خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

شب قدرِ ما!

 

دیشب با فروغ گفتیم با سرویس بریم مراسم شب احیای با حال این شهر. منتها این مسئولان فرهنگی دسته گل ما رو حساب اینکه خود مجتمع خوابگاهها مسجد و مراسم داره گفتن ساعت برگشتن سرویس از اون مراسم باحاله ی شهر باشه 11! مرحبا واقعا به این ذکاوتشون اخه ساعت 11 که تازه مراسم شروع میشه عزیز من! اونوخ فدای روی ماهتون اصلا شاید ما نخوایم بیام مسجد خودمون. حالا انصافا مراسم مسجد خودمون هم با حضور خانواده های اساتید و کارمندای دانشگاه خیلی خوشگل و پرشوره. بگذریم تو مراسم بودیم که دیدیم ساعت داره میشه 11 و تازه آیه 55 جوشن کبیر بود. ما هم با اکراه بلند شدیم که به سرویس برسیم وقتی رسیدیم دم در دیدیم بعععععله! اینقدر جمعیت زیاده که ملت موندن پشت در و بازم اصرار دارن بیان تو! واسه همین هرگونه حرکت به سمت خارج مصادف بود با له شدن من و فروغ زیر دست و پا! حالا ساعت 11 شب باشه دانشجوی خوابگاه با سیستم های امنیتی انسانی پیشرفته باشی و سرویستم داره میره و خوابگاهتم کلا دور از مرکز شهر و ...شما باشی چیکار می کنی؟ آفرین! ما هم دقیقا همون کارو کردیم: از خدا خواسته رفتیم نشستیم ادامه مراسم! 

 دعای جوشن کبیر که تموم شد مداح دسته گل بعد از سینه زنی گفت همون طور که ایستادین می خوام یه یا حیدر بگین که صداتون تا نجف بره! من ولی نشسته بودم و گفتم باز این مداح جوگیر شد و الان که ملت هوار نزدن حالش گرفته میشه دیگه از این شیرینکاریا نمی کنه و با همه این افکار رو با پوزخند به جمعیت از ذهن گذروندم ولی... جمعیت همچین کوبنده گفتن یا حیدر که به عمرم ندیده بودم، بعد از تکرار سوم همه جا سکوت محض بود. صدای جمعیت پیچید و یواش یواش کم شد که انگار یک مه غلیظ داره به آرومی میشینه رو زمین و محو میشه، خیلی قشنگ بود خیلی. من محو این اتفاق چند ثانیه ای شده بودم که یه دفه یه آقای بغل دست فروغ که هنوز تو جو بود با تمام قواش چهارمین یا حیدر رو به تنهایی گفت یعنی دیگه مگه می شد منو نگه داشت؟ شونه هام از شدت خنده می لرزید اینقد من و فروغ خندیدیم! 

همه چی خوب بود تا اینکه صدای قار و قور شکمامون در اومد و اونجا به این نتیجه رسیدیم که احیا یعنی همین! فروغ گفت من چقده هوس دونات کردم و ناگهان یک نایلون گنده پر از دونات که بغلی هامون داشتن به هم تعارف می کردن جلو چشمون ظاهر شد فروغ گفت خدا کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم و همینطور در حال کشف و شهود بود که دیدیم اونا بین خودشون تقسیمش کردن و ما هم همینطوری با لب و لوچه آویزون نگاشون کردیم. بعدش یه هو بوی خورشت قیمه اومد که واسه سحر مهمانان اونجا داشت پخته می شد بعدش همون خانواده بغلی به بچه شون شامی کباب دادن و اونم جلو ما مانور می داد و ما هم به همدیگه نگاه می کردیم. هرچی تلاش کردم توجه بچه هه رو جلب کنم بیاد طرف ما نشد! تو همین هیلی بیلی به فروغ که حالا قیافه ش دل آدم رو به رحم میاورد گفتم بذار یه چیزی بهت نشون بدم که دلت بسوزه حسابی! گفتم اون آقاهه رو ببین که به دیوار تکیه داده کنار خانمش نشسته، داره با نمکدون به خیار نمک می زنه و نوش جان می کنه! فروغ دیگه طاقت از کف بداد و گفت خدا به اون علاوه بر خیار حتی نمک دون هم دادی؟!

ساعت که 12:30 شد گفتیم دیگه بریم که اگه بخوایم منتظر پایان مراسم بمونیم عمرا تاکسی گیرمون بیاد. به هر بدبختی از لابلای جمعیت اومدیم بیرون و بعد نیم ساعت یه تاکسی گیرمون اومد که ما رو با 6 تومن بیاره خوابگاه. رادیوی اون پیکان قراضه روشن بود و مراسم قرآن سر گرفتنش شروع شده بود. من و فروغ یک قرآن بیشتر نداشتیم و مشترک گذاشتیم رو سرمون. اون لحظه با خودم گفتم خدایا چقدر سرت شلوغه که باید به دعای دو نفر تو تاکسی هم گوش بدی و نمی دونم خدا اینجوریشم دیده بود یا نه! ولی تو اون هوای خنک نیمه شب سوار بر لگنی گه برای ما حکم بال فرشته ها رو داشت چقدر صفا کردم از اون فضای ملکوتی که شهر رو گرفته بود. به نظرم همه چی خیلی قشنگ بود تو اون نیم ساعت تا برسیم.هییییییی! 

وقتی رسیدیم جلوی مجتمع راننده تاکسی گفتن که همینجا پیاده شین با سرویستون برین من نمیام داخل مجتمع که مث شهره! آخه نصفه شبی سرویس کجا بود مجتمع مث شهر کجا بود؟! هیچی دیگه پیاده شدیم و منتظر بودیم که نگهبانا بیان حالمون رو بگیرن ولی تازه با کمال احترام مانع دم در رو واسمون زدن کنار!!!! خیلی تعجب نکردیم انگار هر با معرفتی حواسش به حرمت شب قدر بود. 

خلاصه! اینکه دیشب خیلی خوب بود خیلی.

نظرات 8 + ارسال نظر
دریای بیکران دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:23

سلام یه چیزی چرا وقتی من رد میشم از دم در اون مانع رو بالا نمیزنن و با این قدمون باید تا زانو خم بشم...ببین فرق بین میزارن بعد نگید نه......پس خوب بود من نیومدیم اون جا باحاله برای دعا...من کتابخونه بودم و فکر کنم زیاد هم ثوابش با مسجد فرق نمیکنه....این تاکسیه عجب پولی ازتون گرفته من بودم کل راه رو پیاده میومدم

خوب دیگه دختری گفتن تاج سری گفتنآره قبول دارم که ثواب کتابخونه کم از مسجد نیست
آره بابا بازار سیاه بود از یه سری دیگه که ساعت ۱:۳۰ اومده بودن راننده دسته گل ۱۰ تومن گرفته

صحرا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:16

عجب!!!
پس نگهبونا بهتون شک نکردن اون وقت شب
از بس که قیافتون غلط اندازه
راستی من چهاردهم میااااام

نه خیلی هم مودبانه برخورد کردن ولی فکر می کنم به خاطر این شبای قدر بود به بچه های دیگه هم هیچی نگفته بودن. ۱۴؟ چی شد تصمیم گرفتی زود تر بیای؟

طراوت دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:28 http://nabeghehaye89.blogsky.com

جدی؟ اون موقع شب حتی بهتون یه: «دهه!کجا بودی این موقع شب بچه؟ الان زنگ میزنم مامان بابات»؛ هم نگفتن؟!
بابا شما خیلی خوش شانس تشریف داشتید گلم.
چه تاکسی داره فرصت طلب بوده! ما این راهو با ۲۰۰۰ تومن میرفتیم!
به فروغ سلام برسون. بگو دعا میکنم دفاع موفقیت آمیزی داشته باشه.

نه بابا کم مونده بود بیان ازمون مضا هم بگیرن اینقدر که بهمون احترام گداشتنبا آژانس نیکو که من از خوابگاه می رفتم ۴ تومن می گرفت شما چطوری تو این دوره زمونه با ۲ تومن می رفتید
فدای تو حتما بهش میگم گلم

خودم سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:18 http://porpot.blogsky.com

کلن ازت راضی‌م.

پ.ن: به فروغ بگو منم براش دعا میکنم که دفاع موفقیت‌آمیزی داشته باشه :دی

اوه مای گاد! چه عجب از اینورا؟؟؟؟؟
خدا رو شکر که تو ازم راضی هستی خدا رو شکرها باشه بهش میگم

لیلا سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:01 http://leilaamiri.blogsky.com/

سلام
قبول باشه
خیلی بامزه و بانمک نوشته بودید..خیلی کیف کردمو هی دم بدیقه با صدای بلند میخندیدم! مگه دانشگاهتون وسط مراسم تغذیه مغذیه نمیدن؟ ولک ما همدان که دانشجو بودیم، ۵۰تا ایه جوشن کبیر رو که میخوندن یه استراحت میدادن،پذیرایی میکردن با موز و نون شیرمال و شیر، بعد میرفتیم راند دوم! خب آدم گشنه ش میشه! ولک دانشگاه کجایید که از دانشگاه همدان خسیس تره؟!

سلام دوست گلم. ممنونم ازت
والله گفتم که ما نرفتیم مراسم مسجد دانشگاه. رفتیم یه مراسم دیگه توی شهر!! اونجا هم که نمی تونم تخمین بزنم چقدر جمعیت بود. برای همین پذیرایی امکان نداشت

فرزانه چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:07 http://room417.blogfa.com

آره ما هم چند تا شب احیا قم بودیم و نصفه شبی رفته بودیم تو مسجد میخندیدیم اونم کجا!!
پیش قمی ها

کلا دانشجویی همینه دیگه اینقدر آدم سرخوشه که همه چی واسش تفریحه

لیلا چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:41 http://leilaamiri.blogsky.com/

سلام
من دوبارمتن رو خوندم که مطمئن شم دانشگاه بودید یا مسجدای شهر..ولی چون نوشته بودید سرویس اومده بود، منم گفتم پس دانشگاه بودید!
که اینطور

فدای تو دوست گلم

دخترعموووووووو دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:01

عاشقتم یادت باشه خوشگلابایدبرقصن بوووسسسسسسسسس

مرسی دختر عمو جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد