خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

اوزون زامان گشتی....

هی ی ی ی روزگار...

بعد مدتها اومدم تو وبلاگ و نشستم مطالب قدیمیو خوندم...انگار همه ی اون خاطرات و اون لحظات و اون حس و حالی که داشتم زنده شده بود...ولی واقعا دوران خوشی بودزندگی میکردیم برا خودمون..یادم نمی ره قبل عید بود که ظهر خسته و کوفته اومدم خوابگاه.بلادونا هم اومد اونم مث من داغون.یهو طراوت پیشنهاد داد که شب بریم بیرون برا خرید.من و بلادونا هم قبول کردیم و پریدیم تو تخت تا استراحت کنیم.دیدین وقتی خسته این چقد خواب ظهر می چسبه؟ خواب خواب بودم که یهو صدای جیغ طراوت از هال اومد.میگفت صحرااااااا بلادوناااااا بیدااار شین شب شد.بعد یهو بالاسرم ظاهر شد و با خشانت و عصبانیت تمام گفت صحرا زود باش بلند شو.من:!!!! طراوت جووون میشه من نیام خیلی خستم نمی تونم از جام تکون بخورم.طراوت:دیگه چی ؟! خودت گفتی میای حالام اگه نیای باهات قهر میکنم.بلند شو من میرم سوییت پایین ده دقه دیگه میام اگه حاضر نشده باشین باهاتون دیگه حرف نمیزنم!!!!!!! و با خشانت از اتاق رفت بیرون..از اون ور صدای بلادونا میومد گه اونم مث من داشت ملتمسانه از طراوت می خواست که کوتاه بیاد.من مونده بودم گیج و منگ که طراوت چرا قاطی کرده! آخه چندتا از دوستاشم میخواستن برن و طراوت تنها نبود .درحالی به زامان و زمین و خودم فحش میدادم به زور خودمو از تخت بلند کردم و رفتم تو هال.دیدم بلادونا هم از اتاق خواب روبه روییی با یه چشم باز و یه چشم بسته داشت میومد  تو هال.خلاصه  حاضر می شدیم و احساس بدبختی میکردیم.اون شب خیلی خوش گذشت.جایی رفتیم که تابحال نرفته بودم.طراوت جون ممنون

اوزون زامان گشتی: جمله ی ترکی به معنی مدت زیادی گذشته


مشهد...شهر آرزوها!!!!من دارم میام!

بلاخره قسمت شد و آخرین عضو خانواده ی نابغه ها هم میره که دفاع کنه 

ایشالا فردا کله ی سحر راه می افتیم سمت مشهد و صبحونه رو ایشالا تو باباامان بجنورد نوش جان می کنیم و بعد هم پیش به سوی دفاع! 

فک کن! یه زمانی اینقد از مشهد بدم اومده بود که رفتم پیش استاد راهنمام و به این شهر و آدماش بد و بیراه گفتم ولی الان که دیگه کارم تو این شهر تموم شده و برای خداحافظی با یونی دارم میرم میدونم که دلم حسابی تنگ میشه 

از طرفی هم خوشحالم که بلاخره دفاع میکنم و فارغ التحصیل میشم ولی دوستای نابغه...با جای خالیتون تو دانشکده چیکار کنم...

رمضان

 

دیشب خیلی دلم گرفته بود... 

یاد ماه رمضونای سالهای قبل افتاده بودم...دوران بچگی 

سه تا بچه قد و نیم قد که همگی سحری بیدار می شدیم...من سحریمو زودتر از بقیه می خوردم و می پریدم تو اتاق مامان و بابا و با دستهای زیر چونه دراز می کشیدم و به عروسکی که تو ساعت کوکی گیتار می زد خیره می شدم... 

کاش هنوزم اون ساعتو داشتم... 

موقع افطار که هر سه تامون تو حیاط منتظر می موندیم تا به محض شنیدن ندای افطار بدویم بریم تو خونه و به مامان و بابا خبر بدیم که افطار شد.. (و شهر ما موقع افطار موذن مسجد قبل از اذان دوبار میگه افطار شد)

الان که دارم اینا رو می نویسم شدیدا بغض کردم.چقد بچگی خوب بود... 

بعد افطار که بابا و داداش می رفتن تراویح و من و آبجی سراغ درس و مقش.. 

و در آخر عید فطر... عید فطر برای ما یه عید بزرگ و به تمام معنا بوده وهست 

هیچوقت اون شبی رو یادم نمی ره که همه خونواده بیدار بودن و منتظر اعلام روئیت ماه و عید... 

من کوچولو خواب بودم که آبجی یهو داد زد: صحرا روئیت ماه دیده شد!!! هنوزم این جمله رو میگیم و می خندیم. و بعدش به قول آبجی خواب برما حرام بود.. 

تا صبح مشغول پختن شیرینی عید می شدیم... 

هی... فک می کنم خیلی بزرگ شدم...

۰۰۰

پس برکه کجاس؟

صحرای احساساتی

اصلا از اول از همون بچگی خیلی احساساتی بودم. یادمه از کلاس سوم دبستان دفتر خاطرات داشتم و از ده دوازده سالگی برا خودم شعر می گفتم! میگین خب که چی؟ 

امروز از فرط بیکاری نشسته بودم پای روم به دیوار و شونصد تا کانال رو زیر و رو می کردم که یهو از یه آهنگی خوشم اومد. 

یه کلیپ بود از یه خواننده ترک به اسم اسماعیل یکا. جریان از این قرار بود که پسره هویجوری الکی با دختره بهم می زنه و تحویلش نمی گیره و کلی عذاب وجدانم داره که داره بی دلیل اینکارو میکنه. شب وقتی میخوابه خواب می بینه که دختره داره در حالی که گریه میکنه توخیابون می دوه و یهو تصادف میکنه و میمیره. با ترس از خواب بیدار میشه و میره سراغ لپ تاپشو خلاصه نفهمیدم چجوری متوجه میشه که دختره دوست جدید پیدا کرده. خلاصه خستتون نکنم بعد یه صحنه ای نشون میده که دختره می بینه که پسر دومیه هم بهش خیانت میکنه و دقیقا شکل خواب اون پسره گریه میکنه و می دوه.پسر اولیه هم داره می دوه که به دختره برسه که خودش تصادف میکنه و می میره!  

میدونم به بدترین شکل ممکن ماجرا رو تعریف کردم و الان با خودتون میگین که چه کلیپ مسخره ای! ولی این کلیپ و بیشتر آهنگ زیبای اون که دست و پا شکسته برا خودم ترجمش کردم باعث شد بشینم و چند دقیقه ای گریه کنم... 

پیام اخلاقی این ترانه اینه که تا هستیم قدر همو بدونیم و اینکه فک نکنیم همیشه فرصت برای جبران هست چون معلوم نیس چقدر عمر میکنیم... 

بلافاصله رفتم سراغ اینترنتو این آهنگو دانلود کردم. اسم ترانه aramani bekledim هستش به معنی منتظر تماست بودم. حجم کلیپش زیاد بود فایل صوتیشو گذاشتم برا دانلود.مطمئنم ترک زبانها خیلی از شنیدنش لذت بردن. من عاشق زبان ترکی ام.کاش میتونستم کامل ترجمش کنم 

 

 

قارچ سال نو

سلااااام دوستان  

میبینم که هیججججکی وخخت نکرده بیاد یه سر سال نو رو تبریک بگه و بره! 

پس کجااان این دوستان نابغه؟ 

منم اومده بودم بگم امروز بعد تحویل سال رفتیم یه جایی دور و بر شهرمون به اسم بخش هفت. بخش هفت تقریبا 20 کیلومتر اونورتر از شهرمونه! یه دشت سرسبز که وقتی بارون میاد فرداش پر از قارچ میشه. امروزم ملت اومده بودن و همه سر به زیر قدم بر میداشتن! میدونین چرا؟برا اینکه دنبال قارچ می گشتن! 

منم بار اولم بود که به جمع مردم در جستجوی قارچ پیوستم و در نهایت تونستم 2تا قارچ پیدا کنم 

خیلی حال داد جاتون خالی... 

راستی سال نو مبارک حسسسابی خوش بذگرونین دوستای گلم 

 

  

غر!

یه وقتایی آدم دلش میخواد سرهمه غر بزنه و از زمین و زمان ایراد بگیره 

اصلا حرفاش غر داره 

فکر نکنین منم الان رفتم تو این فاز ها اا

ولی وقتی داره همه جا برف میاد چرا اونور شمال برف میاد و اینورش نمیاد؟

اصلا این تم وبلاگمون چرا عوض نمیشه؟ زیادی داره تکراری میشه

چرا وقتی اینهمه راهو می کوبیم میریم کوه و جنگل و ...باید یهو مه بشه و از اول تا آخرش یه متر جلوی پاتو ببینی؟هان ؟هان؟

دلتنگی...

ساعت یازده و نیم شب 

همه ی نابغه ها خوابگاه جمع شدن تو آشپزخونه و دارن حرف میزنن و منم تهنا تو هال میخوام یه چیزی بهشون بگم: 

من:بچه ها من برم دوش بگیرم؟ 

نابغه ها:نه ه ه ه ه ه ه ما میخوایم بخوابیم 

من:خب خاموشی که ساعت ۱۲ ست تا ۱۲ میام 

برکه:نخیر من میخوام همین الان بخوابم فردا ۸ صبح کلاس دارم

   یک ربع کل کل 

من:بخدا تا حالا برگشته بودم یه ربع به ۱۲ شد 

نوابغ علیرغم میل باطنی:خیله خب برو ولی تا ۱۲ بیایی ها مامیخوایم بخوابیم و شب بخیر 

من تو دلم:زرشک. 

حالا ساعت دوازده و نیم شب اومدم بیرون ببین با چه صحنه ای روبه رو میشم. برکه خانوم داره لباس اتو میکنه و با دیدن من که با بهت نگاش میکنم یه لبخند ملیح! تحویلم میده 

الناز با پاهای آویزوون نشسته رو اپن آشپزخونه و به من میگه:خوبی شما؟! و برمیگرده و بلادونا رو نیگا میکنه.

بلادونا جان کنار اجاق گاز وایساده یه لیوان و یه قاشق دستش یه چیزی رو از تو قابلمه آوورد بیرون انداخت تو لیوانش و با خشانت لیوانو هم زد.من و الناز که شاهد این صحنه بودیم به هم نگاه کردیم و الناز میگه :اعصاب نداشته باش! 

اینا همون جماعتی بودن که میخواستن یه ربع به دوارده بخوابن.آخرش هم من رفتم خوابیدم و وروجکها همچنان بیدار بودن. 

قربون همتون برم که بلد نیستین مث آدم برخورد کنین. 

دلم برا اون روزا خیلی تنگ شده...

phD ....پر...

 

اینم از آزمون دکتری...  

واینم از صحرای افسرده ... 

 

حدس بزن

اگه گفتین این کیه و تو چه شرایطی داره این حرکاتو بروز میده؟   

البته همتون میتونید باشید وقتی یه اتفاق خوب براتون می افته.بگید این اتفاق خوب تو زندگیتون چیه که اینقد خوشحالتون می کنه؟