خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

soor!

یه دوست خانوادگی داریم که خیلی بامحبت ان و همیشه در سختی و شادی پشت هم بودیم. 

اون دورانی که برای ارشد شروع کردم به خوندن؛ حسین آقا پدر خانواده بهم گفتن که طراوت خانوم تو اگه ارشد قبول شدی؛ سور قبولیت با من! یعنی یه جور کادو بود برای من که اگه ارشد قبول شم حسین آقا میده! 

نتایج که اومد؛ زنگ زدم خونشون و گفتم بگین حسین آقا بیاد پای گوشی! گفتم حسین آقا مژده بدید که سورو هممون افتادیم! 

گفت چی شده؟! 

گفتم ارشد قبول شدم! پولاتونو بزارید کنار که من شدیدا شکممو صابون زدما! 

بنده خدا خیلی خوشحال شد و گفت به روی چشششششم. 

اما چشم گفتن همانا و سور دودر کردن همانا!!! 

البته هر از چنداهی یاداوری میکرد که طری خانوم من یادم نرفته ها! منتظرم یه روز باشه که هم بابات خونه باشه هم دانیال(پسرش که تهران دانشجویه) و هم پوریا اومده باشن خونه و همه باشیم؛ اونوخ سور بدم 

من میدونستم که این خونواده یادشون نمیره. هر چند که اصلا یه جورایی من پرو بازی کردم که رو هوا سورو گرفتم. وگرنه اصلا وظیفه ای ندارن که بخوان به این دلیل به خونواده ی ما سور بدن؛ نه؟! 

از قبولی من سه سال میگذره. نمیدونم چی شد؛ ولی دو سه روز پیش زنگ زدن که جمعه بیاید همگی بریم بیرون تا سور قبولی طراوتو بدیم!!! 

فردا روز موعود میرسه! میخوام به حسین اقا یادآوری کنم که حواسش باشه دارم برای دکتری میخونم! فقط محض افزایش اطلاعاتشون

نظرات 5 + ارسال نظر
belladona یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:07

وای طری جون به بنده خدا نگو داری می خونی واسه دکتری بذار این یکی شوک soor تموم بشه عزیزم

گفتم
ولی به روی مبارکش نیاورد! تازه گفت: خب یعنی چی ی ی؟ یعنی سور میخوای؟
منم گفتم نه بابا خدا نکنه شما همون سور قبولی دانیالو بدید ما راضی ایم

نون الف یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 21:27 http://lore.blogsky.com

یه جسی بهم میگه عاقا دانیال به شما نظر داره :)))

:))))
کلی از من کوچیکتره! کلن بچه های دو خونواده تو سرو کله هم میزنیم! پسراشون مث داداشامن اصلن نقل این حرفا نیست مااادر

قیچی یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 22:53

مام سوور موور رو پایه هستیم. خبرموون کن دیگه تیلیف میلیف، ریدیف میدیف.
با تشکر از آقا دانیال و خانواده ی محترم رجبی و اعوان و انصار...

بزا من کنکورو استاد کنم خودم دربست در خدمتم!
با تشکر از دوستان پایه و سایرین.

فاطمه دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 14:46

سلام علیکم و رحمت ... و برکاته...احوال شما؟ وای نمیدونی طراوت کلن نمیدونم شب و روزم چطوری میگذره واسه شما هم اینطوریه آیاااا؟

و علیکم السلام بر فاطمه بانو.
یعنی زود میگذره فاطی؟ یا الکی میگذره؟
آخه برای من واقعا الکی میگذره! تا چشم رو هم میزارم شب میشه و من هیچ هیچ هیـــــــــچ غلطی نکردم!

فاطمه دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 18:01

الکی نمیگذره .میدونی گاهی حتی وقت کم میارم...بچه ها که بزرگتر میشن باید بیشتر براشون وقت بذارم ...

پس ازون لحاظ
درسته فاطی جونم. زمان زود میگذره و تو با انتخاب مادر شدن، باید تمام تلاشتو بکنی...تمام وقتتو بزاری...
یکم سخته، ولی حتم دارم که شدیدا شیرینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد