خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

امشب... ترشی مشکوک...آش مفت...!

یکی از بچه های خوابگا، هفته پیش عقد کرد. این هفته هم آقاشون تشریف اوردن اینجا و خلاصه یه چند روزی پیش ما نبود!(از طرف اونو آقاشون)

امشب هم اون و هم نابغه ها و...از تعطیلاتشون(وسط ترمی) برگشتن.

برکه از خونه یک شیشه یک کیلویی ترشی آورده بود

وقتی شامو آوردیم و سفره پهن شد، هر کی فقط دنبال یه جا میگشت واسه نشستن و خوردن.

فقط همین قدر بگم که 7تا آدم، اونم خوابگاهی که باید یکم مراعات اوضاع مالی و فلاکت خوابگاه رو بکنن، با صرف یه شام، کل ترشیارو تموم کردیم!!حالا به چه فجاعتی...بماند، با چه سروصداو کش رفتن ها و مو کشیدن ها...بازم بماند

موقع شستن ظرفا بنده با ظرف ترشی "رقص ظرف ترشی"(مث رقص چاقوی شما) راه انداختمو با سوت و تشویق و کل کشیدن و جیغ و...همه اومدیم وسط٬ نوبتی جلوی عروسمون رقص ظرف رو راه انداختیم!!

کلی خوش بودیم عینهو آدمای بیکار که به هیچ وجه فردا کلاس و امتحان ندارن

آخرشم به این نتیجه رسیدیم که تو ترشی برکه یه چیز انرژی زا بوده که همه ییهو ازخود بیخود شدیم! اونم بعد از مدتها...

البته خود برکه رفت بالای مبل و صادقانه اعتراف کرد که توش چی ریخته.... 

 

ادامه نوشت: برکه چادرنمازش سرش بود، رفت بالای مبل ایستاد، دستاشو وا کرد که بگه ساکت میخوام حرف بزنم، شد مث زرو! ،یه ساعت دیگه هم وجود"زرو در خوابگاه" مایه ی سروصدا و شلوغی شد

دومین ادامه نوشت: بیشتر ترشیارو بلادونا و ممول خوردن! تازه ممول شیشه رو گذاشته بود پشت سرش، تا برش نداریم، تموم نشه!

سومین ادامه نوشت: یه ساعت بعداز شام، اعظم(اتاق بغلی که مث مامانمون میمونه تو خابگا) برامون آش دست ساز خودشو آورد. ماهم نیس اصن نشد درست حسابی شام بخوریــــــــــــــــم، دوباره ریختیم سر آش! الان یکم احساس خفگی میکنم...نمیدونم از چیه؟!!

نظرات 10 + ارسال نظر
محمد شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:53 http://madanshekaf.blogsky.com

سلام
شماها بزنم به تخته چقدر خوشید!!!!!!!!
کلی یاد خاطره هام کردم
میشه بیشتر باهاتون آشنا شم؟؟؟
از کجایید؟؟

ها ولا! نابغه های خوشحااااااااااال
اره دیگه...همینجور بیا وبلاگ ما...کم کم میشناسیمون...مث باقی دوستان.
از کجاییم که سیکوریته. شرمنده ی اخلاقیات ورزشی شما و بقیه

belladona شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 21:57

نون و پنیر اوردیم دخترتونو بردیم
نون و پنیر ارزونی تون دختر نمیدیم بهتون
نون و پنیر ترشی سیر اوردیم دخترتونو بردیم
ترشی؟!باشه قبول
از بس این برکه ظرفیت داره ما همه ترشی شو خوردیم باور کن


بلادونا گاهی میشه DJ جمع نوابغ!
بچم احساسات شعروشاعریش خوبه
اره. برکه ی با ظرفیتٍ بیچااااره

زهرا یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 14:17 http://lovely-lover.blogsky.com/

سلااااااااااام دوس جون خودم
خوبی
خوشی
سلامتی
ببشخید که دیر اومدم پیشت
میدونم دلت خیییییییلیییییی برام تنگ شده بود
به به منم خیلی ترشی دوس دارم
اصن اشتهای آدمو باز میکنه این ترشی
نوش جونتون

به به به به به سلااااااااااااااااااااااااااااام زهرا خانووووم
کجایی تو دختر؟؟
چه عجب بابا!
قدم رنجه فرمودید! دلم که حساااابی برات تنگید باور کن. خیلی
اشتها؟...اوه اوه چه جووورم...دیگه زیادی باز شد
مرسی دوس جون.

memole یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 16:52

حیف من سرماخورده بودم...
اما آخرشم که به اسم منو بلادونا تمومش کردی
.
یاد برکه می افتم که چجوری نگامون میکردو هیچی نمیگفت

خداروشکر که اونشب سرما خورده بودی...وگرنه


برکه رو مظلوم نشون نده لطفانصف ترشیا که تو بشقاب خودش بود؛ دیگه چی می خواس بگه

دیونه یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 19:29 http://mymina.blogsky.com

احتمالا گشنته

واای نمیدونی...امشبم مامان اعظم برامون یه قابلمه پر ماکارانی اورده
اصن برکت از درودیوار این خوابگا همیجور گُر و گُر میریزه

حسین یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 22:39 http://gheychee.blogsky.com

اوا خدا مرگم بده حالا چرا ترشی؟؟؟؟؟؟؟؟
خوبیت نداره دختر زیاد ترشی بخوره.........
از شرح و توضیحاتت معلوم شد که چه خبر بوده و احتمالا در آینده، کریستین امان پور هم میاد یه گزارش اختصاصی از مراسمتون تهیه میکنه............
در ضمن.... اگر کارهای اصلیتون که همین شیطنت ها باشه تموم شد، یکمم توو اوقاته فراغت به فکر درس ها و سایر امور فرعی باشید

اوا خدا نکنه...
ما خودمون داریم گزارش اساسی میدیم دیگه؛ نیاز نیس ایشونو زحمت بدیم.
آخه اینقدر سرمون شلوغه؛ اینقدر گرفتار همین چخ و پخ ها و دورهم نشینیا و...شدیم که اصن اوغات فراغتی برامون نمونده
اگه میدونستم ارشد اینقدر سخته؛ محااااال بود بیام! خیلی درگیر شدیم

طفلک دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:07

در جواب حسین باید بگم اول وا نه وارنا
۲ـاگه اینا میخواستن درس بخونن که دانشگاه نمیومدن
۳ـاسمش روشه خوابگاه.میری توش فقط باید بخابی نه درس نه کار دیگه.حالا اینا یه ذره هم شوخی میکنن.
۴ـاون اقا هه که گفتی نا اشناس میشه معرفیش کنی؟
۵ـچادر نماز سیاه داره بر که؟عجیبه ها
۶ـدرضمن اگه به اعظم نگفتم بهش میگین مامان

به به به، قدم رنجیده نمودید، قدم رو چشموان ما گذاشتید طفلک خان
دوما رو که خوب اومدی ها!ولاااا
چادرنماز؟کی گفته چادرنمازه اونوخ؟!‏
اعظم مامان واقعنی هس، حالا یه بچه با ۹ تابچه چه فرقی میکنه دیگه؟!

حسین دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 22:44 http://gheychee.blogsky.com

در جواب طفلک
اولا ما نگفتیم وا ... گفتیم اوا به کسره الف .... که همین کسره الف جنسیت را از مونث می برد به سمت مخنث
.
ثانیا خوابگاه یعنی خواب گاه بدان معنا که گاهی نیز می توان خوابید و این در تنافر با استفتائات حضرت عالیست




هااااا! ای که وگفتی؛ ای یعنی چه؟؟؟!!!

محمد چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:03 http://madanshekaf.blogsky.com

بی احساس!!!!!!!!!
کدومتون ج منو داد؟؟
طراوت؟
بلادونا؟؟
صحرا؟؟
ممله؟؟
برکه؟؟؟
با اسمای مسخرتون(یعنی باحال)کلی حال کردم
امیدوارم همیشه همین قدر شاد باشید

از طرف ما به ترتیب:






خوشحالیم که بهت خوش گذشت

محمد پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:17 http://madanshekaf.blogsky.com

ممنون
شماها چقدر مهربونید واقعا!!!!!!!!!!!!!

قافلی نداشت

دیگه دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد