خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

سفر سرخوش های خوابگاه نشین به نیشابور

سلااااااااااااااااااااااااااام.

منو بلادونا و برکه و ممول به اتفاق ۵ تای دیگه از بچه های شیطون خوابگاه؛ جمعه ۱۲/۱۲/۹۰ رفتیم نیشابور!

جای همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه خالی

از زیارت خیام و عطار و کمال الملک و خرید فیروزه و شربت ریواس و دیدن دف نوازی هنرمندان گرفته تا شتر سواری و مسخره بازی های طی مسیر...تمومش عالی پیش رفت.

ممول و دو تای دیگه از بچه ها هر کدوم یه اسب سوار شدن و کلی تازیدن! جون ما بالا اومد تا دورشونو زدن و برگشتن

حالا نوبت من بود که هوس شتر کردم! شتره هم قد بلـــــــــــــــــند...سوار که شدم؛ بلادونا هم با تشویق های منو مامانمو سایر دوستان جوگیر شد و پرید ترکم

بهتره بگم کل سفر یه طرف؛ شتر سواری ما دوتا یه طرف دیگه! فیلم طنز شده بود برای ملت اونجا!

آخ که بلادونا چقدر منو خندوندی دختر! آقاهه (شترران) هم که انگاری از جیغ های منو بلی انرژی گرفته بود؛ گفت برم دنده دو؟ بعدم افسار شتررو کشیدو سرعتو دو برابر کرد

کل مدت انواع دعاهارو من بیخ گوشم شنیدم. نه که فک کنین بلادونا ترسیده بود و داشت بلند بلند دعا میخوندا! نه!

.

شتره که فرود اومد؛ اومدیم عکس دسته جمعی بگیریم. طفلی شتره تا میومد پاشو جابجا کنه که خواب نره؛ کل دوستان با انرژی مضاعفی جیغ میزدن و پراکنده میشدن و کلا داستانی شد واسه خودش

در ادامه چند تا عکس از این شهر زیبا و شتر سواری تاریخیمون گذاشتم. دوس داشتین ببینین.

ادامه مطلب ...

شیرینی خورون

چند شب قبل به مناسبت ولادت امام حسن عسگری میخواستن برا خوابگاهمون شیرینی بیارن؛به بلادونا که نماینده فر هنگی خوابگاست زنگ زدن که آمار تعداد بچه ها رو بگیرنو ..

20 دقیقه بعد شیرینی ها رو آوردن رو میز سرپرستی گذاشتن ولی فقط ما که هم اتاقی بلادونا بودیم خبر داشتیم ،من بلا فاصله پریدم تو سالن که بلند به بچه ها خبر شیرینی رو اعلام کنم،بلادونا  هم پرید و منو گرفت که نه اینکارو نکن که فک میکنن منم (چون اون نماینده فرهنگی بود و مثلا فقط اون خبر داره)و آبروم میره ...

او (دستم) می کشید و من می کشیدم...(همراه با از خنده روده بر شدن)ممول هم منو تشویق میکرد که بگو بگو...

تا بلاخره اعلام کردم و در اون لحظه ممول و طراوت هم به جمع پیوستن و از اون بالا شیرینی های رو میز سرپرستی رو نگاه میکردیم و داد می زدیم: آخ جون شیرینی... برید تو سلول هاتون شیرینی به همه میرسه...

زندانی های محترم براتون شیرینی آوردن ...به کی باید رای بدیم...بعدش هم منو ممول و طراوت یکصدا اعلام میکردیم "میلاد با سعادت امام حسن عسگری مبارک بااااااااااد"هوررررا دست و سوت بلبلی ممول و ...

خلاصه کم کم بچه های زیادی از اتاق هاشون بیرون اومدن و دور نرده های طبقات جمع شدن و غو غا و سرو صدا و خوشحالی و چرت و پرت گویی  ...

با لا خره شیرینی ها رو تو اتاقا پخش کردن،شب خوبی بود کلی خندیدیم و خوش گذشت

هرجا سخن از اعتراض(اعتراض،شنگولی،غوغا؛)است نام سوئیت 6 می درخشد

قحطی این روزای ما ...

این متنو الان تو ایمیلام خوندم! حالا طرف خودش نوشته یا از تو سایتی برداشته خدا عالمه. درهر حال دست نویسندش طلا! خیلی تاثیرگزاره. با دقت بخوووون...ببین راس میگه یا نه. 

 

{  اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم.

سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود.

صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد، خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب. روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود،

نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن کفش آدیداس یک رویا بود.

همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ...

اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد!

یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.

همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.

امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست. از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روکش طلا، رینگ اسپرت تا...

و حال با تن های فربه، تکیه زده بر صندلی ها نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن کلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.

مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ایی نایاب شود! اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پز دادن و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است.

ورشکسته شدن انتشارت، بی سوادی دانشجوهامان، بی سوادی استادها، عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر، تعطیلی خانه سینما، بسته شدن مطبوعات و ... برایمان مهم نیست ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم! ...

می شود کتابها نوشت...

خلاصه اینکه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم.

هرکس تنها به فکر خویش است به فکر تن خویش!

قحطی امروز قحطی انسانیت است

قحطی همدلی

قحطی عشق  } 
 
 

آپ

یکی از دوستان اعترراض کرده بود که چرا نمی آپیم؟ 

داداش خوشحال! 

آخه اونترنتمون کجا بود! 

بگذارین این خراب شده به اینترنت تجهیز بشه 

چشم 

در ضمن من الان عصبانیم