خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

پاییز

 

 

آسمانی تیره و تار 

وباران 

همچنان لبریز است  

از ترانه های تکراری 

وانگار خورشید گم شده است 

بین ابرهای پاییز 

وبیقراری پرنده ها 

در انتظار ذره ای خورشید 

دیگر در آسمان شب این شهر غریب  

ستاره نیست 

ماه 

روزهاست که مهتاب را از یاد برده است  

در دل مردم بی تفاوت شهر 

یاد طلوع مرده است 

اما پرنده ها 

بهانه ی خورشید را میگیرند 

وخیلی زود خواهند رفت 

به جایی که خورشید باشد و آسمانش 

آبی ترین آسمان دنیا... 

 

 

یه توضیح کوجولو:این شعر و من وقتی تو شهر خودمون بودم گفتم 

اینجا(تو شهر دانشگاه که از بارون خبری نیس ولی مردمش با شعرم مطابقت دارن)

شهر من...بوی باران می دهد

حدود یه هفته س که خونم 

هیچ جا شهر خود آدم نمی شه 

صبح یکشنبه هفته پیش...همین که رسیدم به اول استانمون 

بوی باروون و نم اومد..عاشق هوای اینجام 

سه شنبه بود که رفتم شهر دوران کارشناسیم... 

دانشگاه اولم

یه دانشگاه سرسبز و کوچولو...اونجا همه ی خاطرات دوران ترم بوقی برام زنده شده بود.. تو راهروهای دانشگاهم قدم زدمو به یاد بچه های شیطون همکلاسیم افتادم 

آزمایشگاه میکروب شناسی...آزمایشگاه بیوشیمی...کلاس زبان و استاد بادله که به زبان انگلیسی همه مونو دس مینداخت...کلاس استاد نیشابوری که با ۴۵ دقیقه تاخیر می رفتیم سر کلاسش ولی انگار نه انگار.. 

کلاس دکتر ثناگو که همه خواب بودیم...استاد شریعتی که اصلا نمی فهمیدیم چی میگه!استاد نصیری که همه جملاتش نصفه نیمه بود  

دکتر خوری که همیشه دیر می اومد سرکلاس ولی کافی بود ما دو دقیقه دیر کنیم تا ازمون درس بپرسه اونم چه سوالایی

اینجا استادا باهم دعوا نداشتن همشون مهربون بودن اما اینجا تو دانشگاه دوره ی ارشدم همه سایه همو با تیر میزنن...میگم شاید اخلاق آدما به آب و هوای شهرشونم مربوط باشه  شاید 

اینم چندتا عکس از دانشگاه خاطراتم... 

  

این دانشکدمونه بچه ها بهش میگفتن دهکده ی عاشقا.. 

 

 

  

 اینم مسجد دانشگاه و پشت سرشم خوابگاه برادران! 

 

 

 این عکس ورودی دانشگامون تو یه روز ابری و سرد  

  

 

صندلی های تو محوطه دانشگاه  

که ساعتها روشون می گفتیم و می خندیدیم 

اما حالا هیچکدوممون نیستیم... 

 

امشب برا ساعت نه و نیم بلیط دارم  

خداحافظ خونه...

 

 

فرداااا...

 

اینم از تابستون... 

تابستون و تعطیلات من یکی فردا تموم میشه و من ... تک و تنها... باید را بیفتم سمت شهر دانشگام 

برا ساعت نه و نیم شب بلیط گرفتم..خیلی دلم گرفته.. 

امروز عصر مامانو ندا کوچولو داشتن می رفتن خونه خواهرم .ندا هی برمی گشت و دستشو برام تکون میداد ..یه لحظه دلم بدجور گرفت

خدایاااااا 

چقد دلم براشون تنگ میشه 

ندا تازه یاد گرفته بهم بگه خاله...آخه چجوری برم خاله؟ 

چطور عزیزمو... تنها بذارمو برم... 

  فردا ۷ صبح میرم با مربیم تمرین کنم 

تمرین رانندگی 

ساعت ۱۰ افسر میاد امتحان بگیره 

خدایا کمکم کن...

