غروبا و سر شبا که مادرم زنگ می زنه و من تو راهروی دانشکده جلو حیاط وسطیه می ایستم و همونطور که گل و گیاهان باغچه کوچیکه رو نگاه تماشا می کنم باهاش صحبت می کنم بعدش تصوری که من از خودم دارم اینه:
و تصویر واقعی من:
می دونی در ازای خواستن یه چیزایی ما یه چیزای دیگه ای رو از دست دادیم و به چیزایی رسیدیم در حالیکه که رویامون چیز دیگری بود و اصلا یه چیزی شد که خیلی چیز بود اصلن!
عکاس: برکه :))
عزیزم گل و گیاه نیس که اینجا دختر! فقط یه پنجره ی معمولیه
اوضاعت خرااااااااااب شده مادر!
مگه تو کارای آزمایشگاهیت تموم نشده بود؟ پس این روپوش سفید چیه تنت؟!
خب اونا تو عکس نیوفتادن غلط کردم؟(اسمایلی همون دختره عسل)
تمومه تموم که نشده هنوز یه ذذذذذررررره ش مونده که ایشالله جواب بده مارو خوشحال کنه. اونروز اومده بودم کمک یکی از رفقا که جات خالی نباشه و روم به دیوار مارو اوسکول کرد و لابد حسسسابی هم به ریش آبجیت خندید
درست میگی. بعضی وقتا ما برای بدست اوردن بعضی چیزا که فکر میکنیم ارزشه، چیزایی را که واقعا ارزشه را بی ارزش میکنیم.
حالا چرا پشت به دوربینی؟!
از کجا بفهمیم که این تویی؟!
شاید یکی دیگه باشه!
در ضمن این عکس خیلی از اون احساسی که بهت دست میده قشنگ تره!
آفففرین به این میگن حرف حساب
خوب من مثلا دارم با تلفن در یک محیط خلوت حرفای نسبتا خصوصی می زنم و برکه در نقش عکاس نمی تونسته وارد اون حریم حصوصی بشه می دونی البته شایدم اون من نباشم همکلاسیهای تو باشن مثلا
من این دید شما رو تحسین میکنم(البته تا زمانی که به نفع منه)
یک تفاوت عمده ای که مابین این دو عکس وجود داره اینه که در تصویر اول دخترک، خسته از تمام باید های زندگی امروزی، نگاهش رو به دور دست ها دوخته و دوست داره از محیطی که توش هست رها بشه...
در حالی که در تصویر دوم، دخترک ِ قصه ی ما با تمام دلتگی هاش اما همچنان خیلی تمایلی به نگاه کردن گل و باغچه (بر خلاف اظهاراتش) و همچنین تمایلی به نظاره کردن افق و دور دست ها نداره و همچنان سعی میکنه نگاهش به همون دانشکده باشه. اینجا واقعن آدم در توصیف میزان عشق و علاقه ی بعضیا به گسترش علم و دانش کم میاره....
ضمنن این چیز چیزایی که توو سه خط آخر گفتی آدم رو یاد یه آدمهایی مینداخت...
.
راستی این مامانت که هر روز باهاش تیلیفنی گپ میزنی. برکه هم که سرجهازته. همش با همین. خب اونوقت تکلیف بقیه که دلشون برات تنگ میشه چیه هان؟؟؟؟؟؟؟
طراوت:قیچی واقعا مرحبا به اون خط آخر کامنتت! مرسی
بلادونا:قیچی جون حالا نمیشد این قضیه دختر و درس ودانشگاه رو به رخ ما نکشی؟ ولی باور کن داشتم گل و گیاه رو نگاه می کردم تازه آسمونشم میون اون چهار تا دیوار بلند بعضی وقتا قشنگه! آره تو ناخوداگاهم انگار به یاد اون آمای چیز بودم
واسه خط آخر کامنت من شرمنده طراوت جونم هستم ولی قیچی جون شما بیا اینورا قدم شما بر دیده منت! والله! طراوت تو که نمی دونی این خودش چقده سرش شلوغه اصلا فرصت سر خاروندن نداره باور کن یه وعضی اصلن
الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
نازی خانمی. حالا خیلی هم بی تفاوت نیستنا...!
خیلی باحالی بلادونا جونم... مخصوصا اون خطابه آخر که از بس فلسفی بود اصلا نفهمیدم. تفسیر المیزان دارید خدمتتون؟
قربون تو بروم عزیزم خودت باحالی
ای بابا محبوب جون شرح و تفسیر خودمون باور کن غنی تره تو این مسائل
عالی بود دختر .
قربون شما
excellent!
یور ولکام لیدی
ماشااله حوصله..
یه سوال علمی: احیانا شما دمپایی آبی پاتون نمی کنید؟! جدی پرسیدم ها!
نه من اصلا دمپایی ندارم! دمپایی تو سرویس که صورتیه من دمپایی برکه رو می پوشم که صندل قرمزه و خیلی کم وقتا دمپایی های عاطفه که آبیه! خوب این تست روانشناسی بود؟
یکی رو دانشگاه دیدم دقیقا شبیه این عکس ولی با دمپایی آبی! دفعه بعد که دختره من رو ببینه با دمپایی دنبالم می کنه! از بس که نگاش کردم!
با دمپایی آبی اومده بود دانشگاه؟آزمایشگاه بوده احتمالا نه؟
خیلی باحالی فری
با حالی از خودتونه
کرتیم آبجی