خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

بیخود

دیدی بعضی روزا، بعضی جاها، بعضی آدما، بعضی حرفا، بعضی رفتارا و حتی بعضی تصمیم ها طوری هستن که بعضی وقتا دلت میخواد کلتو محکم بکوفی تو دیفال، خین بیاد؟ 

الان برای من ازون وقتاست! 

بعد از دیدن فیلم مزخرف بیخود و بی جهت 

اونم به اصرار من، همراه 5 نفر آدم گرفتار... 

 

ولی یه نتیجه غیراخلاقی داشت: این که قبل از رفتن به سینما به اسم فیلم توجه کنم! معمولا به هم میان

دکتر!

امروز صبح پا شدم صبح اول صبح رفتم دفتر فروش بلیط قطار که برم تو لیست کنسلی واسه جمعه صبح، خانومه گفته نیست و نداریم و حالا شماره تو بده بعدش رفتم کمیته تحقیقات واسه سرتیفیکیشن سامر اسکول که آقای نکویی نبودن و هیشکی نبوده و بعدا رفتم شال بخرم شصت تا مغازه رفتم هیشکی یه جنس درست و درمون نداشته... احساسم ولی هنوز خواب بود و حس فحش به زمین و آسمون رو نداشتم که خانوم قطاری زنگید گفت بیاع، دو تا بلیط واسه جمعه! بعدش به یه عالمه کار دیگه م رسیدم خیلی حال داد اصلا یه وعضی. جمعه با همکلاسی طراوت قراره بریم واسه مصاحبه پی اچ دی (خخخخخ) امیدوارم که سوال علمی نپرسن که من جواب تخیلی میدم! رفتم واسه سی وی یه دونه کلییر بوک گرفتم شصت برگ! دیگه قراره تا شنبه صبح هر شصت برگشو پر کنم:))) واقعا خدا این مصاحبه مارو به خیر کنه، دوستان التماس دعای خفن:(

ادعا

همیشه ادعام میشد که آدم یا نباید مسئولیت یه کاری رو به عهده بگیره یا اگه قبول می کنه باید دیگه پرفکت باشه. همین باعث میشد که به آدمایی که از پس مسئولیتشون بر نمیان ایراد بگیرم و سرزنششون کنم. یکی از این موارد، قضیه بچه دار شدنه! من میگم پدر و مادر باید لایق باشن وگرنه در حق خودشون و جامعه این لطفو بکنن و احساساتی نشن و بیخود یه سیاهی لشکر درست نکنن. الان فکر می کنم که من یه ذره ادعام زیاده آخه آدم نمی تونه مطمئن باشه اگه امروز که خودشو لایق می دونه، فردا پس فردا هم می تونه همینطوری این شایستگیها رو ارتقا بده؟ اصلا سیستم بهش این اجازه رو میده که از پس تربیت صحیح نسل بعدی بر بیاد؟ وقتی که نور خورشید نیست با وجود یک ریشه خوب و برگ و بار عالی می تونه فتوسنتز کنه؟!
راستی طبق این شایعه با نمک تمام شدن جهان، از الان دنیا دو روزه :))

سوتی

یه برگه نوشتیم با عنوان سوتی نامه! 

گزاشتیم تو گروه! هر کی از ما 7 نفر(4 خانوم و 3 آقا) سوتی بده اون تو ثبت و ضبط میشه تا در زمان مقرر، مثلا ماهی یک بار اینا، همه دور هم بنشینیم، بخونیم و به یارو کر کر بخندیم!! 

ستون فاطمه دیگه اینقدر پر شده که همه نگرانش شدیم، گفتیم اگه دیگه جا نداشت از ستون آقای آسوده قرض میگیریم فعلا(چون این بشر اصلا اهل سوتی موتی نیست). 

اما ستون من اصلا پر نشده

امروزم یه چیز دیگه گفتم جلو جمع که کلا رفتم پشت جالباسی محض هوا خوری و اینا! 

امروز الهام گفت طری تو فقط سوتی هایی میدی که نه تنها نتونیم تو سوتی نامه ثبتش کنیم، بلکه کلا نتونیم در جمع های خانومانه یادآوری کنیم... (فکر کن، در این مدل جمع ها حتتتتی)

نیلو هم ادامه داد که بهتره جای نوشتن سوتی هاش، یه خط تیره بزاریم 

اصن این دوره زمونه بگی فِ ملت میگن هر هر، کر کر! 

وگرنه من با این سن سالخوردگی خودم دیگه حواسم هست چی چی بگم جلو جمع چی چی نگم که! آررررره(جون فلانی) 

 البته یکمم ذهن ها داغووونه ها! خدایی! 

 

 

+ داغوووون = منحرف

غر!

یه وقتایی آدم دلش میخواد سرهمه غر بزنه و از زمین و زمان ایراد بگیره 

اصلا حرفاش غر داره 

فکر نکنین منم الان رفتم تو این فاز ها اا

ولی وقتی داره همه جا برف میاد چرا اونور شمال برف میاد و اینورش نمیاد؟

اصلا این تم وبلاگمون چرا عوض نمیشه؟ زیادی داره تکراری میشه

چرا وقتی اینهمه راهو می کوبیم میریم کوه و جنگل و ...باید یهو مه بشه و از اول تا آخرش یه متر جلوی پاتو ببینی؟هان ؟هان؟

حاجی حاجی مکه!

امروز اون تست TNF آلفا که از پایان نامه مونده بود رو انجام دادیم و تموم شد! البته ایشالله که جواب بده(اسمایلی التماس دعا)

این دکتر استاد مشاور آدم خاصیه بصورت امواج سینوسی یه روز خوشم میاد ازش و یه روز ازش متنفرم یعنی یه همچین آدمیه! یه قسمتی از تست، میگم دکتر الان این بافر رو باید اضافه می کردیما میگه نه ه ه ه حاااااجی! الان تست وارد فلان مرحله شده و بعدا باید بافر بیسار اضافه بشه و اینا! اون لحظه که بهم گفت حاجی یه لحظه حس کردم الان نیروهام موندن تو خاکریزا زیر آتیش و من نمی تونم واسشون مهمات بفرستم نمی دونی چه وعضی بود.

آشتی؟

میگه: ما باید کلاس دوم دبستان که معدلمون 20 شد تو اوج از دنیای علم خداحافظی می کردیم تا به این روز نیفتیم!

میگم: حالا نا امید نباش تو هم ایشالله پی اچ دی قبول میشی(ژنتیک)

میگه: بهتره ادامه ندم هر چی میگذره بدتر میشه

میگم: نگو تو حالا حالاها وقت داری دو روز دیگه دکتر میشی و باعث میشی آمار مونگولای دنیا بیاد پایین

میگه: ینی من الان آمارشونو بردم بالا؟

میگم: نه ینی تو باعث میشی بچه هایی که قراره با آنومالی به دنیا بیان به دنیا نیان!

میگه:ینی بچه هامم منگولن؟...

کلا هر دفه من با این دوست مسیج بازی کردم از اول تا آخر سناریو همین بوده:)))


آشتی نوشت: ای دوست عزیز ای فرند، ای تیچر، ای میلاد، سلام!


خلسه

آقا جون دست و دلم به کار نمیره اصلا استرسم ندارم حتی! دلم یه تنوع هم نمی خواد دلم خودشم نمی دونه چی می خواد! همیشه این حس نداشتن ایده اذیتم می کرد ولی الان نه! دوست دارم همینطوری بمونه آخه خوبه، یه خلسه رها شدن از یه عالمه شلوغیه. ولی می دونی این حس خوب هم کاذبه و هم کوتاه مدت!

سوسک نشم الهی، الهی!

من قبول شـــــــــــــــــــــدم 

البته فعلا مرحله ی اول 

ممول هم قبول شــــــــــــــــــــد 

حالا عکس العمل اطرافیان: 

 

هم اتاقی: بابا مباااااااارکه گلم! عزیزم! خداروشکر، بوس بوس، کی شیرنی میدی؟ مارو ببر رستوران لبنانی!!! 

استاد: اوه اوه اوه اوه اوه! به به به به به! مبااااارکه! دیگه کیا قبول شدن.... کی شیرنی میدی؟! 

هم کلاسی: (>> پنج نفر بودیم که چهارتا شرکت کردیم و قبول شدیم!) مبارکه. 

بچه های بالا(ترم بالا): چه خوووووب، اخ جون کی شیرنی میدی؟؟ ببرمون رستوران.... 

بچه های پایین: تبریک عرض شد! پس یه شیرنی حسابی افتادیم! کی بسلامتی شیرنی میدین؟! 

همسایه: ما شیرنی میخوایم یالا!   

و من، امشب:   

 

مرحله اول همه قبولن بخدا!! مهم مرحله دومه که من داااااغونم!  

فک کن الان یه شیرنی بخرم برم پیش دوستان با نیش بااااااااااااااز، اونوخ چند روز دیگه که نتایج بیااااااد، سوسک بشم! وای خدا... 

دعا کنید.... 

پیشاپیش از تبریکات همه ممنانم 

 

این پست صرفا جهت تخلیه ی خوشحالی اضافی اینجانب بود و هیچ ارزش معنوی و مادی و دنیوی و اخروی دیگری ندارد. 

تمام

خاطرات یک دختر هجده ساله احساساتی 3



امروز کالج برای همیشه تموم شد، دیگه لازم نیست هر جلسه بلااااااستثنا هر جلسه به ضرب و زور و فحش و بد و بیراه به زمین و زمان برم کالج. چقده من این اراده ی خودمو در رفت و آمد به کلاس زبان در سرما و گرما و برف و بارون تحسین می کنم... شش فصل! ولی دریغ از یک پیشرفت درست و درمون، انگار فقط قرضی راه داشتم که باس این چند کیلومتر پر میشد! خدایی همشم تقصیر من نبود سطحمو همون زمستون هشتاد و نه پایین انداختن... هی ی ی یادش بخیر...زمستون 89 با صحرا و ممول و طراوت و فیروزه این کلاسا رو شروع کردیم و بعد اون ترم دیگه اونا نیومدن و همون تنها ترمی بود که من با عشق رفتم کلاس زبان... من و صحرا و ممول همکلاس بودیم و هر جلسه من به عشق آب هویج بستنی بعد از کلاس می رفتم... سه تایی تو آبمیوه سیب زیر پل عابر راهنمایی... کالج اونوقتا تو رضا 12 بود فکر کنم! بعدش اومد تو رضا سه و یه تره بار نزدیکش بود که من ازش میوه می گرفتم و امروز برای آخرین بار ازش انار خریدم محض تبرک!! و اینم بدونین که هر دفه ازش میوه می خریدم فحش بود که نثار خودم می کردم آخه به بدبختی باس می آوردمشون خوابگاه! این عکسه مال امروزه و امتحان فاینال اون جلوییه که خم شده رو برگه بغل دستی منم دارم بهش می رسونم! قضیه کور عصاکش! اون پشت سری استاده که خیییلی باحال بود خدا حفظش کنه. همکلاسیا همه خوب بودن بر عکس کلاسای قبلی تو این کلاس خیلی با هم مچ بودیم و هر جلسه کلی غیبت می کردیم و می خندیدیم دقیقا همون دوره ی زنونه! من از ترم دیگه نمی رم کالج یعنی نمی تونم که برم آخه ایشالله دفاع می کنم و میرم خونه بابام ولی خیلی دوست داشتم که می تونستم برم واقعا بهش عادت کرده بودم، دو روز در هفته جنگ و فحش با خودم جزئی از زندگیم شده بود! الانم از لج این دنیای بی وفا رفتم کتابای ترم دیگه رو خریدم نمی دونم واسه چی! (حیف پول 15 تومن چه خبره؟!)
هی ی ی کالج برای همیشه تموم شد عررررررر