خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

مازوخیسم

همینروزاست که دکتر یه نامه ی عاشقانه واسم بفرسته به این مضمون:

عزیز دلم ای بهترین دانشجوی من، تو زرنگ ترین دانشجویی بودی که تا حالا دیدم (البته دلش می خواد بگه که خوشگل ترین دانشجوی من هم بودی ولی روش نمیشه خخخخخخ)، ای بزرگوار یادته می گفتی دلیل اینکه نوشتن یه مقاله رو نود سال طولش دادی این بود که اولا کار عملی داری و صب تا شب تو آزمایشگاه هستی و دوما مقاله انگلیسی نوشتن وقت می گیره؟ الان که هم صب تا شب بیکاری و هم باس فارسی بنویسی پس دردت چیه؟ چرا احساس می کنی دانلود آهنگ و تماشای فیلم و همچنین رفیق بازی و از همه مهمتر خواب، از نوشتن واجب تره؟ دو روز دیگه اگه از تو خوابگاه انداختنت بیرون نیای اینجا پیش من زر زر کنی که گردنتو می زنم گفته باشم.

حالا بگو ببینم ای دانشجوی کوشا و ساعی، دقیقا چند سال دیگه قراره پایان نامه نوشتنتو طول بدی؟

نظرات 11 + ارسال نظر
یک ماما با چکمه های سفید یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:12 http://newmidwife.blogsky.com/

مثل همیشه دقیقه نود!!!
نمیشه دیگه نمیشه!

دقیقققققا زدین تو خال! اصلا من ورژن جهش یافته ش هستم که تو دقیقه نود و نه و نه هزارم ثانیه باید کارمو انجام بدم!

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 13:25

همین استاد مذکور، امروز دوتا مهمون خیلی خاص داشتند.
خیلی خیلی خاص.
میتونی حدس بزنی کی بودن این مهمونای خاص؟!
انقدر خاص که دکتر خواجوی تا دم اتاق دکتر " سلام حال شما" همراهیشون کرد!
وقتی که ملت این مهمونا را شناختن، همگی به اتفاق زل زدن و سرتا پاشونو برانداز کردن.
شناختیشون؟!

زن و بچه ش؟

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 13:29

آره :)
خیلی بچه اش ناز بود.
دیدیش؟!

وااااااااای خدای منمن خعلی دوست داشتم ببینمشون عکس بچه شو دیدم اونم تو دوربینی که داده بودن واسه فیلمبرداری تستا.زنش چه شکلی بود؟بهش میومد؟

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 13:36

خیلی ساده و خاکی و بی زرق و برق ، مثل خودش.
مانتوی سرمه ای پوشیده بود:)
دکتر وقتی دیدشون همچین گل از گلش شکفت طفلی :)

آآآآآآآآآخی جای من خالی

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 13:47

اتفاقا وقتی اومدن من و موسوی پیش دکتر بودیم.
خانوم دکتر بهش گفت دانششجوهاتو میخوام ببینم. موسوی اومد بچه ها را صدا کرد و همگی عرض ادب کردیم :)
همه بودن فقط شما و برکه نبودین.
جاتون خالی

دروغ میگی داری منو آزار میدی من باورم نمیشه نه همون عررررررررررر بهتره

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 13:55

وااااا؟!
دروغ واسه چی؟!
موسوی بچه ش را بغل کرد، بچه خوشش نیومد یکی محکم زد تو صورتش.
همه مردن از خنده :)
همچین زد که فک کنم اثر انگشتش بمونه :)

خب باشه حالا که موسوی یه مشت خورده یه ذره دلم آروم شد

فاطمه دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:43

وای دیدی وقتی ادم دلش به کار نمیره از طرفیم مجبووره انجامش بده چقد سخته .یعنی عذابه

تو میتونی آبجی باور کن تو میتونی بالاخره تمومش میکنی(آیکون کوری عصا کش کور دگر)

فاطی ینی عذابه علیمه باور کن یه وضع و حالی اصلن
آره فاطی می تونم می تونم آره آره(آیکون تفکر فوق مثبت)

محبوبه دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:06

عزیییییییییییییییییییییییییییییییییزم
پس شب آخرش و گذاشتن واسه چی؟ خداییش حیف روزا نیس که تلف کنیم با مقاله و این چیزا اونوقت شبای آخر راحت سرمون و بزاریم رو بالش بخوابیم. ها؟


واقعا گل گفتی اصلا ما موجودات باهوش و ذکاوتی هستیم که اینقده سریع می تونیم همه چیو جمع و جور کنیم می دونی؟
وای یادم افتاد دوباره حالا چیکار کنم با این مشقای نانوشته استرس گرفتم

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:43

به یه چیزی دقت کردی؟!
این که این روزا بیشتر از قبل تو وبلاگ رفت و آمد میکنی؟!
خب خواهر جان اگه حوصله ی کار کردن نداری، یا حوصله ات سر میره، بجای گشت و گزار تو وبلاگ و غصه ی پایان نامه را خوردن، پاشو یک توک پا بیا دانشکده تا هم ما شما را ببینیم و هم شما خانوم آقای دکتر را :)
اینجوری هم شما ثواب کردی که ما را خوشحال کردی، هم بعضی چیزا را از دست نمیدی .
پ.ن: منظور از بعضی چیزا، بعضی چیزاست نه بعضی چیزا...

آره دیدی؟!
نه بابا کجا حوصله م سر میره؟کار دارم ولی نمی دونم چرا سیستمم ریجکتشون می کنه خوب آخه الان روزای خوشیمه مقدمه رو بنویسم واسه بقیه ش دکتر ولم نمی کنه که هر کار دلم خواست بکنم و اونوخ میام هی می بینمش ولی نمی دونم دیگه بقیه این سعادتو دارن که منو ببینن
من من بعضی چیزای دومی رو فهمیدم ولی اولی و سومی رو نفهمیدم دقیقا منظورت چیه

یاسی سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:08

وای بلی ا اول نوشته هات که میخونم میخندو تا نقطه ی آخرش.این نقطه ی آخرتم باور کن منو میخندونه اصن یه حالیییی
دوست من تو بهترینی و میتونی (ایکون ادا در آوردن جمله ی فاطی)

وای یاسی جون قربونت برم خدا رو شکر که نوشته هام جز خودم یکی دیگه رو می خندونهفدای تو عزیزم نمی دونم که می دونه چقده دوست دارم یا نه

قیچی سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:27

فک کنم آخرذشم بنویسه دیگه دوستت ندارم. اصلن برکه رو بیشتر دوس دارم.

وااااااااااای نه می خوای منو سکته بدی؟ نه دکتر منو بیشتر دوست داره
برکه ولی خیلی حال کرد با این کامنتت خیلی دعات کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد