خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

ریسمان ذهنی

 

ریسمان ذهنى
شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.
وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شیوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترین خاطره این سفر یک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقریبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند.
شیوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه ندادید!؟ شما همگى از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدى غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کردند.
اگر حیوانى که وسایل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهى کرد. آن جوانان با یک ریسمان نامریى که خود سازنده آن بودید این کار را کردند. در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کردید و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید.
شما با ریسمان نامریى که دیده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌اید. و آنقدر اسیر این بازى بوده‌اید که هدف اصلى از این سفر معرفتى را از یاد برده‌اید. من به جرات مى‌توانم بگویم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با یک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمى‌توانید ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته نور معرفت بدانید.
یاد بگیرید که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنید و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بیندیشید. اگر غیر از این عمل کنید، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود یدک می‌کشید آنقدر زیاد می‌شود که دیگر حتى فرصت یک لحظه تماشاى دنیا را نیز از دست خواهید داد.

یک جشن به یاد ماندنی

پنج شنبه واسمون یه روز به یاد موندنی بود آخه جشن تولد ممول و طراوت بود و جای همگی خالی عقده ی دل و سر و دست و کمر گشودیم البته من و برکه یه گره اضافی هم گشودیم که همانا شکم بود. کلا این جماعت مراعات هیچیو نکرده بودن و انگار نه انگار اینجا دانشگاهی ست که فرکانس صدا حتی چند میکرو! دسی بل بالاتر از حد مجاز حکم اعدام داره چه برسه به صدای  کللل و سوووت و حتی جیغ و حتی تر صدای اسی و آرش اونم با باند! هیچی دیگه بنده وقتی وارد طبقه 3 شدم و صداهای مذکور رو شنیدم می خواستم برگردم ولی مرام و معرفت نذاشت و این شد که اشهدمو خوندم و وارد سوئیت شدم. دیگه سوئیت 6 نگو بگو بهشت اونم با انواع و اقسام اطعمه و مشربه و حور و پری... :)))) 

 بعد سانسوووووووووووووور بوووووووووق 

 بعدش طراوت و ممول و فاطمه واسه شام هم آش رشته پخته بودن که فوق العاده بود. من فکر می کنم این سه تن یه یک هفته ای رو نخوابیده بودن واسه تدارک این جشن. هیچی نمی تونه جبران این مسئولیت پذیری اونا رو در قبال شاد کردن یه جماعت پایان نامه زده ی جواب نگرفته بکنه؛ جز دعا در حقشون که ایشالله خدا دلشونو شاد کنه.  

شب من و برکه و فم و نیلوفر همونجا موندیم و با بروبچ فیلم تماشا کردیم تازه فرداشم از رو نرفتیم و تا ظهر لنگر انداختیم و اسم فامیل بازی کردیم. گرچه اینا هی جر می زدن و می گفتن وال پلو غذا نیست و دم پلو اسم یه غذاست و حتی قارقارک اسم ماشین نیست:))

چند تا عسک(ریسایز نشده :پی) تو ادامه مطلب هست که دعوتتون می کنم دیدن بفرمایید. 

پ.ن 1: جای صحرا شدیدا خالی ایشالله تو عروسیش جبران می کنیم:پی 

پ.ن 2: با تشکر از خانواده دکتر سوئیت 9 که تا ساعت 11 بیرون تشریف داشتن و حال مارو نگرفتن:) 

ادامه مطلب ...

بهاااااااااااااااانه ای برای شاد بودن

 

بهااااانه ی ترانه ی ی ی ساده ی عاشقانمییییی

               برای  زننننده بودنم تو بهترین بهانمییییییییی

 تولد 

  

 

تولد. . . تولد. . . تولد سوریمون مبارک 

 

مبارک. . . مبارک. . .  تولدمون مبارک 

 

از اونجایی که نمایندگان محترم خوابگاهیم(من و طراوت)، خودمونیم بهمون میادد؟؟؟نمیاد نه؟! 

نمی شد یه مجلس شادی کنون بیافرینیم، بدین منظور یه فکر بکر کردیم و اون گرفتن 2 ماه زودتر تولدمون بود، درست دیشب. خیلی خوش گذشت اما جای صحرا خالی بود، اونم تقصیر من و طراوت یا بهتر بگم تقصیر برکه و بلادونا بود. ما اون قد به فکر هماهنگ کردن اونا برای اومدن بودیم که هم اتاقیه خودمونو فراموش کردیم. یادمون رفت با صحرا هماهنگ کنیم و بگیم چه روزایی آفه!!! خلاصه صحرا دیروز شیفت عصر بوده و می خواسته ساعت 9 بلیط بگیره و برگرده خونههه. البته خوش به حالشه چون داره میره خونه. ولی از اینکه پیش ما نبود ما کلییی ناراحت بودیم. اما نمیشد روز جشنو تغییر بدیم. آخه هفته ی بعد شهادت ..، هفته ی بعدش شروع امتحانات، یه روز وسط هفته مشکل چند نفر و .... کلی دلیل دیگه.   

در هر صورت باید بگم صحرا جون جات خیلی خالی بود.  

 

بعدنی نوشتنی: اون بالاییا ماییم! منو بلا و طراوت و برکه. سانسور اسلامی رعایت شده است

hesitate!!!!!!!!!!!!!!!!!!..........come back to home plzzzzzz

بلادونا و برکه ی عزیز تر از جانمان، جاتون فوق العاده خالیه..... برگردین خونمون 

اینجا خیلی خوبه، باور کنید...... 

میگید نه، نگاه کنید: 

همه چی و همه جا انتظار شما رو میکشه..... 

ادامه مطلب ...

اسمایل شله زردی!

سلام علیک. 

هفته پیش نذری داشتیم! 

صحرا نذر کرده بود اگه برگردیم این خوابگاه شله زرد بده! 

برا موندنمون اما هیچ نذری نشده دیگه با خداست! 

خوش گذشت. اینم عکس شله زردا 

  

فک میکنی کدوم یکیو من کشیدم؟ کدومو ممول و کدوم یکیو صحرا؟! 

یکیشو هم درست بگی جایزه رو بردی!

مادر

هر چی تو چشمات نگاه می کنم جز فداکاری نمی بینم ؛

 

   

 

 

 

وقتی از تاروپود وجودت برام یه دنیای قشنگ و امن ساختی ... 

 

  

 

 

 

وقتی هنوزم که هنوزه نمی تونم حتی یک روز جای تو خیلی خوب و مهربون و مسئولیت پذیر و سختکوش باشم ... 

  

 

 

  

وقتیکه خیلی از آرزوهات رو به خاطر ما فدا کردی و شاهد برآورده شدن اونا در وجود ما هستی ... 

  

 

 

 

 

وقتیکه نمی تونی نیستی حتی یک لحظه دردو رنج بچه ت رو ببینی و حاظری رنج تن اون رو تو تحمل کنی ...

 

  

 

 

 

وقتیکه تو محبت می کنی و من نمی فهمم٬ وقتیکه عاشقی و من نمی دونم وقتیکه ...  

وقتی که تو مادری٬ وقتیکه من فرزندم... 

بگذریم... 

روزت مبارک هستی من 

 

درد عشقی کشیده ام کمپرس!

 من عاشق شدم! عاشق یکی از دانشجوهام!! یعنی این بشر از اون شخصیتهایی هست که من سریع عاشقشون میشم: شمالی٬ لهجه بسیار تابلو٬ با اعتماد به نفس فراوان به همراه مقادیر متنابهی شوووووتی٬ زبر و زرنگ باچهره روشن و سرزنده و بازم شووووووووت! من سر کلاس فقط می خواستم این حرف بزنه همچین تو دلم قند آب میشد که دوست داشتم کلاس تموم بشه تا بیام حرکات اینو واسه بچه ها تعریف کنم و غش کنیم از خنده! البته واسه کسایی که منو نمی شناسن لازمه که بگم من هرگز قصد مسخره کردن یا خندیدن به بچه های ساده و بانمک رو ندارم. اتفاقا چون لهجه ها رو دوست دارم از این آدما خوشم میاد. کلاس اینا شنبه با برکه آزمایشگاه داره هر چی به برکه میگم بیا این آزمایشگاهو بده به من نمیده:)))

کادو روز مادر!

 

 

پدر گلم و مادر عزیزم طی یک سفر تشریف آوردن اینجا و روح بنده رو شاد کردن! در این سفر خاله و شوهر خاله و دایی و زن دایی اونا رو مشایعت می کنن. دقیقا پارسال همین روزا بود که اونا اومدن پیش من تا من روز مادر رو به مادرم تبریک بگم٬ قدرت خدا امسال واسم کادو هم آوردن! فکر می کنم که قانون طبیعت سر جاشه حتی اگه من ازش سرپیچی کرده باشم و به هر حال این کادو باید به دست من می رسید!!! پیشاپیش روز مادر و روز زن رو به همه ی مادران آسمونی و بانوان شایسته تبریک میگم و ایضا به همه ی اونایی که به هر دلیلی طبیعت رو پیچوندن:))))

عکس ۵ روزگی مادرم

خییییلی جالبه! من که این عکسو نگاه می کنم واقعا هیجان زده میشم! انگار مادرمه تو فنچولیتش یعنی شباهت در حد پروردگار. عکسو گذاشتم تو ادامه مطلب:

ادامه مطلب ...

هفته ی آموزش

این هفته کلا ترکوندم 

هفته ی اموزش بود دیگه! گروه امار زیستی هم مث باقی گروه ها تو دانشکده غرفه داشت. 

منو چهارتای دیگه از دخترا و سه تا از پسرا غرفه رو ساختیم و چرخوندیمو... 

گروه آمار برامون یک آزمایشگاه تخصصی ساخته. هر کدوم یه سیستم کامل با کلیه ی نرم افزارهای مربوطه که روش نصبه و یک میز و صندلی راحت و یک کمد و...خلاصه سنگ تموم گذاشته 

امروز افتتاحیه بود! کلی دکتر مکتر و بزرگا اومدن ربانو بریدنو کلی تشویقات. منم یک متن راجع به دکتری که اسمش شده اسم آزمایشگاه ما؛ واسشون خوندم.  

بابت اون دکلمه؛ دکتر یک کارت هدیه ۵۰ تومنی هدیه داد. الهی بگردمش که اینقدر مهربونه!!  یک لوح و ۳۰ تومن دیگه گرفتم بابت فعالیت در کمیته مشورتی دانشکده! 

حالا خدایی؛ نمیدونم من کی تو کمیته مشورتی بودم! اصن این کمیته مشورتی چی چی هس؟! 

البته از حق نگذریم؛کلی جلسه از طرف گروه؛ شرکت کردم برای رفع مشکلات بچه ها. ولی کلا روز جالبی بود!!!

فردا کلاس دارم! کارگاه نرم افزار spss گذاشتم. دو روزه. اولین تجربس! فک کنم بهتره یه دوره برم پیش بلادونا! تجربه هاشو سنجاق کنم به لباسم  

این آزمایشگاه گروهمونه. خیلی دنج و خوب شده واسه درس خوندن. از اول خرداد، باید 8 صبح، تا 4 بعدازظهر، اینجا باشیم! باید کارت بزنیم  

 

این سیستم منه. جیگره 

 

اینم گوشه هایی از غرفه. اون سوالا که زدم رو دیوار، مسابقه اس! هر کی یه عدد تصادفی میگفت و سوال مربوطه روجواب میداد و یه جایزه میگرفت 

کلی دوس پیدا کردم ازین راه  

 

 

کلا فعالیت های اینجوری، اجتماعی خیلی خوبه و خوش میگذره. اما برای کسی که حداقل یه ذره از کاراش پیش رفته باشه! نه برا من که هنوز پروپزالم رو هم ننوشتم!! چه برسه به شروع پایان نامه و...تازه آبان هم کنکور دارم! الهی قوربون خودم برم که همیشه خوشحااااالم!! 

اوضاع بس بیریخت است!(الان یادم افتاد)