خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

نجات از مرگ!

وای خدا! امشب نزدیک بود من از بین شما برم اون دنیا! نمی دونی چی گذشت بهم نمی دونی! امشب من و فم جون وقتی از سلف اومدیم بیرون٬ سرویس بهار چهار خرامان خرامان از جلو چشمامون رفت و ما مجبور شدیم پیاده مسیر سلف تا بهار چهار رو طی کنیم من خیلی موافق نبودم و ترجیح می دادم تا بیست دقیقه دیگه همونجا علاف باشیم تا اینکه تو این مسیر دچار سگ زدگی بشیم ولی فم گفتش که نه و هوا خوبه و سگها خوبن و راه افتادیم و تو مسیر از خاطرات سگی مون تعریف کردیم دیگه همینجور داشتیم از زندگی لذت می بردیم که بعد خوابگاه پسرا فم به من گفت هی یره سگه رو دیدی از کنارش رد شدیم؟ من اولین سکته خفیف رو زدم و گفتم راس میگی؟ کجاست الان؟ گفت نیستش دیگه الان اونوخ از کنارش رد شدیم من گفتم مطمئنی الان نیست گفت آآآآآآآآآره بابا و من ازش تشکر کردم که همون لحظه به من نگفته چون خیلی می ترسیدم و جیغ می زدم و در حین گفتن این کلمات سرم رو برگردوندم دیدم واااااااااااای سگه داره پشت سرمون میاد نمی دونی چی کشیدم نمی دونی! شروع کردم به آیه الکرسی خوندن و توبه کردن که خدا دیگه این مسیر رو پیاده نمیام و فم منو دلداری میداد که کاری بمون نداره سعی کن نترسی و به خودت مسلط باش و... البته یه پونصد متری بیشتر نمونده بود تا خوابگاه ولی تصور اینکه این الان بیاد گازمون بگیره داشت منو دیوونه می کرد من دیگه از ترس پشت سرم رو نگاه نمی کردم تو این گیر و دار یه پراید از جلو در خوابگاه اومد این طرف و من می خواستم نگهش دارم ولی راننده خونسرد داشت رد میشد و من گفتم لابد سگه دیگه دنبالمون نمیاد که اون اینقده راحته و رد شد و رفت من برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم سگه داره می دوه! 

ادامه داستان در برنامه ی بعد!!! شوخی کردم الان ادامه شو میگم خوب ما اگه می دویدیم دیگه قطعا میومد ما رو می خورد پس به همون راه رفتن عادیمون ادامه دادیم ولی هر لحظه منتظر بودیم بیاد پاچه مون رو بگیره فم که تا حالا خونسردیشو حفظ کرده بود و همش می گفت ترس من بی مورده و هیچی نمیشه برگشت پشت سرشو نگاه کرد و بلند گفت فلانی بدو!!! دیگه وقت نداشتم اشهدمو بخونم من بدو فم بدو سگ بدو سرویس(از این اتوبوسای شرکت واحد) جلو خوابگاه وایساده بود و درش باز بود من پریدم تو سرویس فم میگه نه بدو بریم تو خوابگاه(اون لحظه فکر می کردم سگ آداب و رسوم سوار شدن وسیله نقلیه عمومی رو بلد نیست و لابد جامون امنه!) مجدد من از اینور بدو فم از اونور بدو سگ از آنور بدو همه با هم دویدیم تا جلو در خوابگاه و از مرگ حتمی نجات یافتیم!!! و مث شیر همونجا وایسادیم ببینیم سگه چیکار می کنه اونم همون دور و بر وایساد.(آآآآآخیش نقطه)  از اونجایی که قبلا گفته بودن این مسیرو پیاده نرین ما هم رفتیم به ناظمه گفتیم ما جلو در خوابگاه رو نیمکت نشسته بودیم!!! که یهو این سگه اومده طرفمون اونم رفت زنگ زد نگهبانی مردونه ی دو قدم اونورتر که بیان ردش کنن بره و نامردا به ناظمه گفته بودن آره دیدیم یه سگ داره دنبال دو تا خانومه می دوه و ما بهش سنگ زدیم!!! یعنی اونا داشتن این ترس مارو میدیدن و نیومدن بیرون که حداقل قوت قلب باشن هیچ تازه چراغاشونم خاموش بود که ما فکر کردیم قبرستونه اونجا نه نگهبانی! هیچی دیگه گفتیم هرگز نیومدن سنگ بزنن و اونا دو تا خانوم دیگه بودن!! و رو دروغ خودمون استوار وایسادیم که ما اینجا نشسته بودیم و اصلا این مسیر رو پیاده نیومدیم که بدویم!! خلاااااصه خدا منو دوباره به شما برگردوند!

نظرات 17 + ارسال نظر
احسان یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:52 http://ehsan-hp.blogsky.com/

خیلی لذت بردیم از خوندن وبتون خوابگاه نشینان نابغه! فقط این قالب وبتون یه مقدار مشکل داره! یعنی دو تا ستونش رفته اون پایین صفحه!!!

سلام دوست جون
ممنون ما هم خوشحالیم که تو از وبلاگمون خوشت اومده
اون قالبم معنیش اینه که ما خیلی نابغه ایم می دونی

هاگن یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:54 http://hamnavaee.blogsky.com

جالب بود :) .. منم یه بار توی دبیرستان سگ ها دنبال کردن...و فقط من بدوش رو یادمه..چون دیگه نگاه نکردم که اون ها هم میدویدن یا نه!!!!!!!!!!!!! :):)

واقعا؟اتفاقا فم جون هم یه خاطره این مدلی داشت
خوب من انتظار داشتم سگ یورتمه بیاد طرفمون و پاچه مونو بگیره ولی مث اینکه خیلی سریع نمی دویده

ترسو یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:39

آی گفتی!
منم خیلی از سگ میترسم.از بچگی میترسیدم.خیلی عذاب میکشم وقتی تو این موقعیت قرا میگیرم.
بعنوان مثال پادگان ما بیرون شهر بود و بی در و پیکر.از ساعت ٥بعداز ظهر لامصب ها میومدن بیرون تا روز بعد ساعت ٧ صبح.میومدن جلو در دستشویی مینشستن و منم مجبور بودم تا صبح به خودم بپیچم:-)
خلاصه که خیلی خرن :)

وای خدا نگو واسه یه مرد خیلی زشته نذا تعریف کنم اون روز تو آزمایشگاه رفتار وقتی همه در تلاش بودیم موش فراری رو بگیریم جنابعالی چه عکس العملی داشتی نذار بگم ولی خدایی کامنت باحالی بود

ترسو یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:32

اگه بگی منم میگم که از اون ماژیکی که پرت کردم طرفت چه حالی شدی :-)
یادته چطور ترسیدی؟!
کم بود بزنی له کنی منو :-)
خیلی حال داد

آره والله من که همونجام اعتراف کردم از موش وحشی می ترسم ولی جنابعالی؟!

هم اتاقی قبلی جونی یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:51

چطوری؟بی خداحافظی نری.

تو چطوری؟ فرصت خدافظی هم بود مگه

فاطمه دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:53

وای یعنی قشنگ احساستو درک میکنم .من یه با رهمین بلا سرم اوووووووومد نمیدونی بلادونا با تمام قدرت میدویدم حالا جالب اینکه مامانم اینا پشت سرم داشتن بهم میخندیدن میگفتن بابا وایسا اینجوری میکنه که باهاش بازی کنی منم هی داد میزدم غلط میکنه . نکبت
وااای خدا خیلی حسه بدیه ادم قیافش اینطوری میشه
نه؟

دقیقا منم فهمیدم که تو چی میگی ولی فاطی ما دو تا دختر غربتی!! طفلی ببودیم و هیشکیو نداشتیم که بهمون بگه اتفاقی نمیفته(گریه شدید حضار)

هم اتاقی قبلی جونی دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:41

اصلا فهمیدی من کیم؟!
منظورم این بود که هر وقت پایان نامه تو تموم کردی،بهم بگو.یهو نذاری بری.

نفهمیدم راستشو بخوای و بیشتر راستشو بخوای حال ندارم با آی پی بشناسمت می دونیباشه بهت خر میدم فقط بگو کدوم دوست جونی ای هم اتاقی جیگر طلا؟

میترا دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:05

واقعا که...کاش هاپوئه می خوردت!

وااااای میترا حدس زدم تو باشی خوبی خوشگلم؟ کجایی تو دختر؟ یعنی یه سلفم نمیای ببینمت؟ مینا و مهدیه و فاطمه رو بارها دیدم ولی تو شدی ستاره ی سهیل جوجه!هاپو تو رو بخوره از شر این رشته ی به درد نخور راحت شی آخه پوشک فروشی هم شد کار؟

طراوت دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:10 http://nabeghehaye89.blogsky.com

سلین.
وایییییییییی بلی مردم از خنده
حالا من امشب مثل یک لیدی با کلاس؛ چادرمو سر کردم رفتم شامو گرفتم
نه سگی بود و نه دویدنی و نه تاریکی

چهارشنبه بیاین ها! مارو دودر نکنین!! هر وخ دوست داشتی(فقط بعد از ۸ شب) بیا. قبلش بگو چه ساعتی که بیام خوابگاه. ماچ

سلیییین خوشگلم
می بینی توروخدا؟این اوضاع ما که میریم شام بخوریم سگ میفته دنبالمون اینم از شوما که مث دخترای شاه پریون نمی ذارن آب تو دلتون تکون بخوره
با عباس آقاخدمت می رسیم اقدس جون

ایمان سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:09

سلام. گشت ارشادم.عباس آقا کیه خانوم شما باهاش را افتادی تو کوچه پس کوچه ها؟ سوار شو بریم خواهر من به دوستاتم بگو خودشون بیان دستگیرشون کنم بریم با هم ون سواری.در ضمن لابد حجابتو رعایت نکردین با اون دوستت جلب توجه کردین سگه افتاده دنبالتون.هر چی میکشیم از بد حجابی خواهرم.... اههههههم

سلام حاج آقا خوبین شما خودتونو نارحات نکنین والله عباس آقا کجا بود من اصلا با ایشون نسبتی ندارم چشم حاج آقا الان به دوستام میگم بیان شما خونسردیتونو حفظ کنین حاج آقا! نه حاج آقا حجابمونو رعایت کردیم اصلا هر دومون چادر سفید گل گلی پوشیده بودیم حاج آقا

memole سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:49

سلام بلی جون، خوفی؟
خیلی باحال بود. ترسناکم بود، خیلی. کاملا میتونم فم جونو تصور کنم.
دلم براتون تنگ شده. یه سر به ما بزنین هم تو، هم فم، هم برکه ی ستاره ی سهیل شده ی جیگر طلا.
.
طراوت گفت چهارشنبه قراره بیاین. بیاین هاااااااا، وگرنه دیگه روی ماه منو نمیبینین.

سلاااااااااااام ممول جون خوبی خوشی خوش میگذره؟هوووووووو
وای خییییلی ترسناک بود نمی دونی باورت نمیشه دیشب به خاطر همین جناب سگ سه ساعت جلو سلف علاف بودم تا سرویس بیاد باهاش برم بهار چهار
ما هم دلمون واست تنگ شده عسلم اتفاقا دیروز فم جون داشت می گفتش دلش واست تتگ شده و مث اینکه اون دکتر فضانوردتون(همون که رو هوا راه میره)سراغتو می گرفته
مرسی گلم ایشالله اگه تونستیم میایم بووووس

عباس آقا... سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:30

باشه دیگه!
حالا دیگه منو نمیشناسی؟
حالا دیگه عباس آقا کیلو چنده!؟
اون عباس عباس کردنات یادت رفت.
عباس جون قربونت برم.عباس جون یکدونه ای.
عباس جون فلان عباس جون ...
:)

یوع ع ع ع

سگ محترم سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:34

با با چه بچه های بی آداب اجتماعی هستید اون شب دلم گرفته بود داشتم اونجا قدم میزدم شما رو ک دیدم فقط میخواستم یه کم باهاتون درد و دل کنم که شما هم مثل سگ ندیده ها فرار کردید
خودمونیما وقتی رفتی تو سرویس خیلی حال کردم و گفتم گیرش انداختم دلم میخواست مینشستی پشت فرمان و هی من گازت میگرفتم و تو گاز میدادی
من گاز بگیر تو گاز بده....
خلاصه اون شب خیلی حال داد طرز دویدن تون و اون چشمای از ترس ۸ تا شدتون و جیغ های دلخراش و همه اون حرکات ضایع تون برا عیال بچه ها تعریف کردم خیلی خندیدن و به من افتخار کردن

آخه سگ عزیز دلت گرفته بود می رفتی با زنت درد دل می کرد آخه با این سن و سالت خجالت نمی کشی میفتی دنبال دخترای مردم؟ حالا بهتر شد واست که آمار دخترایی که پیاده می رفتن اون مسیرو اومده پایین؟ خوب سگ حسابی می نشستی مث بقیه سگا دخترا رو دید می زدی نه اینکه بیفتی دنبالشون والله!

memole سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:37

قربونت برم. بیاین منتظریم عسیسم
اااااااااااا، فکر کردم یه سفر رفته ماه، پس هستش.

فدای تو گلم
نه بابا هستش داره آمار میگیره انگار

قیچی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:16

آره دیگه از قدیم گفتن از سه چیز دوری کنید:
1) دیوار شکسته
2) زن سلی.ته
3) سگ گیرنده
.
.
و البته از قدیم روو اوون مورد شماره 2 تاکید بیشتری داشتن.

اصلا حرفای این قدیمیا رو باید آب طلا گرفت یه وعضی یه حالی

طراوت چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 http://nabeghehaye89.blogsky.com

خیلی کامنت سگ محترم باحال بود
و ایضا جواب تو باحال تر

فدای تو خودت باحال تریطراوت نمی دونی از ترس همون سگه خر هر شب دارم واسه ساعت شام برنامه میریزم که از سرویس جا نمونم

عشقت چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:02

وای عزییییییییزم! من عاشق سگ هستم!خیلی رومانتیک بود. بازم از این داستان های واقعی واسمون بذارین لطفا.

واااااااااای نمی دونستم عشق سگی داری گلمخدا سر هیشکی نیاره از این داستانای واقعی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد