خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

دفتر خاطرات دزدی

وای چقده حال میده وقتی دفتر خاطرات یه ناشناس بیفته دستت ای حال میده! ناشناس واسه اینکه بدون عذاب وجدان می خونیش. بالای یه کابینت متروکه تو آزمایشگاه رفتار اون دفتر رو پیدا کردم و چون تو اون آزمایشگاه تردد خیلی کم هستش بنابراین حدس زدم مال یه دانشجوی شصت قرن قبل از ما باشه ولی وقتی خاطرات یک ماهشو خوندم دیدم اواااا تاریخش مال آبان نود هستش یعنی طرف آشناست! و چه کسی می توانست صاحب آن دفتر باشد؟ دفتری که حتما از یه آزمایشگاه دیگه اومده اینجا! کم کم از نوشته هاش صاحبشو کشف کردم و از اونجایی که از اون انسان گنده خیلی بدم میاد مجبور شدم بقیه ش رو هم بخونم و همینطور قاه قاه بخندم! حساس نشو حساس نشو! شانس من خاطراتش اصلن اصلا شخصی نبود و همش مربوط به کار و آزمایشگاه بود و اصلا هم واسه یه نفر که اشرافی به قضیه نداره جذاب نبود! خوب دیگه توجیه بسه! 

یه جاش نوشته بود که امروز موشهام هم تلفات جسمی داشتن و هم روحی،‌جسمی اینکه چندتاشون مردن و روحی اینکه یکیشون دچار جنون شد فکر کنم به درد عاشقی مبتلا شده بیچاره :)))) یه خاطره هم اینجوری شروع میشد که "تعجب نکنید اگه تو این فاصله ننوشتم" گفتم واااا! این از کجا می دونست من الان می خوام دفترشو بخونم؟! یاد فیلم پرستیژ افتادم که انجیر و بوردون دفتر خاطرات همدیگه رو مثلا دزدکی می خوندن در حالیکه دقیقا صفحه آخر متوجه می شدن که طرف اینو واسه اون یکی نوشته! جل الخالق! 

خلاصه اینکه دکتر جون خیلی خوشم اومد از این کارت که دفترتو دقیقا تو آزمایشگاه ما جا گذاشتی ولی خوب چرا بالای کابینت گذاشتی که یادت بره برداریش و حتما الان داری در به در دنبالش می گردی آخه دیتاهات توشه!؟ در ضمن بر خلاف قیافه ی غلط اندازت، خیلی خوش خط نوشته بودی! ممنون واقعا!

نظرات 3 + ارسال نظر
میلاد شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:10

Few days ago we've talked about privacy ...
How cruel it is to read Other's diary.
Just put yourself in their place and imagine how would it feel if the same story happens to you!?
Don't you get mad at the person who's read your memories?!
Don't you lose your temper?!
Don't you consider taking reveng or retaliation?!

بابا گفتم که من اولش نمی دونستم صاحابش کیه بعدشم اگه شخصی و خصوصی بود نمی خوندمش که بااااور کن من یه همچین آدمیم اصلا! ولی خدایی من اگه جای اون باشم از بنده تشکر هم می کنم چون دیدم به اون آدم به شدددددت منفی هست و تازه با چیزایی که همکارم امروز ازش گفت منفی تر هم شده بود ولی با خوندن این دفترش یه ذره احساس کردم ممکنه چند دونه ای اکسیژن هم گاهی اوقات به مغزش برسه! والله!

طراوت دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 13:42


بلی خووووووووووووش بحالت!
کاش منم یه روز یه دفتر خاطرات پیدا کنم
میشه بدی منم بخونمش؟

واللو گذاشتم سر جاش شاید تاحالا صاحابش اومده بردتش

عشقت جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:25

نامرد خوب یه کپی واسه من می گرفتی! تو که می دونستی.....

ای باباااااا بیا واست تعریف کنم اصلا کل زندگیشو خواهر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد