خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

دیار غربت

این روزا همش خبر قبولی تو کنکور ارشد دانشگاه های سراسری و آزادو میشنوم. یکی از دوستامم مشهد قبول شده. تو گروه خودمون.

بچه ها مدام پیامک میدن که طری چیکار میکنی؟ بخونی دیگه! فلان ساعت بیدار شو فلان ساعت بخواب!

گهگداری زنگ میزنن. یکی از بچه ها که هی پیام میده لدفن از پای تلوزیون بلند شو! طری برو سراغ درست و ازین چیزا میگه من هرموقع حس کنم(از راه دور!) داری بازیگوشی میکنی تذکر میدم!!

همه آینده رو در قبولی تو دانشگاه میبینن. با قبولی تو دانشگاه آدم خیلی چیزاروهم از دست میده خب...

تازگیا دارم به این فکر میکنم که چطور خیلی از دوستام از دوری و غربت نترسیدن و رفتن بلاد خارجه؟ چرا من این کارو نکردم؟

من همیشه ازین که تنهایی برم تو یه کشور غریب، اونم برا ادامه تحصیل که باید سر کلاسای زبون دیگه بنشینی و گوش کردن صحبتا یه طرف، فهمیدن مطلبا یه طرف دیگه، سخت و پر دردسره، میترسیدم. ولی الان که خوب فکر میکنم میبینم تو این مملکت تو سن 26 سالگی نه کاری دارم و نه حقوقی و نه زندگی ای! خب این خیلی بده که!

تازه اگه الان برم سر کار، تا کی میتونم مایحتاج اولیه ی زندگیو داشته باشم؟ درسته که این دغدغه ها برای مردا بیشتره ولی خب خانوما هم مستثنی نیستن. جدا ازینکه خیلی از پسرای حتی بزرگتر از منم هنوز بیکارن و دارن پول توجیبی میگیرن.

کاش برم...

یه روزی میرم...

البته شاید بازم بترسم!


soor!

یه دوست خانوادگی داریم که خیلی بامحبت ان و همیشه در سختی و شادی پشت هم بودیم. 

اون دورانی که برای ارشد شروع کردم به خوندن؛ حسین آقا پدر خانواده بهم گفتن که طراوت خانوم تو اگه ارشد قبول شدی؛ سور قبولیت با من! یعنی یه جور کادو بود برای من که اگه ارشد قبول شم حسین آقا میده! 

نتایج که اومد؛ زنگ زدم خونشون و گفتم بگین حسین آقا بیاد پای گوشی! گفتم حسین آقا مژده بدید که سورو هممون افتادیم! 

گفت چی شده؟! 

گفتم ارشد قبول شدم! پولاتونو بزارید کنار که من شدیدا شکممو صابون زدما! 

بنده خدا خیلی خوشحال شد و گفت به روی چشششششم. 

اما چشم گفتن همانا و سور دودر کردن همانا!!! 

البته هر از چنداهی یاداوری میکرد که طری خانوم من یادم نرفته ها! منتظرم یه روز باشه که هم بابات خونه باشه هم دانیال(پسرش که تهران دانشجویه) و هم پوریا اومده باشن خونه و همه باشیم؛ اونوخ سور بدم 

من میدونستم که این خونواده یادشون نمیره. هر چند که اصلا یه جورایی من پرو بازی کردم که رو هوا سورو گرفتم. وگرنه اصلا وظیفه ای ندارن که بخوان به این دلیل به خونواده ی ما سور بدن؛ نه؟! 

از قبولی من سه سال میگذره. نمیدونم چی شد؛ ولی دو سه روز پیش زنگ زدن که جمعه بیاید همگی بریم بیرون تا سور قبولی طراوتو بدیم!!! 

فردا روز موعود میرسه! میخوام به حسین اقا یادآوری کنم که حواسش باشه دارم برای دکتری میخونم! فقط محض افزایش اطلاعاتشون

سفر

رفتیم شمال. ازون سفرایی که پارسال هم اومدم و راجع بهش نوشتم! یادته؟ 

خونواده ای که دخترش من باشم، ببین اون دو تا پسرا چی ان دیگه!! ماشالله سه تا بچه درشت مرشت و بلند بالا! 

به همین دلیل 80 درصد مسیر مامان اومد عقب و پوریارو که از من و پدرام (هم عرضی هم طولی) یه سروگردن بزرگتره، فرستادیم بشینه کنار بابا و در اون جایگاه یه زحمت بکشه چشاش به جاده و پلاک ماشین دوستان همسفر باشه، دستش هم به لیوان و فلاسک چای بابا . همین! 

سفر شیرین و گوارایی بود. جواهرده هم رفتیم که توصیه میکنم شما نیز بروید. جای زیبایی بود. 

بعد از اینکه یه روز کامل تو راه برگشت بودیم و البته شب قبلش هم اینجانب 3:30 شب خوابیدم و 6 صبح بیدار شدم، 8 شب رسیدیم خونه! فی الفور دوش و تعویض لباس و شونه زدن مو و ... رفتیم عروسی!!!  شب؛ ساعت ۲ خوابیدیم!  

دوباره اینجانب 5 صبح پاشدم اومدم مشهد برای این کارگاه های کوفتی. از 8 صبح تا 3 ظهر به مدت دو روز! البته بچه ها هیچ تفریحی از خودشون دریغ نمیکنن و دیروز عصر با تموم خستگی، همگی رفتیم تفریح خارج از شهر تا 10 شب!

در یک کلام الان یه جنازه نشسته پشت سیستم آزمایشگاه و داره این خزعبلات رو تایپ میکنه و شدیدا منتظره که 15دقیقه ی دیگه هم بگذره تا بدوه به سمت سرویس خابگاه و بره یه چرت اساسی بزنه تا فردا. 

از الان، شب همگی خوش، خوابای رنگی ببینید

اگر شده حتی پیاده سفر کن!

قرار بود یه پست جدید بزرام. شونصد تا مطلب داشتم برای گفتن. اما اینققققققدر این روزا درگیر بودم که نگو 

عصر داریم خانوادگی میریم مسافرت 

سمت رامسر احتمالا. 

وقتی برگشتم(احتمالا 5ام اینا) میام و اون خاطراتی که قراره بگمو میگم! 

دلم تنگ میشه.

 خدانگهدااااار

خاطرات مَلَس جابجایی

 یادمه یعنی یاد هممون یعنی همه ی ما نابغه ها هست، این که چقدر مارو آلاخون والاخون کردن و ازین خوابگاه به اون خوابگاه بردن. 

خوابگاهمون تو قائم یه آپارتمان بود با 10 تا سوئیت. شاید شما هم یادتون باشه! هر طبقه دو تا سوئیت. بدون ناظم(ناظم خوابگاه من و ممول بودیم!فکــــ کن!). بعد هر وقت بهمون ازین خبرا میدادن و ما حاضر به جابجایی نبودیم و میخواستیم اعتراض کنیم، سوئیت ما می شد پایگاه و همه میومدن اونجا و دور هم میشستیم نقشه مکشیدیم که ای وای الان چیکار کنیم! گاهی این کار میشد یه جور بازی! بچه ها از سوئیتاشون تخمه می اوردن و ... بعد میشستیم مث این خاله زنکا میگفتیم اوا دیدی خوااااهر، خدایا این بلا سر بچه ی خودشونم بیاد که تو شهر غریب آواره بشه الهی به حق 14 تن! که بفهمن شهر غریب یعنی چی خلاصه سررشته ی کلام از دست خارج می شد و بحث میشد دو به دو. تا این که یکیمون(که معمولا یا من بودم یا بلادونا) میرفتیم بالای یکی از مبل ها و داد میزدیم: دوستان، دوســـــتان، توجه کنید: ما در اینجا جمع شدیم که بگوییم ... و سخنرانی خنده دار و شوخی شروع میشد و خنده ی بچه ها و... کلن روزایی داشتیم.

یه بار که قرار بود مثلا برای همیشه از قائم بریم باهنر و ما هیشکدوم دوست نداشتیم این اتفاق بیافته، دوباره همه اتاق ما جمع شدن و تصویب شد که یه نامه ی اعتراض بنویسیم با امضای هممون و رونوشتشو به تحصیلات تکمیلی تمام دانشکده ها بفرستیم!! تا اداره خوابگاها بفهمه که ما شوخی موخی نداریم!! 

نامه رو نوشتیم. بلادونا نوشت. امضای همه هم پیوست شد. و این نامه به تمام دانشکده ها رونوشت شد! در زیر متن نامه را مشاهده بفرمایید! 

 

 

ادامه مطلب ...

شمعدونی زیر بارون

امشب یــــَــــــــــک بارونی اومد یــــَــــــــــک بارونی اومد که نگو! کیف کردم، اصن صفا، عشق، زندگی 

آخه وسط چله ی تابستون! وقتی اصلا توقعشو نداری، یهو میبینی صدای بارون و بلافاصله بوی نم و ... 

(آیکون نفس عمیق کشیدن)  

امشب با ممول هم صحبت کردم. دلم باز شد.

 

پدرام تو اتاق بغلی داره یه آهنگ غمناک با صدای بم ویولون میزنه. با این بوی بارون، یه حال دیگه ای داره ... خیلی میچسبه

قاصدکای زیرزمین!

تو اتاق مطالعه ام(که همون زیرزمینه!) هر روز یه ماجرا دارم مث قبلی. یه روز سوسک درختی، یه روز زنبور زرد، یه روز حشره ی عجیب و غریب، یه روز ... 

ولی یکی از مهمونا که از حضورش خوشحال میشم و به قول بابام خبر قبولی دکترا با رتبه ی یک(!!!) برام میاره و شاید خبرای دیگه ای هم داشته باشه، قاصدکه. اتاق پره از قاصدک. با هر باد، چند تاشون میان تو اتاقم. بعد با هر حرکت من یا باد پنکه یا باد پنجره حرکت میکنن و من هر دفعه به اندازه ی یک قد، میپرم هوا که وای جونور! و بعد میبینم که قاصدک همیشگیه 

درضمن، خبر کارای شمارو هم میارنا! مراقب باشید دیگه، لو نرید  

 

+ یه چند نفرتونو تا حالا لو داده

سِتاز با وحشی ها

دیروز رفتم زیرزمین که خِیرِ سرم یه نیم ساعتی درس بخونم. زیر زمین خونه ی ما یه اتاقه با مایحتاج اولیه ی زندگیه و آماده شده برای هر کی کنکور داره. تا حالا سه دفعه برای کنکور، یکی رفته تو اون اتاق و روزگار گزراندندنی! 

دیشب همین که رفتم داخل، تا فرصت کنم توری درو مرتب کنم که جک جونوور نیاد، یهو یه جونوور که شبیه ملخ بود ولی ملخ نبود، پرید داخل و مث وحشیا خودشو میکوفت به دیوار و سقف و کنار و گوشه! حالا نه که من بترسمااا، نه اصلن. من فقط چندشم میشه  

ازینجای ماجرا بود که عملیات پلیسی شروع شد. سریع و در یک حرکت متحیرالعقولانه پریدم رو مبل گوشه اتاق و دو تا چشم داشتم، دوتا دیگه هم قرض کردم و حشره رو میپاییدم که در نره! این کار خیلی سخت بود چون چشمام بعد از یه چند دقیقه خیلی درد گرفت و یه کِرمی تو وجودم هی میگفت پلک بزن بیخیال! سرتو بکن اونوری، اصن سقفو نگا کن که خیلی حال میده! ولی خب نمیشد دیگه  بعد دیدم اینطور که فایده نداره! تازه یهو ممکنه سر جنگ برداره بپره رو تن من. این شد که یه فکر بکر کردم و زنگ زدم به یاور شماره 2(پدرام داداش) که تو خونه بود. گفتم دادا بپر یه مگس کش بردار بیا پایین که به کمکت شدیدا احتیاجه. 

اومد و در یه حرکت انتحاری یارو رو کشت و کن فیکن کرد. نفهمیدیم چی بود و از کجا اومد و چی شد! فقط همینقدر بگم که صحنه ی پرش های این جونوور واقعا وحشتناک بود. خیـــــــــــــلی وحشی و درنده بود.  

خلاصه خدا دوباره منو به خونواده ام برگردوند

شاه توتان!

بفرمایید شاتوت

 

اکثر اوقات که بابا میرن کوه؛ یا یه سری گل کوهی؛ یا بوته ی تزیینی؛ یا ... میارن. 

این دفعه خوراکی خوشمزه تریه(آیکن آب دهن سرازیر شده!!)  

با مزه ی ملس! نه ترش؛ نه شیرین؛ به به

میترکونیم

دو سه هفته پیش دو تا از دوستای گروهمون تو دانشکده با هم ازدواج کردن. 

فرایند عقد به این شکل بود که اول رفتن محضر(که فقط مریم به نمایندگی از ماها رفت) 

بعد اومدن حرم و خطبه دوباره خونده شد. از این قسمت ماجرا بود که من و رقیه و الهام و زهرا هم به مریم پیوستیم. مدیر گروهمون هم با خانومش اومد. خیلی ساعت جالب و خوبی بود. 

مرحله ی بعدی تو خونه ی عروس بود که در حضور بزرگترهای فامیل بود. بزرگترها به تمام معنا! یعنی اون وسط فقط من و رقیه و الهام و مریم بودیم که جولون میدادیم و سنمون به عروس و دوماد نزدیک بود! حالا اگه از این سوال که ما با چه اعتماد به نفسی خودمونو تو یه مهمونی نزدیکان و بزرگترها قاطی کردیم بگزریـــــــم، میرسیم به این قسمت قضیه که آبجیتون شد دی جی مجلس!! البته عروس دوماد از قبل طی کرده بودن که آهنگ بیارم و حواسم به جوانب جلسه باشه! اما خب فکر نمیکردم تا این حد! چون اینجانب در حالت کنترل به دست راست، با تمام خاله های دوماد رقصیدم، بعد تازه خواهر عروس و مادر عروس و سایر وابستگان رو بلند میکردم که تروخدا بیا برقص که مجلس شاد بمونه!! یعنی ترکوندم از پررویی! 

حالا اینارو گفتم که بگم من کلن موقع عروسی دوستای نزدیک و عزیزم این مدلی میشم! دیگه حواسم نیست که بابا چیکاره ای این وسط آخه؟! میپرم جلو و میشم خواهر طرف! با تمام وجود شادم و سعی میکنم باقی مهمونا هم شاد باشن. خدایی به خودمم شدیدا خوش میگذره :دی

الان همین حسو دارم. امشب عقد حسینه. دوست داشتم بودم یه قر با عروس خانوم میدادیم!  خوش میگذشت  

حالا اگه دعوتمون کنه ایشالله عروسی اصلی بریم.(بعدش یا قبلش هم عروسی بلادوناست که اونم میترکونیـــــم!)

حسین امشب با تمام وجود برات آرزوی خوشبختی دارم داداش. همه روزهات تو شادی باشه. آمین