خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

:))

نیمه ی گمشده :))) 

کی پیداش کرده؟! 

استاد با انصاف

یه استاد راهنما دارم، تو گروه پزشکی هسته ایه و شدیدا قدرتمند! 

هفته نیست که ایشون در بلاد خارجه نباشن! مثلا میگه شنبه نیا، چون من کانادام. سه شنبه هم ژاپن کنفرانسه! شنبه آینده هستم تا دوشنبه و بعدش باید برم برزیل!! ...

چند وخ پیشم قطب شمال بود!! و کلن لذت دنیارو میبره. در عین حال که شدیدا اکتیو هستن و مدام در حال پژوهش و افزایش سطح اطلاعات.

خیلی خوشم میاد از این سبک زندگیش. آخه خونواده شم همزمان داره! یعنی اونا فدای کار نمیشن. تو خیلی ازین سفرا پسر و همسرشونم میبرن... 

خلاصه که آدم کله گنده ای هستن ایشون. 

بعد با این وقت اندکشو و سر شلوغ و گرفتاری عدیده و بیماران فراوان، دو هفته است که تقریبا هر روز میرم پیشش و حداقل یک ساعت، حداکثر سه ساعت وقت گذاشته و مقاله تز منو نوشته. بعد جالبی کار اینه که اسم منو گذاشت نفر اول، رقیه رو گذاشت نویسنده مسئول!!! در لحظه عاشقش شدم!! بخدا! آخه دیدی استادی چنین کاری کنه؟ ولا تا جایی که من شنیدم و دیدم، استادا فقط اسمشون تو پروپزال میاد و دیگه هیـــــــــــچ تا زمان نوشتن مقاله. که فقط میدونن که باید نویسنده اول و همچنین نویسنده مسئول مقاله ی تز تو باشن. کاری که اصلن نفهمیدن کی شروع شد و کی تموم شد. 

و تو هم باید اسمت اون ته مَهای مقاله غاز بچرونه!

مکانی برای خواب!

دیشب چون خاله اینا نبودن، رفتم خوابگاه قدیمی که حالا بچه های جدید رفتن توش. 

یکی ازونا سال پایینیمه که خب مجوز من برای رفتن به سوئیت نابغه هاست!! 

دیشب رو تخت بالا خوابیده بودم وای خدا چه ساعتای سختی بود! این بچه ها سرمایییییی، هوا هم گرررررم، بعد هم شوفاژ اتاق تا آخر باز بود هم شوفاژ هال! اکسیژن کم شده بوووود، اونقدر گرم بود که بی طاقت شدم! لامصب وقتی اتاق خودت نیست و یه جور مهمون شدی و اونم یه مهمونی که اصلا دوست صابخونه نیستی، خب ضایع اس بگی من رو تخت بالا رو به موت شدم. کم کنید شوفاژو... 

غرض از این خاطره ی بد که در شد این بود که بگم الـــــهی هیچوخ محتاج جای خواب و آلاخون والاخون نباشی ننه که داغون میشی! اصن یه وضی

جیـ ــــ ـــــ ــغ

یه چند جا درخواست کار دادم. یه دو تا مرکز تحقیقات هم در حال حاضر همکاری میکنم. اما خب نه رسمی و قطعی به صورت همکار!

دوست دارم زودتر برم سراغ کار. ببین چه روزگاری درست کردن برای ملت! فقط صب تا شوم باید بشینی فکر و خیال کنی برای آینده ات. دکترا که فاتحه مع الصلوااات!!! اصن داغوون! معلوم نیس چی بشه..... سخت بود....

میگم حالا من که دخترم، یکم غمم شاااید کمتر باشه! بیچاره پسرایی که تو این دوره زمونه نمیدونن از کجا پول درآرن و هنوز نقش مصرف کننده رو دارن. سخته ها! بدون هیچ پشتوانه ی مالی که از خودت باشه و نه پدرت...

وای خدا آدم فکرشو میکنه به قول یکی از بچه ها دوست داری زار زار گریه کنی براشون و مون!


اینقدر این روزا دارم به کارآفرینی برای خودم فک میکنم که مخم، سوت که سهله،

مدام جیــــــــــــغ میکشه

لباس رزم

پویا رو که یادتونه؟ هون پسر عموی کوچولوی بامزه که همه ی کلمه هارو غلط غلوط میگه!

چند وقت پیش که دوباره کوله پشتیشو پر از خرت و پرت کرده بود و اومده بود خونمون، برای یکی از عروسک های اسطوره اش لباس دوزیده بود(به قول خودش)، بعد میگفت لباس زرهی تنش کردم. یه چند روز پیش که اومد دیگه لباس اون عروسکه تنش نبود! میگفت آخه گرمش شده بود!

چقدر دنیای بچه ها عجیبه!


روزای اول

نمیدونم یادتون میاد روز اولی که وارد دانشگاه شدید؟ اون دوران شیرین احساس بزرگ شدن و استقلال و این حرفا! 

اما این که توو یه شهر دیگه قبول شی و برای اولین بار از خونواده جدا شی برای اکثریت بچه ها سخته. روزهای اول پر از غم میگذره... 

من روزای اول قبولیم اینطوری بود. چون خونه ی خاله هم مشهد بود؛ یه چند ساعتی خوابگاه میموندم و شب برای خواب میومدم خونه خاله خوابگاهیا، یادشون هست روز اول خوابگاهو؟  

بعد که دوران ارشد شروع شد؛ دیگه تجربه ی ۴ سال خوابگاهی بودن؛ باعث شد که اصن احساس ناراحتی نداشته باشم. بلکه مدام منتظر بودم ببینم با کی هم اتاق میشم و آیا بچه های باحالی ان مث لیسانس؟ آیا شیطونن؟ خوش بگذرونیم با هم و... 

روزای اول که خیلی شیر تو شیر بود! اصن هر کی به صورت صهیونیستی میتونست بره اتاق کسیو که هنوز از خونه نیومده؛ اشغال کنه! که سر منم همین بلا اومد. این شد که مجبور شدم صبر کنم سوئیت شیش خالی شه و بعد برم اونجا. و با یه عده از بچه ها که اصلا نمیشناختمشون و احساس میکردم آدمای قلدری ان هم اتاق شم!  

البته برکه چند روز قبلش یه سوال در مورد مدل های بیزیَن و این چیزا داشت و بعد از پرسوجو از این که کی فلان رشته است؛ اومد پیشم و ازش خوشم اومد. ممول رو هم تو جریاناتی که تو اداره خوابگاه ها و گرفتن اتاق داشتم شناخته بودم که ماه بود. اما باقیه  

خلاصه ما بعد از یه نیم روز دوندگی و کلی جریانات؛ تو سوئیت شیش که در آینده شد سوئیت نابغه ها؛ ساکن شدیم! 

همون ساعتای اول بود که فیروزه به خاطر یه مساله کوچیک نزدیک بود قمه(نوعی سلاح تیز) در بیاره و به خاطر بلادونا منو بکشه! ولا! 

این شد که احساس کردم بلادونا و فیروزه که هم اتاقامم بودن؛ آدمای بد اخلاقی ان و کلن پدرم در اومده اس! 

منو عاطفه افراد جدیدی بودیم که باقی بچه هارو نمیشناختیم. اما صحرا و بلادونا و برکه و ممول و فیروزه از همون روزای اول با هم بودن. برای همین شب؛ منو عاطفه که احساس غربت میکردیم؛ تو اتاق نشستیم و مشغول شدیم به حرف زدن و باقی بچه ها تو سالن؛ مجلس پایکوبی به راه انداخته بودن! سوئیت بغلی رو دعوت کرده بودن و بساط چای و میوه هم فراهم بود!(خب دیگه این عند بساط خوابگاهیه!) صدای کِل و هورا و جیییییغ بود که میومدمنم دلم خواست! 

اما بچه ها هیشکدوم از من خوششون نمیومد! جالبه! اصن تابلو بود که میخوان سر به تنم نباشه! 

منم دیدم نع! فایده نداره که. تا کی کنج عزلت بگزینیم! به عاطی گفتم پاشو بریم بین بچه ها. گفت نه! اونا جمع خودشونو دارن. بیخیال! گفتم من طاقت ندارم. رفتم! 

اومدم و به هوای یه آب خوردن از تو هال گذشتم. دیدم بچه ها همینجور دست میزنن و میگن حالا نوبت توست؛ حالا تو و... هی رقصیدنو بهم پاس میدن و وسط مجلس هم هیشکی نیست و داره قضیه خنک میشه. به قول بابابزرگم گفتم چه کنم چیکار کنم؟ اگه بخوام نرم تو جمعشون که معلوم نیس تا کی تنها بمونم. منم که اهل تنها موندن و این حرفا نیستم. اصن باید یکی باشه ور دلم هی باهاش حرف بزنم و درددل کنم. این شد که تصمیم گرفتم مث خودشون بشم! که ازم استقبال کنن! که فک نکنن آدم مزخرف و مغروری ام! که دوستم داشته باشن. 

 یهو پریدم وسط جشن و شروع کردم به رقصیدن!!! بچه ها ماتشون برد! سریع اوضاع رو جمع و جور کردن و با شادی و استقبال هر چه تمام تر شروع کردن به دست زدن و... نمیدونم بلادونا بود یا صحرا که اونم اومد وسط و منو تنها نذاشت اون شب کلی رقصیدیم و شاد بودیم و یخ بچه ها حساااابی شکست. و ازون به بعد شدیم دوستای جون جونی  

از قدیم میگن: خواهی نشوی رسوا؛ هم رنگ جماعت شو

 

تَرکِ تو خیلی سخته عزیزم!! :دی

از صبح جمعه اینترنت نداشتم خدااااااا چقد سخته ه ه ه 

اصن یه وضی!

از مخابرات، اینترنت گرفتن خدایی خودکشیه! ولا! هی باید حرص بخوری، یه روز قطع میشه، یه روز تموم میشه...

آخه همین که هر روز یه تک پا میام نت و یه سر میزنم به وبلاگ بچه ها، پست جدید حسین، ندا، لیلا.. بعد ایمیلمو باز میکنم و ایمیلای جدیدو نگا میکنم، ایمیلای دریافتی از استادا، ایمیلای کاری، ایمیلای خنده دار بچه ها، مجلات مختلف... بعد همین که مسنجرم باز میشه و میبینم که اوووووووو! بچه ها همه چراغشون روشنه!!!(به قول فاطی همین که باشی و چراغت روشن باشه، من اینور دنیا دلم شاد میشه!!) بعد یهو یکی میگه سلام! و بعد چت پر از طنز و شوخی و انرژی بخش شروع میشه! بعد فیسبوکمو باز میکنم و میبینم اووووووووو! انگار همه تو fb بودن! چقدر اتفاقات جدید! و ...

خب عادم عادت میکنه دیگه

اونوخ اگه دوروز نت نداشته باشی، وووووی! خیلی درد داره   تَرک!


الهی خوش باشی

میگم چه خبرا؟ خوبی؟ اوضاع احوال؟

اگر از احوال ما جویید، که ملالی نیست. میگذرد...


دیدم هیچ خبری از هیچکسی در هیچ جایی نیست، گفتم بیام یه خبر از خودم بدم حداقل! باز یه نفرم یه نفره، غنیمته

هیچی دیگه رفیق، من که نشستم پای درس و کنکور و علافی! نه تفریحی، نه فیلمی...

خبرا دست شماهاست! که ماشالله سر همه هم شلوووووووغه

خبر من بیخبری بود که اونم خودش خوش خبریه

تو چی رفیق؟


پ.ن: خب خودم میگم! یکی که کلا وبلاگشو تعطیل کرد داره درس میده! اون یکی فقط تو فیس بوک میچرخه و وبلاگ هرازگاهی میاد. یکی دیگه ام که همین هفته پیش عروسیش بود که هیچ! اون یکی هم که شوور کرد و رفت که رفت! یکی دیگه بارداره و حوصله ی نت و این حرفارو نداره. دیگری نزدیک کنکورشه و وقت نداره. یکی هم گرفتاره کارشه. یکی دیگه نت نداره و نتش خراب شده. یکی هم که متاسفانه متاسفانه عزاداره.....

هعی روزگار، چقدر گرفتاری ها این روزا زیاد شده


مثل سادیسم!!

دیدی یه وقتایی که اصلا اصلا حوصله نداری، یه چیزی، یه آهنگی یا یه خاطره ای یه فیلمی ... می افته تو ذهنت و تا شونصد ساعت ولت نیمنه؟ شده؟! 

من هر وقت یه آزمون مهم مث کنکور داشته باشم یه آهنگ می افته تو ذهنم که کلا باید سر جلسه اونو بخونم و حتی به حد روانی شدنم برسما، این آهنگه ولم نیمیکنه! همینطور وقتی شدیدا مریضم و در بستر بیماری! !! 

چند ماه پیش که از خونه راه افتادم به سمت مشهد، تو مسیر یه اهنگ رو از تتلو، بیشتر از باقی اهنگا گوش دادم. کلا آهنگای تتلو رو دوست دارم. یه سبک بانمکی داره، هر چند هم  که بی محتوی ولی موسیقیش و سبک خوندنش و اون صحنه سازی تو شعراش معمولا جذبم میکنه. البته فوقش یه هفته 

خلاصه جونم برات بگه که آقا ما تا رسیدیم خوابگاه، این حالمون دگرگون شد. گلاب به روتون روم به دیوار هی بالا می آوردم داغووون! رنگم عینهو ماست، صورتمم تو اون حالت مریض لاغر شده بود که موندم چطور با این سرعت؟! نگو مسموم شده بودم 

حالا تو این گیری ویری این آهنگ کوفتی با یه ریتم شاد افتاده بود تو ذهنم. 

اگه کنجکاوی بدونی کدوم آهنگش باید با لپ های گلی خدمتت عرض کنم که این بود: 

بند تاپت / شله افتاده رو بازوت / موهات وله رو شووووونه ات! / آرایشتم که پاک شده و چند تا اکلیله / خوشگله رو گونه ه ه ات! / پوستت رنگـــــِــ شوکولاته / ... 

خو صحنه سازی شده است به من چه 

و خلاصه مرور اجباری اون آهنگ به حدی اذیتم میکرد ک فک کنم نصف سبز شدنام به خاطر این بود و نه مسمومیت! 

بعد از اینکه حالم خوب شد دیگه سراغ اون آهنگ نرفتم تا همین الان که دارم درد دل مینویسم. و البته هم فک نکنم حالا حالاها هم برم سراغش(هر چند که مرور شد دیگه

تو جلسه کنکور لیسانسم هم سریال شب قبلو مرور میکردم 

و اینطور بود که فاتحه ی کنکورم خونده شد. 

موقع کنکور ارشد از یه هفته قبل موزیک ویدئو نگاه نمیکردم و هیــــــــــــچ آهنگی هم گوش ندادم!! 

یعنی تا این حد داغون میشم من :دی 

کسی این مدلی نیست دلم آروم شه؟!

همراه!

دو روز پیش گوشیمو له کردم. گذاشته بودمش رو زمین، عقب عقب اومدم تا یه پارچه ای رو جمع کنم و اصن متوجه اون بیچاره نشدم. له له شد! طوری که دیگه تصویرش دیده نمیشد(صفحه نور نداشت) و حتی صدای کلیکی که همیشه میداد، دیگه نمیداد L

گوشیم که له شد یاد جوجه ام افتادم که سالیان پیش له شد! اون حیوونی یه جوجه طلایی کوچولو و فنچول بود. خیلی هم با نمک. تو آشپزخونه داشت دنبال من میدوید که پوریا متوجه اش نشد و له ش کرد! حیوونی از ترس صداش بند اومده بود. یکمی هم لنگ شد! صداش شده بود مث خروس بلادونا :)))

این قضیه ی جوجه ام منو یاد خروس بلی انداخت. یه خروس پلاستیکی بامزه با گردن دراز و پرهای ریخته رو تصور کن که وقتی فشارش میدی صدای قوقولی قوقو داره! ولی از نوع سرماخورده و داغوووون که فقط باید تا یه ساعت دلتو بگیری و بخندی. فکر کنم تو یه پست ازش یاد کردم قبلنا! یادمه صداشو ضبط میکردیم که تو وبلاگ بزاریم بعد گوش میدادیم، میدیدیم خیــــــــــــــلی ضایعس!! بعد کر کر میخندیدیم و دوباره ضبط میکردیم :D آخرشم فکر نکنم صداشو تو اون پست که اسمشو هم یادم نیست، گذاشته باشیم، چون صداش واقعا ضایع بود :P

خلاصه اینکه فردا صبح اگه فرصت شد باید برم گوشیمو از تعمیر بگیرم. امیدوارم برگردوندنش به این دنیا، هزینه ی هنگفت برام نذاشته باشه.

این طولانی شدن پست منو یاد خاطره تعریف کردن هلیا، یکی از دوستام، انداخت. اومد بگه که داییش به زن داییش میگه شبیه سوسانو شده!(همون فیلم کره ایه) بعد شروع کرد از تصمیمش برای رفتن به خونه ی داییش و این که زن داییش ماکارانی درست کرده برای شام و همه دلدرد شدن و ... گفت تا اینکه یهو رسید به آخر ماجرا که بالاخره فهمیدیم این همه داستان برای این بود که بگه زن داییش شبیه سوسانو هست :)))

پر حرفی شد ببخشید