خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

وقتی طبع شعری برکه...

نمیدونم چرا تا میخوام مقاله یا پایان نامه بنویسم این جوری میشم؛ همش یه جوری میخوام از زیرش در درم.مثلا با آهنگ با شعر خوندن با خوردن و... (آدمیزاده دیگه)

این آهنگیه که خواننده مورد علاقه شیما (یکی از دوستامون) میخونه .شیما عاشق صدای این خواننده ست و فک کنم اکثر آهنگاشو داره .من هروقت دیدمش در حال گوش کردن یکی از آهنگای ایشون بوده؛تو سرویس تو راه تو خوابگاه و....  

(به گفته شیما صدای این خواننده مخملی و عارفانه ست).

منم بعضی از آهنگهای این خواننده رو خیلی خیلی  دوست دارم از جمله  

این آهنگ 

با صدای استاد سراج 

شعر :عطار نیشابوری  

حالا خودمونیم عطار هم عجب شعر قشنگی گفته هاااا

ای دو چشمانت چمنزاران من

میریم که داشته باشیم این شعر فروغ رو:

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی ها کرده پاک 

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایهء مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها 

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست  

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم 

آه، ای با جان من آمیخته 

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

 

آه، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر  

ای نگاهت لای لائی سِحر بار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیا های من  

ای مرا با شور شعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی 

آهنگش

ما یه همچین آدمایی هستیم

همه دوستام از جمله بلادونا رفتن نمازخونه (اتاق 12 نفره) ولی من هنوز تو اتاقم . آخه از شانس خوبم تو نمازخونه تخت خالی برام نیست؛البته یه تخت هست که طبقه دومه که من دوست ندارم. البته هر شب خانم گیلانی میاد و میگه زودتر وسایلت جم کن باید بری نمازخونه و منم میگم باشه ... 

یه لباس سبز فسفری دارم همرنگ این تخت سبزه، صدیقه و مریم (هم اتاقیهام ) به من پیشنهاد دادن که اگه اون لباس  بپوشم و رو تخت سبزه بشینم کاملا استتار میشم و خانم گیلانی منو نمیبینه اینجوری میتونن از هم اتاقی بودن با من تا آخر فیض ببرن. 

خلاصه برم سر اصل مطلب: دوتا دانشجوی پزشکی ترم اولی  برا اتاقمون آورده بودن که داد همه مون دراومد ؛ اتاقمون کرده بودن بازار شام اینقد  به هم ریخته و کثیف بود که فضا برا نفس کشیدن نبود البته یه ذره حق داشتن چون کمد نداشتن ولی بیشترش حق نداشتن چون یه کم هم خودشون روم به دیفال شلخته بودن.

بعد از پیگیری های بسیار بالاخره امروز دوتا هم اتاقی پزشکی  رو از اتاقمون جابجا کردن و ما با رفتنشون بلافاصله شرو به تمیز کردن اتاق کردیم

الان دیگه میشه از اعماق شش هامون نفس بکشیم ...نفس بکش، نفس بکش ؛اینجا نفس غنیمته... 

به به اتاق مون شده دسته گل

برو ادامه مطلب عکسها قبل از عمل و بعد از عمل  ببین

.

  

  ادامه مطلب ...

شام شاهانه

داشتم عکسهای لپتاپم نگاه میکردم عکسهای سفره شام شاهانه مون رو دیدم حیفم اومد شما نبینید:

یه شب من و بلادونا میخواستیم شام بخوریم اومدیم سفره گل قرمزی طلاکوب کاملا نو و بدون هیچگونه زدگی مون رو پهن کردیم و ظرفهای نقره ای مون به همراه چندتا نون خاش خاش  چیدیم رو سفره و...

از بس از این سفره رنگین و بسیار مرتب و تمیز مون داشتیم لذت میبردیم که بلادونا ازم پیمان گرفت که در آینده حتما باید یه روز دعوتش کنم خونه ام و دقیقا همچین سفره ای براش بچینم؛ و من هرچی گفتم بابا این شام واین تزیین سفره و سلیقه خیلی سخته ؛ کلی باید وقت صرفش کنم و کلی کلاس برم تا یاد بگیرم ؛ ممکنه شرمندت بشم... 

از اون اصرار و از من انکار تا اینکه گفتم: در راه دوست  جان باید داد؛چشم .

خودمونیما سفره چیدیم با تمام سلیقه

باور نداری برو ادامه مطلب عکسش ببین

ادامه مطلب ...

با خانمان

به ما کمک کنید به ما بی خانمانان کمک کنید 

 من و آز و بللی نشستیم تو اتاق ارشدا تو دانشکده از خستگی داریم میمیریم ولی نمیریم خوابگاه میخواییم با آخرین سرویس بریم خوابگاه تا کمتر چشممون به فاط کماندوها بیافته 

و البته قراره همین که رسیدیم خوابگاه یکی مون سینه خیزبره اگه سرپرست ها نبودن سوت بزنه تا بقیه سینه خیز بریم اتاقامون قرار شده تا آخرین قطره خونمون مقاومت کنیم و از اتاقامون جم نخوریم اگه خیلی اوضاع پس شد بریم سالن تلویزیون ...

قراره دنبال خونه هم باشیم برا روز مبادا. آپشن های مختلفی وجود داره:

طبقه بالای خونه آقای حاتمی شون.(خیلی خوبه هر روز کیک مون هم به راهه آخه مامانش از اون خانم های باهنره که هر روز کیک میپزه)

خونه تیچرمون (زندگی مسالمت آمیز...،البته خودشو هم تو خونه راه نمی دن نمیدونم ما رو چطور میخواد ببره اونجا،ولی ما مطمئن هستیم که خانمش خوشحال میشه که به جای تیچر ما باهاش زندگی کنیم)

سیدمون دیروز پیشنهاد میداد که یه خونه با 10 میلیون پول پیش و 500هزار کرایه خوبه پیدا کنیم؟ (آخه بچه جان بابات خوب خودت خوب ما 5 تا دانشجو 10 میلیووووون

نگهبان سلف امروز پیشنهاد میداد برین هتل چمن؛ مجانی  (بهترین پیشنهاد)

صد البته اتاق ارشدای گروهمون مورد خیلی خوبیه

خدا سالن تلویزیون ازمون نگیره یکی از بهترین گزینه هاست تازه شب تا صب میتونیم فیلم نگاه کنیم

این روزها بحث هامون  همش در مورد یه سرپناهه؛ بابا ما یه سر پناه میخواییم فقط برای از ساعت 9 شب تا 7 صب بقیه شو کلا تو دانشکده ایم

یه سقف که یه یخچال داشته باشته گاز هم نمیخواییم غذامون از سلف میگیریم چای مون رو هم از آبدارخانه گروه ؛اصلا یخچال هم نمیخواد هواسرده مواد غدایی رو بیرون میذاریم  

یه جمله خیلی قشنگی  که این روزا همش به کار میبریم (مخصوصا خوراک بلادونا جانه) اینه که تا کسی چیزی میگه میگیم: ما زندگی مون باختیم ؛ما رو از چی میترسونی ؛برو از خدا بترس

بابااااا آقای دکتر خار گل زایی؛ دکتر بد گفتار؛ دکتر بد بستری  یه کم آدم باشین دیگه؛ خدا خیرتون بده ... 

(این روزا با همه نگرانی هامون و ناراحتی هامون همش به این وضع چپن در قیچی داریم میخندیم 

آخه تصور کنید به ما خوابگاه نمیدن ها ها ها ها  چقد خنده دار )

 

من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاش/ تو نقش جهان...

من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخـــم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی  

آهنگ

لحظه ها می گذرد/آنچه بگذشت ، نمی آید باز

دنگ‌...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ‌.
زهر این فکر که این دم گذر است
... می شود نقش به دیوار رگ هستی من‌.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است‌.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است‌.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است‌. ....
دنگ‌...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است‌.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم‌،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم‌.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم‌.
دنگ‌...
فرصتی از کف رفت‌.
قصه ای گشت تمام‌.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام‌،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال‌.
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ‌.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ‌...، دنگ ....
دنگ‌...  

 (سهراب سپهری) 

آهنگ

  

بفرمایید چای

   Teacherمون (ترم پایینی مونه ) بعد از یه هفته گفتن" وقت ندارم و نمیخوام و نمیشه وحالا ببینم چی میشه و..."..(خیلی زشته) .بالاخره امروزیه نگاهی به مقاله من انداخت و اشکالاتشو برطرف کرد(نه حالا از حق نگذریم بچه خوبیه،و بدون هیچ غرغری بلافاصله تا بهش گفتم؛ گفت: چشششششششم .،همش هم  هی میگفت: مایه افتخاره که مقاله شما رو میخونم،خیلی خوشحالم و در پوست خودم نمیگنجم که برا شما کار میکنم  وتو رو خدا همه مقاله هاتو بده من نگاه کنم و ...اصلا یه وعضی ) .  

خلاصه من برای تشکر از ایشون چایی دم کردم و همراه با بیسکویت و چاکلت تقدیم ایشون و بقیه بچه هایی که تو گروه بودن کردم، دور هم یه چایی خوردیم و یه ساعت بعد وقتی من و ریحانه و شادی میخواستیم لیوانا رو بشوریم  فک کردیم حالا که  دکتر ِبلادونا صدایِ لیوانا و کتری رو شنیده خیلی زشته که چایی بهش ندیم ،اصلا هم حواسمون نبود که آبجوش بعد از یک ساعت حتما سرد شده ،

ریحانه : آقای دکتر چای دم کردیم میل دارید براتون بیاریم   

دکتربلادونا : نه ممنون من دیگه دارم میرم دکتر ِ من: آره خیلی ممنون    

خلاصه اومدیم چایی بریزیم، آبجوش سرده میخواییم گاز روشن کنیم کبریت نیست

وای حالا چکار کنیم....چه خاکی توی سر کنیم  

خلاصه داشتیم از خجالت میمردیم و البته از خنده هم پوکیده بودیم و دور خودمون میچرخیدیم که چه کنیم و چکار کنیم که ...

چشممون افتاد به فلاسک دکتر ِ پری  که آبجوش نه جوش جوش که نیمه جوش داشت و خلاصه با اون دیگه یه چایی بیسکویت به دکتر دادیم

بعدش یادمون اومد که دکتر ِ من همیشه  میگفت که رو چاییش خیلی حساسه و هر چایی نمیخوره و چای درست کردنش پروسه مخصوص داشت و...چای لیپتون رو هم که جزو چای حساب نمیکرد تا برسه به چای نپتونی که با آب نیمه جوش باشه 

ولی با همه اینا فک کنم از چای مون خوشش اومده بود چون بعدش یه ساعت با خوشحالی از این در و اون در باهام صحبت کرد و بعد از اونم من و شادی و سیدمون رو با ماشین تا خوابگا رسوند 

(به یاد یه بنده خدایی افتادم که چون از خواستگارش خوشش نمی اومده چای لیپتون بهشون میده که ازش بدشون بیاد ولی  خواستگاره با خوردن چایی بدجوری  از دختره خوشش میاد و ابراز میکنه چایی به این خوش مزه گی تا بحال نخورده بوده) 

بلادونا

 در فراخنای وجودم چگونه از تو بگذرم و دریاهای سپید نام تو را میبرند و عاشقانه دعوتت میکنند ... 

که بیا؛...برگرد... 

در دوری تو بادبادک های جان در افق خیره و قلم درشت در دست گرفته و نام تو را میبرند که بیا...  

در دوری ات کش مویم گم گشت  

چمدانهایم کو و کجا رفتند بلبلان که نام تو را آواز کنند  

آه ای رویای دریا در شب تار سپید؛ آه ای حوری صفت در بزم رویا و امید  

دفترم جا ماند از هرچه مداد و رستنی  

مانده در گوشم صدایت ای تو خوب جستنی 

قلبها در تپش اند تا تو برگردی  و مرا در افق جان به سراسر تدبیر  

بری از جان و جهان در کفنم مشک اسیر 

ای بللی بالا بلا 

تو بیا از در بیا  

 در افق بود که پرسید برکه.. خانه بللی کجاست ...و کنون جام جهان بین تو را میخوانم با صدایی پربغض که کجایی بللی... 

پرده روز بکش از سر دیوانگی و برخیز و برووووو 

و کنون برگرد واز جان نبرووووو 

خاطراتم گشته گم در سور و سودای کهن  

از تو جان گشتم کنون بی جان و بی سر ای بلن

برگرد ای رویای جان آلود من  

تاج نه بر سر ما ای جان جانان خفن

برگرد و بیا ....

برکه 150 کیلویی

میخواستیم با بللی جون بریم مانتو بخریم برا دفاع مون ولی با این وعضی که در پیش  گرفتیم پشیمون شدیم آخه میدونید چیه...

مطمئنا مانتویی که الان بخریم یه هفته دیگه یه انگشت مون هم توش جا نمیشه

یه دونه ملکه کک طماع (بللی) کم بود که منم بهش اضافه شدم

خلاصه الان احساس ترکیدن بهم دست داده کارمون شده فقط خور و خواب ،مطمئنا تا روز دفاع 150 کیلویی میسشم

فک کن روز دفاع مون از در جامون نمیشه یا باید دیوار آمفی تئاتر خراب کنن یا باید دفاع مون تو حیاط برگزار شه (وای چه استثنایی و رویایی)

میدونین چیه من هروقت استرس داشته باشم فقط میخورم و میخوابم این روزها هم نوشتن این مقاله شده کابوس من آخراشه ها ولی نمیدونم همین دمش چرا کنده نمیشه که راحت شم

یعنی میشه یکشنبه مقالمو بدم به دکتر و خلاص شم