گوشی برکه

حوالی غروب بود که منو برکه به کلمون زد که بریم بیرون یه مرکز خرید شیک !!! نزدیکیای مهمونسرا یا همون خوابگاهمون 

شاد و شنگول ویترین فروشگاههاو مغازه ها رو نگاه می کردیم و سریع رد می شدیم تا مبادا فروشنده فک کنه خدایی نکرده ما به قصد خرید اومدیم بیرون (آخه اینجا تا جلو ویترین مغازه ای وای میستی فروشنده از داخل اشاره میکنه که:بیاین تو!بی فرهنگا

داشتیم از قدم زدن لذت می بردیم که یهو برکه ایستاد و گفت:وای صحرا بدبخت شدم..گوشیییم..نیست وجیب کوچیک کیفشو که زیپش باز مونده بودو نشون میداد طفلی برکه..چندتا از فروشنده ها  باشنیدن صدای ما اومدن بیرون از مغازشون!!تا از نزدیک شاهد ماجرا باشن!! 

وسط راهرو وایساده بودیم و برکه کل کیفشو زیرورو می کرد اما واقعا گوشیش نبود 

منم هنگ کرده بودم!نمیدونستم چیکارکنم.برکه دیگه داشت گریه میکرد و من یهو به ذهنم رسید به گوشی برکه بزنگم.فروشنده ها همچنان داشتن مارو نگاه میکردن و تخمه می شکستن!! 

زنگ زدم کسی جواب نداد.چند دقه بعد گوشی برکه بهم زنگ زد!!داد زدم برکه !!گوشی توه!! 

لحظات پر استرسی بود.. 

گوشیو برداشتم.یه دختر بود.گفت شما به من زنگ زدید گفتم آره این گوشی دوستمه میشه بگین شما کجا پیداش کردین؟چواب داد:من!!تو اتوبوس 

گفتم:ولی دوستم اصلا سوار اتوبوس نشده ما تو پاساژ گمش کردیم. 

دختره گفت:بهرحااال من تو اتوبوس پیداش کردم 

من:حالا میخواین پسش بدین یا نه؟ 

دختره:چقد؟ 

من:!!!! چی چقد؟ 

دختره:بابت پس دادن گوشی!چقد؟! 

من:پس گوشیو پیدا نکردین.اگرنه بابتش چیزی نمی خواستین(اعصابم دیگه خورد شده بود) 

دختره:چی؟منظورت چیه؟ 

وگوشیو قطع کرد.دوباره زنگ زدم برنداشت.دیگه نا امید شده بودیم.برکه قبول کرده بود که گوشیشو ازدست داده 

کفت:بی خیال شو صحرا.بیا برگردیم. 

داشتیم برمی گشتیم که بلادونا بهم زنگ زد.گفت:صحرا چه خبر شده من الان از دانشگاه برگشتم گوشی برکه تو خوابگاه جامونده. 

گفتم:می کشمت بلادونا خیلی بدجنسی 

گفت: نه صحرا منو نکش من روحم از ماجر ا خبر نداره همین الان رسیدم خوابگاه دیدم فیروزه داره شیطانی می خنده و خودش برام تعریف کرد که اینکارو کرده...!!!گوشیو قطع کردمو این خبرو به برکه دادم .خیلی خوشحال شد و برام بستنی خرید 

برگشتیم خوابگاه .خواستیم به تلافی این حرکت ناجوانمردانه حمله کنیم سمت فیروزه اما فیروزه با اعتماد به نفس و بی خیالی تموم وقتی ما رو دید گفت:خیلی خنگی صحرا.تقصیر خودته که صدای منو نشناختی به من چه!!

عید فطر مبارک

 

تموم شد 

ماه رمضون امسالم مث سالهای دیگه... 

این عید بزرگ رو به همه ی دوستان تبریک میگم 

امیدوارم همتون از این ماه استفاده کرده باشید 

خوشبحال اونایی که تو این ماه اونقدر به خدا نزدیک شدن که همه ی گناهاشون بخشیده شده  و روز عید فطر پاک پاک پاک هستن... 

ماه رمضون رفت 

ولی چیزی به ماه رمضون سال دیگه نمونده 

۱۱ ماه دیگه برمیگرده... 

یعنی ۱۱ ماه دیگه ما کجاییم؟ 

آغاز چرت و پرت گویی ما

چرت و پرت گویی اصولا در خوابگاه اولمون توسط من و برکه شروع شد .داشتیم تو این حرفه پیشرفت می کردیم که به ترتیب ممول ،بلادونا و طراوت اضافه شدندو شد نور علی نور! اوایل ترم ۱

تازه ما نابغه های مظلومو از مجتمع خوابگاهی پرتمون کرده بودن تو مهمون سرای دانشگاه 

البته دستشون درد نکنه جای خوبی پرتمون کردن!!! نزدیکای ظهر یکی از بچه های هم ورودی خودمون که پشت در مونده بود و طفلی کلید نداشت اومد تو سوئیت ما واسه استراحت. خیلی مهربون و مظلوم به نظر می اومد 

ممول و برکه شروع کردن به پذیرایی و مهمون نوازی شدید!! 

یهو برکه اومد وسط و با جدیت تمام گفت:ممول من دارم میرم لباسامو بشورم تو اگه لباسی داری بده من بشورم!!مهمونمون با تعجب به ممول و برکه نگاه می کرد . 

ممولم جواب داد :چرا برکه جون کنار تختم لباسامو گذاشتم لطف کن برشون دار! 

برکه گفت:باشه و روشو به من کرد و گفت:صحرا تو چی؟گفتم :آره مقنعه ی منو بردار و بشور 

مهمونمون که دیگه طاقت نیاوورد گفت:برکه جان  یعنی .. یعنی تو لباسای بقیه رو می شوری؟؟!!! 

خدا بگم این برکه رو چیکار کنه که جواب داد: واااا!آره دیگه!!ما هر هفته یکیمون لباسای همه رو می شوره !!مگه شما اینکارو نمی کنین؟ 

مات و مبهوت گفت: نه 

برکه ادامه داد:صحرا جون مقنعه تو بامشکین تاژم بشورم؟گفتم :آره قربون دستت 

مهمونمون با همون بهت از جاش بلند شد و گفت :بچه ها من دیگه برم ورفت سمت در.از در که بیرون رفت برکه با خشانت به سمت ما حمله کرد و گفت:غلط کردین!من لباسای شما رو بشورم 

که یهو مهمون دوباره سرشو آوورد تو واسه تشکر در عرض چند ثانیه دوباره چهره ی برکه مهربون شد.اونروز فک کنم مهمونمون از اومدنش به سوئیت ما پشیمون شد چون دیگه دور و بر سوئیتمون ندیدیمش

بدرقه

 

 

پای برهنه 

بدرقه ات آمده ام 

شاید 

دلت بسوزد و 

گامهایت  

جاده را 

برگردد...

زندگی

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی
زنده یاد حسین پناهی
.... 

من نمی خوام برگردم...

امروز ۱۹ مرداده و من که ۲۹ تیر اومدم خونه باید ۱۵ شهریور دانشگاه باشم 

آخه این انصافه؟ 

این انصافه که استاد محترم در طول یک ترم کلاسشو تشکیل نده و حالا بخواد تو یه هفته اونم شهریور کلاسشو تشکیل بده اونم درس به قول خودش به این مهمی!!!! 

قضیه از این قراره که ترم پیش استاد X محترم گفتن که ۷ جلسه واسه این درس کافیه 

پس میذاریمش واسه بعد عید 

بعد عید استاد میگه نهههههه! من حداقل ۱۲ جلسه لازم دارم!! (توجه داشته باشین که درس ۱ واحدیه)

جلسه اولشو که تشکیل میده یک و نیم ساعت درمورد اینکه دوران دانشجویی چقدر اکتیو بوده و درمورد هوش و ذکاوتش حرف میزنه 

جلسه ی دومم همین طور.. 

جلسه سومو روزشو تغییر میده و میگه من دوشنبه ها نمی تونم بیام از این به بعد چهارشنبه ها !

سه شنبه شب به یکی از بچه ها مسیج میده که کلاس کنسله 

این ماجرا سه بار دیگه تکرارمیشه تا اینکه امتحانای ترم شروع میشه 

مدیر گروه محترم سرمون غر میزنه که چرا هنوز کلاستون تموم نشده و شماها چرا اینقد نامنظمین و من اصلا با بچه های ورودی شما مشکل دارم و ذهنیتمو خراب کردین ...  

باور کنین بزرگ که شدم انتقام میگیرم

اطلاعیه ی دانشکده ی نابغه ها

 

خب بچه ها ! 

حالا وقتشه که یه کم دور هم به سوتی های مسئولین(البته این قضیه به نظر ما نابغه ها سوتیه مسئولینو نمیدونم!) بخندیم 

باورکن بلادونا جون خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی حیفم اومد نیارمش تو وبمون

البته نکات اخلاقیو رعایت کردم و اسم اساتیدو پاک کردم  

حالا بگین نظرتون در مورد این شاهکار روی بورد دانشکده ی نابغه ها چیه؟