خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

بازی...این دفه با بوی خاطرات

مامان میگه: بچه که بودم؛ تو دوران ابتدایی؛ یه روز که از مدرسه برمیگشتم؛ کــــــــــــــــــلی از دوستامو با خودم همراه کرده بودم. آخه روبروی خونمون یه بقالی هست که ما از قدیم تا حالا؛ رو حساب دوستی؛ همیشه هر چی می خوایم میریم میخریم و آخر سال؛ بابا هر چی که بقال بگه؛ باهاش حساب میکنه.  

اگه یادتون باشه؛ اون دوران قدیم؛ موز یه میوه ی خیلی باکلاس و گرون بود! معمولا تو مهمونیای مهم تر میخریدن(ولا تو شهر ما که اینطور بود)

خلاصه من یه ۱۰-۱۵ نفریو دنبال خودم کشوندم؛ بردم مغازه؛ واسه همشون یه کیک بزرگ صبحانه و یه موز سفارش دادم؛ و حتی گفتم اگه دوس دارین چیز دیگه هم بردارین(!) بابام همرو حساب میکنه! راحت باشین!( میگن خر کله ی ادمو گاز بگیره؛ اما جو نگیرتت؛ حکایت منه). بنده خدا؛ ممد آقا(بقال محله) هم طبق گفته ی بابا هر چی خواستیم بهمون داده. ولی بعدش اومده به مامان گفته که دخترتون کلی مهمون داشته! مامان منم...نمیدونسته دعوام کنه یا به این شاهکار بخنده. کلی خرج تراشیدم  

 

یه بار دیگه هم؛ با دختر همین بقالمون؛ خونه ی ما خاله بازی میکردیم. خواستیم مثلا بریم خرید. زنبیلو برداشتیم؛ رفتیم مغازه ی باباش؛ یواشکی یه جوری که کسی نفهمه؛ کلی فلفل قرمز مثلا خریدیمو سریع برگشتیم خونه.چون خیلی خوشکل بودن؛ دلمون خواست.   

آقا چشمتون روز بد نبینه! ما این فلفلارو مثل سبزی خورد کردیم؛ حالا اون وسطم هی دستمونو به صورت و دهن و چشم و...زدیم و...  

من فقط جیــــــــــــــــــــــــــــــغ میزدم؛ میدویدم و میپریدم به خودم. زهره ی بیچاره هم مثل ابر بهار گریه میکرد. اون آروم تر از من بود. 

بعد از یک ساعت؛ در حالی که مامان منو رو پاش خوابونده بود و داشت بادم میزد و چیزای خنک بهم میداد؛ زهره با چشمای قرمز؛ در حالی که یک تیکه یخ گنده تو دستش بود(گذاشته بود رو زبونش) وارد اتاق شد! مامانم هر موقع یادش میافته کلی میخنده؛ به کولی گری من و آرومی و خونسردی زهره! 

 

یه بارم مامان زهره اومده بود در خونمون شکایت از من! میگفت این چرندیات چیه که دخترتون یاد زهره داده؟ دیگه اصلا خودش تنها نمیره دستشویی! تنها تو اتاق نمیمونه و... 

بعدا مامان کشف کرد من بهش گفتم: حواست باشه وقتی میری دستشوییی؛ ممکنه یه دست خونین از تو چاه بیاد بالا و تورو محکم بگیره بکشونه تو چاه!! کلی هم واسش صحنه پردازی کرده بودم! 

چند روز بعدشم؛ خانوم عموجان اومد و همون گله رو از من به مامانم کرد! که بهار کلی میترسه و... 

نمیدونم چرا کرم گرفته بودم آزار بدم 

 

خیلی وقته که بازی نکردیم. پس حالا بازی یا بهتر بگم؛ سرگرمی جدید اینه که‌: هر کی تو دوران نی نی گریش؛ اگه کار بامزه ای کرده؛ دسته گلی به آب داده...بگه تا ما هم بخونیمو بخندیم. 

منتظرم هااااا

نظرات 27 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 http://lovely-lover.blogsky.com

طراوت چون این خنده مد نظرمه اینو میزارم :)))))
خییییییلیییییییییی باحال بود مخصوصا ترسوندنت

به جون خودم من اصن شیطونی نمیکردم
انقده خوووب بودم
یکی میگم ولی خنده دار نیست
خیلی پلیدانست
اون موقعها که داداشم کوچیک بود میترسید شبا تنهایی بره مستراح!
مستراحمون تو حیاط بود بعدش من باید میبردمش
وامیستادم تو حیاط تا بیاد
منم خیییلی زورم میومد
واسه همین از حرصم وقتی از مستراح میومد بیرون واسش شکلکای ترسناک در میاوردم
بیچاره کلی میترسید
بعد به مامانم میگفت من دیگه با زهرا نمیرم مستراح


من کلا تو بچگی داغون میترسوندمااااا! نمیدونم چم بود!
بچه های فامیل مادام سرکار بودن با حرفام

چه خوب که خوب بودی
.
.
خداییش اونقدرام مثبت نبودی دیگه دختر. بیچاره داداشیت

فرهاد یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 http://semicolon.blogsky.com

من یه بار سر صبح از خواب پا شدم همه خواب بودن.منم جیش داشتم رفتم اون کنار,رو یه تیکه ی کوچیکی از کف هال که استثنائا روش فرش نبود کارمو کردم.داداش بزرگم از صدای شر شرش بیدار شد و منو دعوا کرد



خیلی بامزه بود فرهاد. اگه داداش من بودی همونجا کلتو میکندم

شوخی بید؛ ولی خدایی خیلی عصبانی میشدم. آخه بچه؛ نمیتونستی یکیو بیدار کنی؟

(این پست به افتخار تو بودها! چون تو پست قبل هم گفتی شعر کوتاه بذار؛ دیگه تنبلیو گذاشتم کنار)

محمدرضا یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:34 http://fluorescent.blogfa.com

:))
جالب بود

خواهش شود.
پس خاطره چی شد؟!‏

belladona یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:06

من بچگی خیلی خیلی آرومی داشتم. تنها کار خلافم این بود که یه دفه با دختر عمه م زنگ در همه ی خونه های یه کوچه رو زدیم و فرار کردیم و یه دفه هم کاردستی همکلاسیم که یه چای دورنگ بود رو زنگ تفریح با یه چوب گنده قشششششنگ هم زدم. یه دفه هم با همون دختر عمه م گچ برداشتیم(دزدیدیم!) تا باهاش هشت خونه رو آسفالتای کوچه بکشیم و همچنین یه دفه برگه های بچه های سال پایینی رو که معلم داده بود تصحیح کنم رو اینقدر واسشون غلط در آوردم(خودم کلمه های درست رو غلط می کردم!) که میانگین نمره هاشون از 20 شد 16!
هیییییییییی یاد دختر عمه م افتادم طراوت.رفیق شفیق من تو کودکی دختر عمه م بود یعنی از فنقلی تا اول راهنمایی ولی اون بعد از دبیرستان سرنوشت خوبی نداشت. عاشق شد و ازدواج کرد و طلاق گرفت و بعدش رفت دانشگاه. کاش خوشبخت باشه دیگه.

الهی من بگردم که تو اینقدر مثبت بودی دختر
البته از الانت که معلومه!

تو یه وخ خدایی نکرده وجدان درد نمیگرفتی؟؟! برا بچه مردم غلط ساختی!

حالا پته مته ی دختر عمه رو چرا به آب دادی دیگه؟

یک پیر یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:56 http://arshadane.persianblog.ir

من از صبح اومدم هی سر زدم که 1 چیزی یادم بیاد ...اصلا نشد که نشد که نشد... اخه من کلا شیطنتم از 17 18 سالگیم گل کرد...بقیه زندگی بسی خجالتی بودم
درباره ترسوندن بچه ها هم راستش من همون کلبه وحشت دیدم همون جوری تا چند سال فقط با مامانم میرفتم دست به اب
جالبی قضیه این بود که تا قبلش داداشم که بزرگتر از منه از تاریکی میترسید و منو همه جا جلو مینداخت ولی بعدش بر عکس شد

مهتاب بهت نمیاد مثبت بوده باشی عزیزم

آخی...پس حسابی ترسیدی! آخه کلبه وحشتم ترس داره؟ واه واه واه

یک پیر دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:53 http://arshadane.persianblog.ir

نه بابا اینا همش تظاهره شما یاور نکن جون اباجی...من انقدر مثبت بودم که مامان دوستام منو تو سر دوستان میزدن بعد دوستان با من قهر میکردن ...کلا مامان پسند بودم
اره خداییش اخه جوجه فنچ بودم بعدشم اتاقو تاریک کرده بودن ... خعلی من ترسیدم
بلادونا جون شما احیانا کاری بوده که نکرده باشی ؟

مامان پسندی پس؟!‏
خب دوران فنچولی که نباید فیلم ترسناک ببینی بچه!‏

بلادونا طفلی بچگیش خیلی مثبت بوده،میبینی؟فک کنم از تو هم مثبت تر بوده وا!‏

بارانی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:55

سلام طراوت جون
پست شاعری بذار!

به به باران جان.
رو چشم. تو هفته ی دیگه حتمی حتمی میذلرم عزیزم.

دیونه سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 13:51 http://mymina.blogsky.com

موز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منظورت خیار زرده؟

خیار زرد؟؟؟؟؟؟
همون موز رو میگی دیگه؟!‏

اوجوبه سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:50 http://www.ojobeam.blogsky.com

کمکککککککککککککککککککککککککککککککک

چراااااااااااااااا

مژگان سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 16:30 http://zekipedia.net

عجب بچگی جالبی داشتی کلی خندیدم ...!
من اصولا شیطونی زیاد نمی کردم ولی تا دلت بخواد دسته گل به آب میدادم و سوتی می دادم !
یادمه روز اول پیش دبستانی وقتی خانوم معلم حضور غیاب می کرد من اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ؟!
معلم که اسم ها رو می خوند بعضیا می گفتن حاضر بعضیا می گفتن غایب ٬ منم فکر کردم هر کی هر چی عشقش بکشه همونو می گه ٫ وقتی رسید به اسم من با اعتماد به نفس کامل و صدای بلند گفتم غایب!!
از اونجایی که همه اسممو می دونستن کل کلاس از خنده ترکید و من بسی خجالت کشیدم !!!

سلام مژگان جون.خیلی باحال بودی،کلی خندیدم
اینجوریشو دیگه نشنیده بودم، بامزه بود دختر

حسین سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:10 http://gheychee.blogsky.com

ابتدایی بودم مامان برام لقمه نون پنیر میذاشت ... یه بار توو حیاط احساس کردم بیش از حد شوره... تقریبا اکثرش رو خوردم ولی آخر سر دیگه طاقتم طاق شد ته موندش رو از تو مشما بیرون آوردم لاش رو باز کردم دیدم پر مورچه هس...
اون موقع ها مورچه خیلی زیاد بوود ... ولی الان نیس
مثه خیلی چیزای دیگه

مورچه خوردی؟ ایییییییش

ینی مورچه شوره؟؟ بلادونا میگه مورچه که تندوتیزه!‏

منم که تا حالا نخوردم، نظری ندارم بدم!‏ فقط این که تجربه ی تلخی بوده

محمد سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:42 http://mizad.persianblog.ir/

باحال بود ، خوشمان آمد
مخصوصا وقتی چشمات سوخت!
------------------------------------------------
من در دوران نی نی بودنم فقط علاقه به خوردن داشتم

به بقیه مسایل نمیپرداختم

بزرگ تر شدم هم نون خامه ای عشق من بود

بعدشم خورش سبزی

بعدشم پیتزا

الانم کباب

ا ا ا ! پس خوشتان آمد؛ هااان؟


پس دوران نی نی و غیر نی نی ای فرقی نداره دیگه! کلا علاقه به خوردن داری هموجووووووور

من همیشه ماکارونی دوست داشتم و دارم و خواهم داشت! آدم باید یکم به اون چیزی که دوست داره وفادار باشه! اینقدر هی مورد علاقه هاتو عوض نکن برادر!

فرهاد چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:00 http://semicolon.blogsky.com

یه خاطره دیگه!
کلاس اول ابتدایی بودم.کلاسمون حدود سی نفر بود.منم تازه مبصر شده بودم و میخواستم به معلممون نشون بدم که تو کارم واردم.(تا کارت صد آفرین بده بهم!).راستش باید بگم که اون موقع ها معلم به یکی از بچه ها می گفت بریم تخته سیاه رو پاک کنیم و ما هم خیلی خوشمون میومد از این کار.بعد من یه روز دیدم بچه ها خیلی دارن شلوغ می کنن.یه فکری به ذهنم رسید.بهشون گفتم: هرکی "ساکت تر" باشه بهش میگم بیاد تخته سیاهو پاک کنه.باور نمیکنین ولی کلاس به گورستان تبدیل شد!همه دست از زدن تو کله ی همدیگه برداشتن و صاف نشستن.منم اون جلو داشتم ذوق مرگ می شدم از ابتکارم.هرکی رو میدیدم با اشاره ازم میخواست که به اون بگم تخته رو پاک کنه.یکی بود تو کلاسمون شصت کیلو داشت.همه ازش میترسیدن.اونم ساکت شده بود حتی!در اون لحظات احساس قدرت عجیبی می کردم.
آخرش دلم به حالشون سوخت.گفتم: همه بیاین پاک کنین تخته رو. عین فنر از جاشون پریدن و اومدن سمت تخته سیاه.در همین لحظه معلم اومد

(اینترنتمون داغوووونه!)

خیلی بامزه بود فرهااااد؛کلی یاد خودم افتادم.
مثل که این حسو حال همه جایی بوده ها! چون برا ماهم همین مدلی بود؛ ولی نیس ازون جایی که من خیلی IQ بالا تشریف دارم()، برخلاف بچه ها همیشه فک میکردم که آخه چرا باید تخته رو واسه معلم پاک کنم؟!... برا همین زیاد میلی نداشتم...ولی بچه های دیگه....واویلاااااا
الهی ی ی ...

dakhoo شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:23 http://zamaaneh.blogfa.com

سلام!
من و دختر داییم دو روح بودیم تو یه بدن!
جدامون میکردن گریه مون میرفت به آسمونآخه راه دیگه ای براشون نمونده بود بیچاره ها...از بس که ژاله رو دوس داشتم یه جای سالم تو تن این بچه نبود از دس گازای من!!!!!!!!!!!!!! الان هر موقع با هم اون دورانو بیاد میاریم غرق شادی میشیم...

یه عادت خوب دیگمم که هنوز باهامه خوردن بیش از حد وفور کاکائو میباشد البته!

آپم طراوت جون! در ضمن لینکتون کردم

دو روح، تو یه بدن؟!‏
طفلیو گاز گازی کردی!‏ نازی، جالبه که بازم ژاله ازت فرار نمیکرده
مرسی عزیزم.,

کزت یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 http://daneshjooyemojarad.blogfa.com

وبلاگ دانشجوی مجرد بعد از دو روز کار وتلاش پیاپی بالاخره کمی اماده ی بهره برداریست از غزیزان محترم و محترمه جهت شرکت در مراسم افتتاحیه دعوت به عمل می اید.هرکی هم میخواین بگین خجالت نکشین وبلاگ خودتونه


اومدیم، اومدیم

امیر یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:32 http://googoosh2011.blogsky.com

http://googoosh2011.blogsky.com/

لی لا چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:48

سلام طراوت گلی...خوبی عزیزم؟
پس حسابی شیطون بودی مثل خودممن حکایت دارم فراوون از پلاستیکو با دهن باد کردن و توی کلاس ترکوندن تا تیله بردن توی کلاس تا حبس ناظم توی دستشویی تا از دیوار صاف بالا رفتن!...ولی اینقده گشنمه و مجالم کمه که نمیتونم تعریف کنم....
موندم توی کف اون قضیه wc ..میدونی چرا؟ چون منم همچین افکاریو توی سرم پروروندم! نه فقط بچگی که....
موفق باشی رفیق....

چه کرده لی لااااااااااااااا

جدی تو هم؛ هم؟؟! پس شاید یه مدل تخیلات نی نی گرایانس! نه؟!
نه فقط بچگی؟! لی لا؟!

فدای تو رفیق؛ ما چاکریم!

فرهاد چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 14:35

واااااو...
کاملا واضح و مبرهننه که اینترنتتون کماکان داغونه!
خسته نباشید واقعا!نمیخوام غصه بدم شمارو ها,ولی من سرعتم بسی بسیاره!مثلا دارم با سرعت 150 کیلوبایت در ثانیه فیلم دانلود می کنم...
راستی من آپم!
حتما بیاین ها!
کامنتم بدین.مهمه
موفق باشین

فک کردی خیال کردی فرهاد؟! پس چی! ندارندگی اینترنتو نبرازندگی!
اره داداش...اوضاع کماکان داغان تر هم شده بید

باشه؛ بذار اینترنتمون وصل شه؛ حتما! فعلا که قطعه متاسفانه!

ندا چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:57

زهرا پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:32 http://lovely-lover.blogsky.com

حوصله ِ جمع و تفریق ندارم....
ولی بدون...
.
.
.
.
.
.
یه ضرب بـــــه یادتم...


زهرا پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 http://lovely-lover.blogsky.com

ای جاااانم عسیسم
اگشال نداره اصن
ایشالا همرو خوف میدی
به دَرسِت برس گلم

مقسی

امیدوار میباشیم

زهرا سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 16:46 http://lovely-lover.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی؟
امیدوارم موفق باشی تو امتحانات

مرسی زهرا جونم.
دعا کن برام

دخترعمووووووووو پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:32

هی دهنه منوبازنکن دخترعمونزاربگم چه بلاهاکه سرم نیاوردی .منوارزو روکه هزاربارزنه پسرهمسایه کردی حالاخجالت میکشم نگاش کنم.اینه شمعدونو...... وای ازاون تولدواسه عروسکامون که تواخرشم میومدی دره خونمونوباجیغ جیغ هدیه ای که دادی پس میگرفتی حالاهدیه ای که میاوردی چیی بود؟یه تیکه نخه بافتنی یانگینه کنده شده ی کفشه مامانت
ااهاایی من شنبه ظهرماننده همیشه برادرس پیشت پلاسم نابغه ی خانواده اعتراض معتراضم وتردنیس همینیه که هس !
ایلهی (الهی)سفیدبخت رروی ماااااادر.شیره مادرت حلالت

وااااای بهار مردم از خنده...خیلی...
تو خودت دوست داشتی زن پسر همسایه بشی اولا!
خب حتما اذیتم میکردی که کادوهامو پس میگرفتم دیگه! ببین ازون اولشم منو اذیت میکردی
اوهووووی مردم آزار(!) بهار؛ گفته باشم...پلاس ملاس خبری نیست ها! من اوضاعم فعلا خیلی از تو بیریخت تره...باور کن
همچین ناجور درسا بیخ گلومو گرفتن

دخترعموووووو شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:06

هووویییی هووووییییییییی مثلاسری اومدم اسممونگفتم اونوقت فرتی اسممونوشتی دانشمند؟
بعدشم اره جونه عمه هامون!من قصده ازدواج نداشتم توبزورهرروزشوهرم میدادی اخرشم نفهمیدم من زنشم یاارزو !جالبتر اینه نفهمیدم ارزوزنه پوریا بودیاپسرهمسایه!
خسییییییییییسس جلومردم ابروداری کن حالاخوبه دوساعته گدااااااا!!!!!!!!!!! واقعاکهبروخوش باش بهت افتخارنمیدم بیام دخترعموووووووووووفقط میخواستم دق کنی دیلوم خنک بره


بهااار؟ بهاااااااااااااار؟ بهار؟
چته تو بهار؟
چی میگی بهاااار؟ حالت خوبه بهاااار؟
به اعصابت مسلط باش دختر عمو بهار!

هادی جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:58

هه هه !! چه کودکی پر خاطره ای داشتی !!! خوش به حالت

من نمی دونم چرا همش از بچگی تو گند زدن و خرابکاری تخصص داشتم !!
بزرگترین خرابکاری هم که کردم کلاس چهارم ابتدایی بود.
روز معلم بود همه داشتن کلاس رو تزئین می کردند. یکی هم رفته بود روی تخته با برف شادی نوشته بود (روز معلم مبارک) از یکی از بچه ها به زور یه فندک رو (که برای فشفشه آورده بود) قرض گرفتم.
یه بار داداشم روی دیوار انباری مون شبیه همون روز معلم مبارک یه خطی با برف شادی کشیده بود و کبریت رو روشن کرد و زد به وسط اون خطه، بعد یه شعله ی کوچیک از تو برف شادی رد شد. (خیلی خوشم اومد)
من هم تصور کردم اگه اون فندک رو بگیرم ، و زیر برف شادی نگهش دارم همین میشه.
ولی یه دفه کل روز معلم مبارک آتیش گرفت !! (خیلی شیطانی شده بود )
خلاصه همه ی بچه ها جیغ کشیدن و فرار کردن . جالب اینجاست که ناظم هم اومد بعدش ترسید و رفت حیاط (فک کنم می خواست کمک بیاره )
بالای تختمون یه بخاری بود . وقتی تخته آتیش گرفت خودم با دستم برف شادی ها رو زدم این ور و اونور تا خاموش شد . یه چیز جالب دیگه هم اینه که بر خلاف تصور برف شادی ها یی که داشتند می سوختند خیلی خنک بودند !! (فک کنم هنوز هم جای سیاهی سوختنش رو دیواره کلاس مونده )
ولی تو کل این ماجرا از یه چیز بیشتر خوشم اومد. اونم این بود که اون رفیقم که بهم فندک رو داد با این که ناظم برای فندک آوردن مدرسه کلی دعواش کرد و داش گریه می کرد ولی نگفت که من این کار رو کردم !!! واقعا که خیلی باحال بود.(البته آخرش فهمیدند که من بودم)

کلا زیاد خرابکاری کردم . تو اوقات نی نی اتمون هم دائم هر وسیله ای رو می کردم تو پریز و کلا به این که نجات پیدا کنم خیلی حال میکردم

مثلا کلم رو می کردم هی تو نرده های پنجره (خیلی کلم گنده بود) گیر می کرد یکی میومد نجاتم میداد ! یا توپ پینگ پنگ رو می کردم تو دهنم وقتی می رفت تو دیگه در نمیومد. با کلی التماس کردن خدا که دیگه آخرین باره با زبون درش میاوردم


خیلی باحال بود، البته باید اینو از دل مامانت شنید!
اون جا که کلتونو میکردین تو نرده و گیر میکردفک کنم اصن همه ی پسرا ازین که کلشون تو نرده گیر کنه خوششون میاد!! کار همیشه ی داداشای منم بود.
ولی من نفهمیدم چطور توپ پینگ پونگ رو در می آوردین؟ عجباااا

هادی یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:05

ئه !
خوب هم دهن من انعطاف داشت هم اون توپ پینگ پونگه دیگه !! از سنگ که نبود !!!
یه کار دیگم دوران نی نی اتمون میکردیم که الآن عمرا جرات کنم همچین کاری کنم !!
مثلا یه قاشق بستنی ور میداشتیم می رفتیم شکار مارمولک !!! می کردیم دنبالش بعد بستنی رو پرت می کردیم سمتش دیگه نمی تونست تکون بخوره ! بعد ورش می داشتیم دمبش رو می بریدیم تکون می خورد !!
کلکسیون دم مارمولک داشتم
یه بارم دل و روده ی یه سوسک آواره رو با چنگال دراوردیم !!
یه چیز زرد آویزون تو شکمش بود ! بعد بردیم جلو مهمونامون جیغشون رفت هوا !!
از اون به بعد برا ترسوندنشون لازم نبود سوسک بیارم ! از یه تیکه کیسه زباله هم میترسیدن !!
الآن سوسک می بینم مثل تام و جری می چسبم به سقف !!

آهاند!

این بود مراحل چهره ی ما در هنگام خواندن کامنت شما>>>



ببین یعنی تو فتوکی داداش من بودی! داداشی من کلکسیون میساخت با سوسکای سیاه تو یه شیشه کلی سوسک گذاشته بود؛ بعدش هر چند وخ یه بار دل و روده ی یکیشونو میریخت بیرون! کنجکاو بود بچه! یادمه منم همیشه گریه میکردم! حسابی دلم به حال سوسکای طفلی می سوخت

هادی یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:44

عحب داداشی
بابا دمش گرم دست ما رو از پشت بسته
ببینم احیاناً این داداشتون سرش زیاد نمی شکست ؟؟؟
یا این که تو باغچه تونل نمی کند ؟؟
یا این که هر آتا آشغالی که گیر میاره رو نگه نمی داره ؟؟
آخه منم یه 6 باری سرم شکست و اینقد تو باغچه تونل کندم که یه چند روزی کل تنم کهیر زده بود !! یا این که کلکسیون از هر چی که فکرش رو کنی داشتم ! یه بارم با منیزیم میزم رو به آتش کشیدم !!!
خلاصه این که خیلی گند میزدم

نه بابا! داداشی من یک کارای باکلاسی میکرد که نگو
مثلا تو ۳ سالگی؛ یه چهار پنج باری از خونه زد بیرون و چند ساعتی پیداش نبود! یه باز از تو شهرک گیرش آوردیم! یه بار سه تا کوچه بالاتر! یه بار دیگه خونه ی یک تاکسیدار! حالا با چه خون دل خوردن و سختی پیدا می شد بماند. پیداش که میکردیم؛ با همون زبون بچگی میگف رفتم یکم خوشی کردم؛ اومدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد