خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

گوشی برکه

حوالی غروب بود که منو برکه به کلمون زد که بریم بیرون یه مرکز خرید شیک !!! نزدیکیای مهمونسرا یا همون خوابگاهمون 

شاد و شنگول ویترین فروشگاههاو مغازه ها رو نگاه می کردیم و سریع رد می شدیم تا مبادا فروشنده فک کنه خدایی نکرده ما به قصد خرید اومدیم بیرون (آخه اینجا تا جلو ویترین مغازه ای وای میستی فروشنده از داخل اشاره میکنه که:بیاین تو!بی فرهنگا

داشتیم از قدم زدن لذت می بردیم که یهو برکه ایستاد و گفت:وای صحرا بدبخت شدم..گوشیییم..نیست وجیب کوچیک کیفشو که زیپش باز مونده بودو نشون میداد طفلی برکه..چندتا از فروشنده ها  باشنیدن صدای ما اومدن بیرون از مغازشون!!تا از نزدیک شاهد ماجرا باشن!! 

وسط راهرو وایساده بودیم و برکه کل کیفشو زیرورو می کرد اما واقعا گوشیش نبود 

منم هنگ کرده بودم!نمیدونستم چیکارکنم.برکه دیگه داشت گریه میکرد و من یهو به ذهنم رسید به گوشی برکه بزنگم.فروشنده ها همچنان داشتن مارو نگاه میکردن و تخمه می شکستن!! 

زنگ زدم کسی جواب نداد.چند دقه بعد گوشی برکه بهم زنگ زد!!داد زدم برکه !!گوشی توه!! 

لحظات پر استرسی بود.. 

گوشیو برداشتم.یه دختر بود.گفت شما به من زنگ زدید گفتم آره این گوشی دوستمه میشه بگین شما کجا پیداش کردین؟چواب داد:من!!تو اتوبوس 

گفتم:ولی دوستم اصلا سوار اتوبوس نشده ما تو پاساژ گمش کردیم. 

دختره گفت:بهرحااال من تو اتوبوس پیداش کردم 

من:حالا میخواین پسش بدین یا نه؟ 

دختره:چقد؟ 

من:!!!! چی چقد؟ 

دختره:بابت پس دادن گوشی!چقد؟! 

من:پس گوشیو پیدا نکردین.اگرنه بابتش چیزی نمی خواستین(اعصابم دیگه خورد شده بود) 

دختره:چی؟منظورت چیه؟ 

وگوشیو قطع کرد.دوباره زنگ زدم برنداشت.دیگه نا امید شده بودیم.برکه قبول کرده بود که گوشیشو ازدست داده 

کفت:بی خیال شو صحرا.بیا برگردیم. 

داشتیم برمی گشتیم که بلادونا بهم زنگ زد.گفت:صحرا چه خبر شده من الان از دانشگاه برگشتم گوشی برکه تو خوابگاه جامونده. 

گفتم:می کشمت بلادونا خیلی بدجنسی 

گفت: نه صحرا منو نکش من روحم از ماجر ا خبر نداره همین الان رسیدم خوابگاه دیدم فیروزه داره شیطانی می خنده و خودش برام تعریف کرد که اینکارو کرده...!!!گوشیو قطع کردمو این خبرو به برکه دادم .خیلی خوشحال شد و برام بستنی خرید 

برگشتیم خوابگاه .خواستیم به تلافی این حرکت ناجوانمردانه حمله کنیم سمت فیروزه اما فیروزه با اعتماد به نفس و بی خیالی تموم وقتی ما رو دید گفت:خیلی خنگی صحرا.تقصیر خودته که صدای منو نشناختی به من چه!!

نظرات 10 + ارسال نظر
دیونه شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:36 http://mymina.blogsky.com

داستان غم انگیزی بود و آخرشم مث فیلمایه ایرانی همه چی به خوبی و خوشی تموم شد.

داستان نبود که!
خاطره بود صد درصد ایرانی

belladona شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:13

واقعن؟ واست بستنی خرید؟ در حالیکه من به دادش رسیده بودم؟
فیروزه نمی ذاش من زنگ بزنم آخرشم به زززززززور موفق شدم بهتون خبر بدم
یادم رفته بود این ماجرا رو

پس چی؟در سخت ترین لحظات من همراهش بودم!!
عجب آدم خبیثیه این فیبوجه

طراوت شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:35 http://nabeghehaye89.blogsky.com

اره! اون موقع منم تو خوابگاه بودم
اما تو اتاقم بودم به جون خودم
وقتی دیدم فیروزه داره قاه قاه میخنده(که بلادونا هم رسیده بود خوابگاه) اومدم بیرون از اتاق و پی به ماجرا بردم. اما جات خالی کلی خندیدیم خداییش خنگ شدی یه لحظه صحرا جان!

آخه تو که نبودی ببینی که!
فیروزه لهجه دار حرف میزد
لوتی حرف میزد آدم فک میکرد واقعا داره با یه دزد حرف میزنه(بلا نسبت)
پس تو هم خندیدی خبیث؟

لیلا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:02 http://leilaamiri.blogsky.com/

سلام
واااااااااااای چه لحظات پر استرسی..اونم کمرشکن استرس دار! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! هرچند گرگ بیابون که گوشی نداره!

خدا رو شکر ختم به خیر شده...توی اینجور مواقع وقتی قضیه رو میشه،واقعا نمیدونی بخندی یا بری طرف رو گازش بگیری

طفلی برکه نزدیک بود گریه کنه
آخه گوشی آدم با یه عالمه عکس گم بشه فک کن!

آسان شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:48

سلام
عجب روزی داشتین
شما هم به فکر تلافی باشین....خدا خودش گفته القصاص و من الحیات...یه همچین چیزی تو همین مایه ها

سلام
تلافی خیلی حال میده
ولی من دلم نمیاد همچین شوخی بکنم
میگم طرف یهو سکته میکنه بعدش بیا و درستش کن

دخترعموووووووووو دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:32

الهی!کاملادرک میکنم جفتتونواوف که چه سوزی داره

پس بهمون حق میدی کله فیروزه رو بکنیم

فرزانه دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:53 http://room417.blogfa.com

اولا چرا اینقد آپ کردین و من جا موندم
دوما خیلی باحال بود
دم شما ۲۰
ما هم یه بار لج در آوردین ولی بعدش بچه ها تلافی کردن و منم با اعتماد بنفس به رو خودم نیاوردم ضایع شدم


نبودنت محسوس بود فرزانه جووونم
کلا خوابگاه یهنی همین

فرهاد سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 http://www.semicolon.blogsky.com

خب فیروزه که راست می گفت
بعد فیروزی رو کشتی؟

دستتون درد نکنه
یعنی من خنگم؟

طراوت سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:23 http://nabeghehaye89.blogsky.com

سنام

دخترعموووووو دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:12

نههههههههههههه گوناه داره بچم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد