانومی باهاشون میخنده و یا به عبارتی لبخند میزنه و راحته، کلی فکر میکنن که خانومه حواسش پیش ایشونه و ازین حرفا! همکارمم حقیقتو به ایشون گفته که اتــــــفاقا، خانوما وقتی که مثلا یه آقایی براشون زیاد مهم نیس و هیچ نیت خاصی ندارن،...
-
ارباب در امور پژوهشی!
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1392 21:56
کلن همیشه وقتی یه زن، زیر دست یه مرد کار کنه، اون مرده همچی جو ریاست برِش میداره که انگاری هر چی عقده داره باید رو سر اون بیچاره خانومه خالی کنه! ولا! مدیر امور پژوهشی یه آقاهه اس که بعید میدونم از کار طرح ها و پروپزال ها چیزی رو خودش انجام بده! به راحتی و با کمال خونسردی میگه خانوم طراوت، برو این فایلو به فلان جا...
-
خوشی 92/11/7
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392 18:53
یادمه موقع کنکور ارشد هم انتظار قبولی در اون جایی که دوست داشتمو نداشتم! بعد از کنکور اما فهمیده بودم که رتبه ام خوب میشه، ولی خب چون مشهد فقط 5 نفر میگرفت و همه ی خراسانی هام مسلما انتخاب اولشون مشهده، قبولیشو دور از انتظار میدیدم. بعد از دیدن نتایج و قبولی، آنچناااان ذوقی کردم و اونقدر دلشاد شدم که تا شب فقط به...
-
پریشون فکری
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 20:51
این کنکورم واقعا چیز مزخرفیه ها! اصلن در سیستم آموزشی فکر کنم جزو مزخرف ترین موارد باشه! حالا اون بماند، بدشانسی موقع آزمون کتبی هم بماند، بدشانسی موقع مصاحبه دیگه میشه قوز بالا قوز :( نه رزومه ام جور شد، نه سوالی گوارا پرسیدن، نه... البته روی هم رفته بد نبود. اگر رزومه میرسید که عالی، مثل گل قالی :) ولی نرسید. حالا...
-
اولین روز کار
جمعه 29 آذرماه سال 1392 13:41
امروز، اولین روز کاری من بود :) اولین روزی که به طور رسمی مشغول به کار شدم. روز شیرینی هس وقتی میدونی مشغول به کار شدی و میتونی اول برج حقوق خودتو داشته باشی. ولی بسیار هم مزخرفه وقتی هیچ کاری برای انجام نداری و مثل من مجبوری بشینی پشت سیستم و یا چت کنی یا کارای دیگه که ربطی به هم ندارن :( دانشجوهای وزارت علوم همشون...
-
:))
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1392 11:32
نیمه ی گمشده :))) کی پیداش کرده؟!
-
استاد با انصاف
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1392 11:11
یه استاد راهنما دارم، تو گروه پزشکی هسته ایه و شدیدا قدرتمند! هفته نیست که ایشون در بلاد خارجه نباشن! مثلا میگه شنبه نیا، چون من کانادام. سه شنبه هم ژاپن کنفرانسه! شنبه آینده هستم تا دوشنبه و بعدش باید برم برزیل!! ... چند وخ پیشم قطب شمال بود!! و کلن لذت دنیارو میبره. در عین حال که شدیدا اکتیو هستن و مدام در حال پژوهش...
-
مکانی برای خواب!
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 12:41
دیشب چون خاله اینا نبودن، رفتم خوابگاه قدیمی که حالا بچه های جدید رفتن توش. یکی ازونا سال پایینیمه که خب مجوز من برای رفتن به سوئیت نابغه هاست!! دیشب رو تخت بالا خوابیده بودم وای خدا چه ساعتای سختی بود! این بچه ها سرمایییییی، هوا هم گرررررم، بعد هم شوفاژ اتاق تا آخر باز بود هم شوفاژ هال! اکسیژن کم شده بوووود، اونقدر...
-
جیـ ــــ ـــــ ــغ
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 11:48
یه چند جا درخواست کار دادم. یه دو تا مرکز تحقیقات هم در حال حاضر همکاری میکنم. اما خب نه رسمی و قطعی به صورت همکار! دوست دارم زودتر برم سراغ کار. ببین چه روزگاری درست کردن برای ملت! فقط صب تا شوم باید بشینی فکر و خیال کنی برای آینده ات. دکترا که فاتحه مع الصلوااات!!! اصن داغوون! معلوم نیس چی بشه..... سخت بود.... میگم...
-
لباس رزم
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 11:41
پویا رو که یادتونه؟ هون پسر عموی کوچولوی بامزه که همه ی کلمه هارو غلط غلوط میگه! چند وقت پیش که دوباره کوله پشتیشو پر از خرت و پرت کرده بود و اومده بود خونمون، برای یکی از عروسک های اسطوره اش لباس دوزیده بود(به قول خودش)، بعد میگفت لباس زرهی تنش کردم. یه چند روز پیش که اومد دیگه لباس اون عروسکه تنش نبود! میگفت آخه...
-
روزای اول
دوشنبه 20 آبانماه سال 1392 20:18
نمیدونم یادتون میاد روز اولی که وارد دانشگاه شدید؟ اون دوران شیرین احساس بزرگ شدن و استقلال و این حرفا! اما این که توو یه شهر دیگه قبول شی و برای اولین بار از خونواده جدا شی برای اکثریت بچه ها سخته. روزهای اول پر از غم میگذره... من روزای اول قبولیم اینطوری بود. چون خونه ی خاله هم مشهد بود؛ یه چند ساعتی خوابگاه میموندم...
-
تَرکِ تو خیلی سخته عزیزم!! :دی
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 19:00
از صبح جمعه اینترنت نداشتم خدااااااا چقد سخته ه ه ه اصن یه وضی! از مخابرات، اینترنت گرفتن خدایی خودکشیه! ولا! هی باید حرص بخوری، یه روز قطع میشه، یه روز تموم میشه... آخه همین که هر روز یه تک پا میام نت و یه سر میزنم به وبلاگ بچه ها، پست جدید حسین، ندا، لیلا.. بعد ایمیلمو باز میکنم و ایمیلای جدیدو نگا میکنم، ایمیلای...
-
الهی خوش باشی
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 23:22
میگم چه خبرا؟ خوبی؟ اوضاع احوال؟ اگر از احوال ما جویید، که ملالی نیست. میگذرد... دیدم هیچ خبری از هیچکسی در هیچ جایی نیست، گفتم بیام یه خبر از خودم بدم حداقل! باز یه نفرم یه نفره، غنیمته هیچی دیگه رفیق، من که نشستم پای درس و کنکور و علافی! نه تفریحی، نه فیلمی... خبرا دست شماهاست! که ماشالله سر همه هم شلوووووووغه خبر...
-
مثل سادیسم!!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 23:15
دیدی یه وقتایی که اصلا اصلا حوصله نداری، یه چیزی، یه آهنگی یا یه خاطره ای یه فیلمی ... می افته تو ذهنت و تا شونصد ساعت ولت نیمنه؟ شده؟! من هر وقت یه آزمون مهم مث کنکور داشته باشم یه آهنگ می افته تو ذهنم که کلا باید سر جلسه اونو بخونم و حتی به حد روانی شدنم برسما، این آهنگه ولم نیمیکنه! همینطور وقتی شدیدا مریضم و در...
-
همراه!
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 00:08
دو روز پیش گوشیمو له کردم. گذاشته بودمش رو زمین، عقب عقب اومدم تا یه پارچه ای رو جمع کنم و اصن متوجه اون بیچاره نشدم. له له شد! طوری که دیگه تصویرش دیده نمیشد(صفحه نور نداشت) و حتی صدای کلیکی که همیشه میداد، دیگه نمیداد L گوشیم که له شد یاد جوجه ام افتادم که سالیان پیش له شد! اون حیوونی یه جوجه طلایی کوچولو و فنچول...
-
دیار غربت
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 09:09
این روزا همش خبر قبولی تو کنکور ارشد دانشگاه های سراسری و آزادو میشنوم. یکی از دوستامم مشهد قبول شده. تو گروه خودمون. بچه ها مدام پیامک میدن که طری چیکار میکنی؟ بخونی دیگه! فلان ساعت بیدار شو فلان ساعت بخواب! گهگداری زنگ میزنن. یکی از بچه ها که هی پیام میده لدفن از پای تلوزیون بلند شو! طری برو سراغ درست و ازین چیزا...
-
مشهد...شهر آرزوها!!!!من دارم میام!
جمعه 8 شهریورماه سال 1392 18:49
بلاخره قسمت شد و آخرین عضو خانواده ی نابغه ها هم میره که دفاع کنه ایشالا فردا کله ی سحر راه می افتیم سمت مشهد و صبحونه رو ایشالا تو باباامان بجنورد نوش جان می کنیم و بعد هم پیش به سوی دفاع! فک کن! یه زمانی اینقد از مشهد بدم اومده بود که رفتم پیش استاد راهنمام و به این شهر و آدماش بد و بیراه گفتم ولی الان که دیگه کارم...
-
soor!
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1392 13:36
یه دوست خانوادگی داریم که خیلی بامحبت ان و همیشه در سختی و شادی پشت هم بودیم. اون دورانی که برای ارشد شروع کردم به خوندن؛ حسین آقا پدر خانواده بهم گفتن که طراوت خانوم تو اگه ارشد قبول شدی؛ سور قبولیت با من! یعنی یه جور کادو بود برای من که اگه ارشد قبول شم حسین آقا میده! نتایج که اومد؛ زنگ زدم خونشون و گفتم بگین حسین...
-
سفر
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 17:35
رفتیم شمال. ازون سفرایی که پارسال هم اومدم و راجع بهش نوشتم! یادته؟ خونواده ای که دخترش من باشم، ببین اون دو تا پسرا چی ان دیگه!! ماشالله سه تا بچه درشت مرشت و بلند بالا! به همین دلیل 80 درصد مسیر مامان اومد عقب و پوریارو که از من و پدرام (هم عرضی هم طولی) یه سروگردن بزرگتره، فرستادیم بشینه کنار بابا و در اون جایگاه...
-
اگر شده حتی پیاده سفر کن!
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 12:32
قرار بود یه پست جدید بزرام. شونصد تا مطلب داشتم برای گفتن. اما اینققققققدر این روزا درگیر بودم که نگو عصر داریم خانوادگی میریم مسافرت سمت رامسر احتمالا. وقتی برگشتم(احتمالا 5ام اینا) میام و اون خاطراتی که قراره بگمو میگم! دلم تنگ میشه. خدانگهدااااار
-
ساده که می شوی...
شنبه 19 مردادماه سال 1392 21:08
ساده که میشوی همه چیز خوب میشود خودت غمت مشکلت غصه ات هوای شهرت آدمهای اطرافت حتی دشمنت یک آدم ساده که باشی برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست که قیمت تویوتا لندکروز چند است فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد مهم نیست نیاوران کجاست شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالی اند رستوران چینی ها گرانترین غذایش چیست ساده...
-
خاطرات مَلَس جابجایی
جمعه 18 مردادماه سال 1392 23:54
یادمه یعنی یاد هممون یعنی همه ی ما نابغه ها هست، این که چقدر مارو آلاخون والاخون کردن و ازین خوابگاه به اون خوابگاه بردن. خوابگاهمون تو قائم یه آپارتمان بود با 10 تا سوئیت. شاید شما هم یادتون باشه! هر طبقه دو تا سوئیت. بدون ناظم(ناظم خوابگاه من و ممول بودیم!فکــــ کن! ). بعد هر وقت بهمون ازین خبرا میدادن و ما حاضر به...
-
شمعدونی زیر بارون
جمعه 18 مردادماه سال 1392 23:40
امشب یــــَــــــــــک بارونی اومد یــــَــــــــــک بارونی اومد که نگو! کیف کردم، اصن صفا، عشق، زندگی آخه وسط چله ی تابستون! وقتی اصلا توقعشو نداری، یهو میبینی صدای بارون و بلافاصله بوی نم و ... (آیکون نفس عمیق کشیدن ) امشب با ممول هم صحبت کردم. دلم باز شد. پدرام تو اتاق بغلی داره یه آهنگ غمناک با صدای بم ویولون...