خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خدایا این حال خوشو از ما نگیر

از دیروز به خودم هی گفتم عزیزم این آخریشه، بعدش راحت میشی... 

به هین خیال هی به خودم روحیه دادم اما بی خبر از........... 

دیشب تا 1 خوندم خداییش دیگه بیشتر نمیتونستم، صبم 5 پاشدم و یه نماز و مجددا خوندن. آخه تمومیم نداشت، کلی مطلب که 4 استاد تدریسش کردن. خلاصه منم حسابی خوندم که امتحانمو عالی بدم اما بی خبر از......... 

تصور کنین ساعت 10.45 دیقس و من همچنان دارم میخونم و در کف تموم کردن آخرین فصل از معرفی شده ی یکی از استادان محترم هستم (آخه اساتیدمون برای درک و یادگیری هرچه کاملتر ما، بعد از تدریس هر مبحث فصلی از یه کتاب لاتین هم ضمیمه میکنن. خداییشم اصلا با این مخالف نیستم.) 

یکی از هم کلاسی های عزیز تماس گرفتن که استاد مسئول درس گرامی میخوان امتحانو بجای11، 11.30 شروع کنن و فرمودن بجه ها همه با آژانس خودشونو برسونن... فکرشو کنین؟!!  

واسه بعضی ها اون نیم ساعتم کلی زمانه(1)، بعدشم ما چجوری ظرف یکربع هم لباس بپوشیم(2)، هم آزانس بگیریم(3) تازه آژانس هم سریع سرویس بفرسته(4)، هم خودمونو از در اصلی دانشگاه به در دانشکده برسونیم(5)، هم...(6)!!  خدا اعلم. 

خلاصه منم خودمو 11.20 رسوندم دریغ از اینکه ایشون امتحانو ۳ دقیقه پیش شروع کردن واول جلسه اعلام کرده بودن تا 12.30 وقت داریم. 

بابا خداییشم بخوایم حساب کنیم تو این زمان فقط سوالای ایشونو میشه جواب داد و یه استاد و نیم دیگرو.  

منم بی خبر از زمان پایان امتحان داشتم سوالارو جواب میدادم (ماشاله واسه هر سوالم نصف برگه رو باید پر کنیم)  که یهو دیدم ایشون کلید و موبایلشونو از رو میز برداشتن و عازمن.. 

امکان نداشت اینقدر زود وقتمون تموم شده باشه.

ایشونم نامردی نکردن و سر حرفشون موندنو راس ساعت 12.30 ورقه ی امتحانو از همه گرفتن.  

ناراحتم.. اگه بلد نباشی و ننویسی آدم نمی....ه، اما ما هممون بلد بودیمو نذاشتن بنویسیم. 

.

هق هق هق... بیشتر از این ناراحتم که با خودم فکر میکردم دیگه آخرین امتحانمو میدم و  راحت میشم و میتونم برم خونه

این کار استاد z  رو به استاد x گفتیم، ایشونم گفتن باید با استید دیگه صحبت کنم، خبر قطعیشو سعی مکنم سریع بدم( معلوم نیست شاید دوباره امتحان بدین..). 

اگه استاد z حداقل یه ربع دیگه وقت میدادن دیگه تموم بود ، من خونه میخوااااام

خوش به حال......     برو تو ادامه ی مطلب ببینین ...::...  

خدایا این حال خوش رو از ما نگیر  

نظرات 5 + ارسال نظر
دکتر خودم پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 16:37 http://porpot.blogsky.com

نمیدونم! شاید چون من مردم این حس رو دارم، ولی این دقیقن حسی رو داره که یه شکم سیر خورده باشی، بعد بخوابی، دست بندازی رو شکم و آروق بزنی

پ.ن: میدونم! الان دسته جمعی همه‌تون دستتون رو تکون دادید و گفتید ای کووووووووفت

بلادونا: کووووووووووفت
ممول:
هدفم از گذاشتن این عکس این بود که آرامششو نشون بدم، حالا یا به قول شما بعد از خوردن یه غذای تپله یا هر چیز دیگه...
من الان انتظار اون آرامشو داشتم اما ندارم، به همون دلیلی که تو پست نوشتم.
.

belladona پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:51

ای وااااای! ای واااااای!ممول جون خدا خودش ختم به خیر کنه این اتفاق رو. همدردی من و سیتی زن کانادا رو بپذبر

ممنونم گلم.
با کمال میل

طراوت جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:13

چییییییی میییییگییییی؟ جدی؟
این اساتید شما یه چیزیشون میشه ها!
وووای عکست معرکس. راست میگه دکتر خودم! یاد این مدل از آقایون می افتیم

دریای بیکران جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:50

شما که میگید ما نابغه هستیم از نابغه ها بعیدهاااااا

جدی؟!
ولی خب فعلا که اینطوری گرفتار شدیم

دخترعمو شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:39

حالادیگه .........
خشگلابایدبرقصن خشگلابایدبرقصن

حالا بیاااااا؛ حالا برووووو؛ آهااااااا
خوب بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد