خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خاطرات سفر


یا خدا

سلام علیکم خدمت دوستان جان در اقصی نقاط این میهن عزیز(همون سمایلی که می دونین!)

من دیروز بعد از تحمل مرارتهای سفر به خونه رسیدم و جای همتون خالی. کاش بودین تا مبینا نذاره یه خواب راحت بکنین بفهمین چی میگم(کااااش)

بذارین از سفر طویل و دراز بنویسم و اینکه چی گذشت! پرواز ساعت 7 از ترمینال بود و من از اینکه بلیط اتوبوس گیرم اومده سر از پا نمی شناختم آخه همون طور که مستحضرید تاریخ دقیق آزادی من از دانشکده مشخص نبود و بنابراین خبری از بلیط رزرو شده و اینا نبود. آقای راننده صندلی مورد علاقه مو بهم دادن: صندلی شماره یک(سمایلی کله ملق زدن) و این راننده از اون آدمای باکمالات بود که به آدم یه حس خوب میدن از شغلشون. صحرا یادته بهت گفتم یه بار با یه راننده باکمالات اومدم؟ همین بود! اسمشم ابوالفضل بود محض اطلاع! پدیده دیگه همسفرم بود که کنار دستم نشسته بود ایشون یه دختر خانم بودن که یک سر داشتن و هزار سودا و تو خود حکایت مفصل بخوان که از زمان  سوار شدن تا خود یک نیمه شب که ایشون خوابشون برد یه ریز با موبایل(دو دستگاه) حرف زدن و همه مسافرها رو به فیض رسوندن چقدم فکر می کرد بلده! اصلا هم شارژ این موبایلا تموم نشد من در عجبم! بنابراین بنده یه 3 ساعتی آهنگ گوش دادم و تا هم از سخنان گهر بار با ولووم بالای ایشون به فیض نرسم و هم تلافی این چند وقته امتحانی رو که اصلا آهنگ گوش نکردم رو در بیارم. دوستان در جریان هستند که من تو امتحانا فقط آهنگ همه چی آرومه رو جهت خود گول زنی گوش میدادم.

پدیده های بعدی چند تا پسر 18-19 ساله بودن که اونام داشتن بر می گشتن منزلشون لابد و اووووه انگلیسی حرف می زدن و احتمالا فکر می کردن هیشکی نمی فهمه! یکیشون از عشقش حرف می زد و اون یکی ازش سوالای خفن!!! می پرسید آخرشم کارشون به فحش به قول خودشون mother-sister رسید

صبح زودتر از ساعت مقرر رسیدم مقصد و منم که قد چی بار داشتم و منتظر خانواده که بیان دنبالم مجبور شدم تو ترمینال بشینم و ایندفه شارژ لپ تاپ تموم کنم.دیگه بعدشم بعد از تحمل مرارتهای فراوان رسیدم منزل و از اونجایی برا نوه نتیجه ها هیچی نخریده بودم مجبور شدم از فروشگاه بزرگ منصور! سه تا لپ لپ!واسشون بخرم! خوب ساعت یک و نیم ظهر توقع ندارین که برم عروسک فروشی پیدا کنم؟

خیلی خاطره بود ولی عمده ش اینا بود و بقیه ش دیگه گفتنی نیست و با گوش جان باید بشنوید!

برکه که اینقدر تو خونه داره بهش خوش می گذره که جواب sms شصت روز پیش رو هم نداده! صحرا و ممول هم که همچنان خوابگاه هستن و دارن خاطرات حماسی نبوغشون رو رقم می زن و طراوت هم که خوشحااااااال! فدای تو آبجی

این چند روز رو دیگه از منزل آپ می کنم

نظرات 3 + ارسال نظر
دریای بیکران پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45

نظری نداشتم ....ولی سفر به خصوص این مسیرهای طولانی خیلی انسان رو پخته میکنه و تجربه های زیادی رو فرا میگیری.

بله حق با شماست. ایشالله قسمت شما

طراوت پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:36

ای عزیز من چه عععععععجب! افتخار دادین تشریف اوردین. میفرمودین گاوی گوسفندی حالا مرغی یا جوجه ای تو این وبلاگ بیچاره قربونی کنم(میشد عکس جوجه ی قربونیو بندازم توش!شایدم انداختم!)
.
.
.
بیوفااااااا دیگه دوسم نداری؟!
.
.
آخه گفنی مرداد هستی! حالا که من تا ۹ام ۱۰ام بیشتر نیستم تو ۱۵ام میای

فدااااااای تو! واللو من چیکار کنم با اینهمه محبت

نه عزیزم خیال اینکه من میام و تو نیستی و اینا رو از ذهنت خارج کن!من که اومدم اونجا تو هم باید بیای!باااااید!افتاد الان؟می خوایم بریم دامان طبیعت یادت که نرفته؟

حسام جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 19:01 http://joyayekar90.blogsky.com/

سلام دختر ؛

نوشته های اینطوری را دوست دارم.
زندگی تو خوابگاهو و خونه های مجردی را دوست دارم امّا نصیبمون نشد متأسفانه..

موفق باشی.

سلام پسر
ممنون نظر لطفته
نه متاسف نباش می تونی یه چند وقتی بری زندگی کنی که حسرتش به دلت نمونه
خودتم موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد